هدایت شده از پرایوت ِاعتماد :))
یه چیزی رو دقت کردید؟
یکی از چیزایی که بین همهی ما نوجوونا مشترکه، اینکه خود واقعیمون رو گم کردیم؛ انگار تیکههای پازلمون رو قاطی کردیم و نمیدونیم کجان و چی به چیه.
انگار شدیم یه آدمی که از تیکههای شخصیتهای دیگران تشکیل شده و خودش رو نمیتونه پیدا بکنه...
چقدر من اسکلم که به همه تبریک میگفتم و به همه کادو میدادم. چقدر ملت برام باارزشن.
هفت آبان
سر زنگ عربی نشستهام و همهی بچهها حواسشان به خانم امامی بود؛ غیر من.
هیچکدامشان نمیدانند دستانم یخ کرده و بغض گندهی درون گلویم نمیگذارد راحت نفس بکشم. اینجا هیچکس دستانم را نگرفته و با لحن نگران نگفته: «وای! چقدر یخ کردی!» اینجا هیچکس اسمش را روی لژ کفشم ننوشته. حتی یک نفر هم با دیدنم چشمانش برق نزده.
کسی نمیداند چندین سال پیش، هفتم آبان ماه، چند روز بود که تهران به حال زندگی دختری که قرار بود درونش متولد شود گریان بود. ساعت هشت صبح چشمانش را باز کرد. انقدر گذشت که آن دختر تبدیل شد به من.
بالاخره یک سال دیگر هم گذشت. و چقدر امسال با سال قبل فرق داشت. چقدر بیشتر زجر کشیدم و کمکم خدا را بین دردهایم پیدا کردم.
چقدر تنهاتر شدم. چقدر گریه کردم و چقدر... نه... نخندیدم.
یک سال بیشتر توانستم تحمل کنم و امروز بین اینهمه غریبه، بین تدریس قواعد عربی، نزدیکترین شخص به من تبریک گفت.
منِ عزیزم؛ تولدت مبارک!
از طرف اِلآی
_اِلآی وصالی
#متن_سبز