eitaa logo
متنِ‌سبز!
595 دنبال‌کننده
743 عکس
43 ویدیو
0 فایل
بخون عزیز من، برای تو نوشتم. آره، خودِ خود تو! دارم روحم رو براتون مکتوب می‌کنم:) کپی؟ متن ها فور بقیه‌ آزاد. شنوام @elay_13
مشاهده در ایتا
دانلود
«حق با شماست من هیچگاه پس از مرگم جرئت نکرده‌ام که در آئینه بنگرم و آنقدر مرده‌ام که هیچ چیز مرگ مرا دیگر ثابت نمی‌کند»... _فروغ فرخ‌زاد
متنِ‌سبز!
«حق با شماست من هیچگاه پس از مرگم جرئت نکرده‌ام که در آئینه بنگرم و آنقدر مرده‌ام که هیچ چیز مرگ مرا
استیصال امروز روز اول انتقالم به اینجاست، خیلی سردم است. سیگاری روشن می‌کنم و در دودش شهر خودمان را می‌بینم و گرم می‌شوم. شروع کردم به قدم زدن در راهروهای سرد و سفید اینجا. هی قدم زدم و فکر کردم.... هیچ جا را نمی‌شناختم و قیافه‌ها به نظرم تکراری می‌آمد. یاد شهر خودمان افتادم. می‎دانم من اینجا هیچ وقت گرمم نمی‌شود... به اولین مسئولی که رسیدم گفتم: «آقای محترم لطفا مرا به همان جایی که بودم بازگردانید، من نمی‌توانم اینجا دوام بیاورم،» گفت: «بحث سر شما و غیر شما نیست، از ما کاری ساخته نیست.» گفتم: «بالاخره باید یک راهی باشد! هر آنچه دارم می‌دهم فقط مرا باز گردانید.» گفت: «اینجا گل‎هایی می‌روید که عطری دارند بی نظیر! آپارتمان‌هایی دارد که زیبا و راحتند و زنان و مردانی دارد رنگارنگ! شما دیگر چه می‌خواهید؟!» گفتم: «من همان شهر خودم را می‌خواهم با همان زنان مردان و آب و هوای تک فصلی‌اش.» او باز تعریف کرد و من باز انکار کردم. کمی ‌که گذشت ناگهان متوجه سکوت حنجره‏ام شدم. هرچه تقاضای کمک می‎کردم صدایی برنمی‌خاست. زنی نزدیک می‌شد، به نظرم مسئولیت مهمی داشت. تقاضایم را برای او هم بازگو کردم، اما او فقط نوازشم کرد. چیزی نمی‌شنید. باز فریاد کشیدم. اما صدایی برنخاست. ولی فکر می‌کنم آن خانم چیزی از چشمانم خواند که این کمی آرامم کرد. دستم را گرفت و مرا به اتاق کارم برد. وقتی آنجا نشستم، فهمیدم دیگر چاره‎ای ندارم. مدت‌ها گذشت و من با آنجا خو نگرفتم اما کم کم داشتم تصویر کمرنگ شهرم را فراموش می‌کردم. تنها با کار جدیدم سرگرم بودم و سرگرم. تا اینکه در یک شب سرد خوابی دیدم.... در شهر خودم بودم و با دختر هم بازی‎ام بادبادک‌های رنگی هوا می‌کردیم. دخترک مدام می‌گفت: «تو عاشق منی چطور فراموشم کردی؟!» بیدار که شدم بالشم خیس از اشک‌هایم بود. هرچه به مغزم فشار آوردم دختری به یادم نیامد. او را نمی‌شناختم، فراموشش نکرده بودم، نمی‌شناختمش. از آن شب به بعد هر شب دخترک به خوابم می‌آمد و من در کودکی سیر می‌کردم و بزرگ می‌شدم و او همیشه موقع رفتن باز حرفش را تکرار می‌کرد؛ «تو عاشق منی چطور فراموشم کردی؟!» صبح‌ها که به سر کار می‌رفتم بی قرار و کلافه بودم و کارهایم با بی دقتی انجام می‌شد تا اینکه یک روز خانم مسئول گفت: «تو عاشق شده‌ای؟» گفتم: «نه، نه.... من هیچ کس را نمی‌شناسم.» اما او حرفم را باور نکرد. روز بعد قاب کوچکی روی میزم دیدم، همان دختر رویاهایم بود که در ساحل ایستاده بود و موهایش در آسمان آبی پخش بود، تعجب کردم، چطور به اینجا آمده؟ می‌خواستم زودتر شب برسد تا ببینمش و ازش بپرسم. آن شب باز در رویا دیدمش. از او خواهش کردم از رویایم بیرون بیاید و در بیداری ببینمش اما او قبول نمی‌کرد می‌گفت: «در رویا تو در بند منی، در بیداری من در بند تو خواهم بود.» هرچه گفتم نه، من چنین کاری نخواهم کرد بی فایده بود. فقط یک راه برایم باقی گذاشت.... اینکه بشناسمش. «اگر مرا بشناسی در بیداری به من خواهی رسید.» و من نمی‌شناختمش. کم کم حضورش در رویایم کمرنگ و کمرنگ‎تر می‌شد. من هم هر روز پژمرده و پژمرده‎تر می‌شدم. خواب‎هایم بویی داشت که به من توان تحمل کردن یک روز را در آن شهر سرد می‌داد. اما آن بو دیگر نبود و من بین آدم‌های آن شهر احساس خفگی می‌کردم. هوای مسموم آنجا هر روز مرا رنجورتر می‌کرد و من هیچ کس و هیچ چیز را نمی‌شناختم. کم کم به نوعی بی تفاوتی رسیدم و وقتی چهره‎ام را در آینه دیدم شباهت عجیبی به مردم آن شهر پیدا کرده بودم. دیگر خودم نبودم و من این را فهمیده بودم. همیشه وقتی خفگی‎ام به اوج می‎رسید به تعادل جدیدی دست می‎یافتم، فکر می‌کنم تولد مردگی عنوان مناسبی برای زندگی بعد از خفگی‏ام باشد. هر روز بیشتر سردم می‌شد. آینه بزرگ اتاقم با نفس من قشر نازکی از یخ تولید می‌کرد و من هر روز صبح در آینه، خیره به چشم‌هایم سعی می‌کردم خاطرات تکه پاره شهرم را اندکی مجسم کنم. اما دیگر شهرم به خاطرم نمی‌آمد. روحم را می‌دیدم که سرگردان و بلاتکلیف خودش را به در و دیوار می‌کوبد و عصیان می‌کند و اما جسمم مثل ماشینی تنظیم شده هر روز راه خانه تا پشت میز محل کارم را می‌پیمود و اما من در بین نبودم و هیچ کس نبودم را حس نمی‌کرد. من سردم بود و مرده بودم ولی راهی برای اثبات مردگی‎ام برای هیچ کس نداشتم.... _معصومه عسکری ۱۳۸۲
:))) داستان‌های ما
حر‌فایی که گفته نشد؛ نوشته شد...
گپ نویسندگانمون رو هستین دیگه؟ https://eitaa.com/joinchat/2936341530C4eb0691165
من بهم ریخته‌ام. فقط می‌خوابم و بیدار می‌شوم؛ جوری که انگار فلج شده‌ام. دیگر توانایی انجام هیچ‌کاری را ندارم. سردرد و معده‌درد رهایم نمی‌کند. من... تاریکی مطلقم و درون خود گم شده‌ام. و اما تو... صورتی شاداب و لبخندی دلنشین داری. آنقدر زیبایی که نمی‌شود نگاهت کرد و لبخند نزد. تو، دختر رویاهایم هستی. آبیِ آبی. دلم می‌خواهد دریای چشمانت زندگی کویر من را سیراب کند؛ یعنی می‌شود روزی منِ خشک هم با تو جوانه بزنم؟! منِ بدون تو مشکی‌ام. دختر آسمان، می‌آیی که باهم آبی و مشکی بشویم؟ این منِ بدون تو، اصلا دوست داشتنی نیست. بیا؛ بیا و دستان تاریکم را بگیر دخترِ دریا... _الای وصالی
هدایت شده از - سبزیسم .
6.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
- این فقط یه فیلمه ؛ * اشک چیه اصلا 💔 : ) .
حالم از خودی که ساختم بهم می‌خوره کاش می‌تونستم خودم رو درست کنم انگار فلج شدم توانایی شروع هیچ چیز جدیدی رو ندارم و حالم هم از این زندگیه بدون هیجان و فعالیت بهم می‌خوره