°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#501
رضا که انگار برای خرید رفته بود و توی دستش پراز مشماهای خرید بود، بادیدن من شوک شد و سرجاش خشکش زد..
ازجام بلند شدم و بالبخند اجباری اما چشم های نم زده سلام کردم...
فورا خودشو جمع کرد و بعداز احوال پرسی همراه با پروانه رفتن توی آشپزخونه و مشغول خوراکی ها شدن...
آهسته به عماد گفتم:
_میتونم برم پیش عزیز و ببینمش؟
_نشنیدی چی گفتن؟ خوابه.. خواب!
_من تاکی باید نقش بازی کنم؟
_نقش بازی کردن خیلی واست سخته؟
باحرص نگاهش کردم که پوزخندی زد وخم شد کنارگوشم گفت:
_کافیه فکرکنی عماد بیچاره هنوز هیچی رو نفهمیده.. سخت نیست که.. تو تواین کارمهارت خاصی داری!
_دلم برات میسوزه.. اونقدر بدبخت وحقیری که بادیدن چندتا عکس ساختگی که توی دادگاهم بیگناه بودن من ثابت شد هنوزم فکرمیکنی گولت زدم و همه روزهایی که عاشقت بودم حرومشون کردی!
_نمیخوام راجع بهش حرف بزنم.. شما زن ها همتون لنگه همین.. تموم کن حرف های مسخره ات رو...
بوی عطرش داشت دیونه ام میکرد
و باحرف هاش هرلحظه دلم بیشتر میشکست.. چه عذاب سختیه خدایا.. ای کاش امروز زودتر تموم بشه!
چند دقیقه بعد پروانه با سینی چایی و رضا با یه لیوان خیلی بزرگ پراز آب هویج اومدن پیش ما...
پروانه بعداز تعارف چایی رو به من کرد وگفت:
_چرا لباس هاتو عوض نمیکنی گلاویژ جان؟ ببخشید من نیومده صاحبخونه شدم و دخالت میکنم.. گفتم حتما شب سختی رو پشت سر گذاشتین کمک دستتون باشم!
لبخندی زدم وگفتم:
_اختیار دارید شما صاحبخونه اید.. لطف کردید به زحمت افتادید..
باصدای عزیز همه ی نکاه ها به طرفش برگشت..
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#502
باچهره ای ژولیده و رنگ پریده درحالی که برای راه رفتن از عصا کمک گرفته بود به طرفمون اومد وگفت:
_عروسم اومده؟ چراخبرم نکردید؟ خوش اومدی مادر...
به احترام بلند شدم و به طرفش رفتم..
انگار توی همین مدت کوتاهی که ندیده بودمش صدسال پیرشده بود و رنگ به صورت نداشت..
بغلش کردم و احوال پرسی کردم.. بهش کمک کردم و روی مبل دونفره روبه روی عماد نشستیم..
اینجوری هم از بغل وبوی عطر عماد خلاص میشدم هم کنار عزیز می نشستم!
_حالت خوبه مادر؟ چقدر لاغرشدی.. اوضاع خوبه؟
باخجالت نگاهمو دزدیدم وگفتم:
_من خوبم عزیزجون.. اما شما کاش با این حالتون این همه راه رو تا تهران نمیومدید..
_ای مادرنگو.. نتوستم.. دلم داشت میترکید.. وقتی شنیدم فقط از خدا بالی برای پرواز میخواستم.. خدابه پسرم رحم کرده.. خدا بچه ام رو بهم پس داده...
نگاهی به عماد انداختم و آهسته گفتم:
_خداروشکر..
_توهم رنگ به رو نداری مادر.. انگار چندین روزه که نخوابیدی.. چشماتم که باز نمیشه..
دستش رو بانوازش روی گونه ام کشید و لبخندی بانمک زد و ادامه داد:
_اما هزار الله واکبر همینجوریشم بدون آرایش مثل پنجه آفتاب میمونی!
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#503
لبخندم عمیق ترشد و بی اراده به عماد نگاه کردم که پوزخند پراز نفرت روی لبش جاخوش کرده بود...
_شما به لطف دارید عزیز جون.. راستش میخواستم یه موضوع مهمی رو بهتون بگم...
دستشو روی پاهام گذاشت و بی توجه به حرفم گفت:
_هرچی میخوای بگی بمونه واسه بعد.. باید قربونی بدیم..
روبه رضا کرد و ادامه داد:
_رضا جان پاشو پسرم..
پاشو تا دیرنشده برو یه گوسفند جون دار بخر دیشب واسه عمادم نذر حضرت عباس کردم باید فورا اداش کنیم...
_عزیزجون الان که دم ظهره کسی نیست.. اشکالی نداره که فردا نذرتونو اداد میکنید..
بالبخندی مهربون گفت:
_نذر نباید بمونه مادر.. توبرو یه کم به شوهرت رسیدگی کن، داروهاشو بده، تا میتونی لوسش کن.. منم به رضا وپروانه کمک میکنم..
عماد ازجاش بلند شد وگفت:
_عزیز گلاویژ یه کارمهمی داره اجازه بدی ببرم برسونمش خونه دوباره میاد!
_وا؟ چه کاری مهم تراز شوهرشه؟ روبه من کرد وادامه داد:
_ازعماد مهم تره؟
باگیجی اول به عماد وبعد به عزیز نگاه کردم..
_نه... معلومه که نه....اصلا.. اما من وعماد میخوایم یه موضوعی رو بهتون بگیم!
باتعجب به جفتمون نگاهی انداخت و گفت:
_باشه خب بگین.. گوشم باشماست.. انشاالله که خیره!
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#504
نگاهی به عماد که با آرامش اما اخم های توهم نگاهمون میکرد انداختم و گلوم رو صاف کردم... اومدم حرف بزنم که رضا خان این دفعه مانع شد..
درحالی که کوشیش تودستش بود باصدای بلند خطاب به عزیز گفت:
_پیداکردم عزیزجون..الهی قبول باشه دستت سبکه تا زنگ زدم بهترینش رو پیدا کردم!
باحرص به رضا نگاه کردم و دندون قروچه ای کردم...
عزیزهم که انگارنه انگار قراربود گوشش باما باشه و بی توجه به من ازجاش بلند شد ورفت!
باحرص مشتمو روی پام کوبیدم که ازچشم عماد دور نموند..
اونم با بیخیالی بلندشد و به طرف اتاقش رفت وهمزمان خطاب به عزیز گفت:
_عزیز من میرم اتاقم یه کم دراز بکشم..
منم که مثل مترک بز سرجام خشکم زده بود..
نمیدونم چقدر گذشته بود که باصدای عزیز به خودم اومدم؛
_چرا اینجا نشستی مادر؟
شونه ای بالا انداختم وگفتم؛
_نمیدونم باید چیکار کنم آخه...
سینی که داخلش پراز دارو بود رو به طرفم گرفت وگفت:
_بیا.. اینارو ببر اتاق شوهرت داروهاشو بده... تنهانمون مادر.. غریبی هم نکن.. بروپیش عماد قربونت برم.. برومادر...
به اجبار بلند شدم و رفتم سینی رو ازش گرفتم...
باقدم های لرزون به طرف اتاق رفتم و با تقه ای آروم در رو باز کردم و وارد اتاق شدم...
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#505
عماد روی تخت دراز کشیده بود وساعددست سالمش رو روی چشم هاش گذاشته بود..
بابازشدن در دستش رو برداشت با اخم نگاهم کرد ..
_اینجا چیکارمیکنی؟
به سینی داروهاش توی دستم اشاره کردم و گفتم:
_عزیز مجبورم کرد.. وگرنه من هم دلم نمیخواست بیام اینجا!
بابی محلی دوباره ساعدش رو روی چشم هاش گذاشت ودیگه چیزی نگفت...
آروم بهش نزدیک شدم و گوشه ترین قسمت تختش نشستم و گفتم؛
_باید داروهاتو بخوری... زودتر داروهاتو بخور تا جفتمون خلاص بشیم..
_نمیخورم برو بیرون.. دلم نمیخواد تو اتاقم باشی!
بادلخوری آهی کشیدم و آروم تر گفتم:
_باورکن من هم از این وضعیت راضی نیستم و تو اولین فرصت همه چی رو واسه مادربزرگت تعریف میکنم و واسه همیشه گورمو از زندگیتون گم میکنم!
دستشو برداشت و بااخم نگاهم کرد...
_باچه رویی میخوای واسه عزیز تعریف کنی؟ اصلا روت میشه بگی یک سال لباس قدیسه تن کردم وعماد رو گولش زدم؟
سرموپایین انداختم و گفتم:
_من کسی رو گول نزدم.. لباس قدیسه هم تن نکردم.. من فقط خودم بودم.. هرچی که بوده خود واقعیم بوده..
من کاری نکردم که بخاطرش شرمنده باشم و خجالت بکشم..
توی دنیا من اولین دختری نیستم که قربونی این کصافت کاری ها شده و مطمئنا آخری هم نیستم!
پوزخندی زد و با کنایه کلمه ی قربونی رو چندبار زمزمه کرد...
_قربونی... یه الف بچه فکرمیکنه خرگیر آورده!
سینی رو بذار کنار تخت و برو بیرون.. نمیخوام ببینمت!
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#506
سینی رو کوبیدم روی پاتختی و باصدایی که یه کوچولو بالا رفته بود گفتم:
_توحق نداری به من انگ هرزگی بچسبونی.. خیلی خب عکس دیدی ذهنت بهم ریخت ودیگه هم درست نمیشه یه جهنم!
اما قرار نیست با دیدن چندتا دونه عکس که توی بیهوشی ازم گرفته شده منو بدکاره و خراب خطاب کنی!
من هیچ کاری با اون احمق نکردم و همه جوره ثابت کردم...
میگی فیلم دستت داری اما من روحمم از این فیلمی که میگی خبرنداره چون من هیچ کاری نکردم میفهمی؟ نکردم؟ من بعداز مادرم چندسال تو اون خراب شده شکنجه شدم اما نذاشتم اون بی همه چیز بهم دست بزنه
مادر نداشتم.. از بیکسیم سواستفاده کردن.. کسی رو که از بچگی برادرم میدونستمش عاشقم شده بود میخواستن به زور زنش بشم وباهاش ازدواج کنم..
آزارم میدادن و مثل برده ها شده بودم اما نذاشتم...
فکرمیکنی واسه یه دختر۱۴ساله آسونه اسم دختر فراری روش بیوفته؟
نه عماد آسون نیست اما من فرار کردم تا از ناموسم دفاع کرده باشم...
_تموم شد؟
باغم توی سکوت نگاهش کردم....
_داستان جالبی بود.. اگه تموم شد میتونی بری.. میخوام بخوابم!
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#507
بغضمو قورت دادم و مانع ریختن اشک هام شدم...
سرمو به نشونه تایید تکونی دادم وگفتم:
_اینارو نگفتم که دل تورو به رحم بیارم تا مبادا خدایی نکرده بخوای دوباره بامن باشی...
فکرمیکنم سوتفاهم شده و اشتباها فکرکردی که دارم توضیح میدم که بعدش چیزی درست بشه..
امانه... چیزی درست نمیشه.. نمیخوامم که درست بشه..
حتی اگه یه روزی همه چیزبهت ثابت شد و از اون گوشه های قلبت پشیمون شدی ومتوجه اشتباهت شدی،، اون روز یه چیزی رو یادت باشه که دیگه هرگز چیزی درست نمیشه..
چون من.. گلاویژ.. همون دختری که یک روز قضاوت شد و بیگناه زندگیش نابود شد و کسی باورش نکرد.. همه ی اون آدم هایی که باورم نکردن مثل تفاله دور انداختم و تاقیامت راه برگشتی تو
زندگیم ندارن ....
نیشخندی زد و باکنایه گفت؛
_خیلی روت زیاده.. کاش بدونم این اعتماد به نفس کاذب رو کدوم احمقی به تو داده..
پس اینم ازمن داشته باش تا ازجانب خودم خیالت رو راحت کنم... تو.. گلاویژ.. یه دختر دروغگو ومکاری که بعداز این حتی اگه تنها دختر روی کره ی زمین باشی من بهت حتی نگاهم نمیکنم.
حالاهم اگه سخنرانیت تموم شده و اتمام حجت هاتو کردی لطف میکنی از اتاقم بری بیرون... نفس هات اتاقم رو آلوده کرده...
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#508
ناباورنگاهش کردم.. چی گفت؟ نفس هام اتاقشو آلوده میکنه؟ چطور ممکنه یه آدم این همه سنگ دل و بی رحم باشه.. چطور ممکنه توهمین فاصله ی کوتاه این همه تنفرتودلش جا گرفته باشه؟
تا همین چندوقت پیش گلاویژ نفسش بود.. حالا نفس های من اتاقش رو آلوده میکنه؟ قلبم تیرکشید..چشم هام سیاهی میرفت.. کاش این همه بی رحم نبود..
کاش حداقل با این همه صداقت حقیقت تلخ نفرتش رو توی صورتم نمی کوبید..
وقتی دید دارم نگاهش میکنم توی تختش نشست وبی رحم تر از قبل گفت:
_چرا همینجوری نشستی وبر وبر من رو نگاه میکنی؟ نمیشنوی میگم برو بیرون؟یا نمیفهمی نمیخوام ببینمت؟
بغض راه نفسمو بسته بود..
باچشم هایی که سیاهی میرفت نگاهش کردم و بی اراده اسمش رو زمزمه کردم:
_عماد؟
_گلاویژ..
بدون حرف منتظر ادامه حرفش شدم...
اسمم قشنگ بود یا عماد قشنگ اسمم رو صدا میزد...ازپشت حلقه های اشکم تصویرش تارشد..
صورتش رو بهم نزدیک کرد وبا کلمات هجی شده گفت؛
_از.. اتاقم.. از.. جلو چشمم.. گمشو.. بی..رووون!
پلک زدم و قطره اشکم چکید..
ازجام بلند شدم و به طرف در رفتم...
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#509
دستم به دستگیره نرسیده بود در بازشد وعزیز اومد داخل...
بادیدن چشم های خیسم بهت زده وپر تعجب نگاهم کرد..
_چی شده مادر؟ چرا گریه میکنی؟
لبخندی اجباری زدم اما همزمان چشم های نفهم ورسواگرم بارید..
_چیزی نیست عزیزجون.. با اجازتون من برمیگردم خونمون!
اومدم ازکنارش رد بشم که دستمو گرفت و گفت:
_صبرکن.. صبرکن ببینم اینجا چه خبره!
_عزیزخواهش میکنم..
اخم هاشو توهم کشید و میون حرفم پرید وگفت؛
_تا نفهمم اینجا چی شده و شما دوتا چتونه هیچ جا نمیری!
روبه عماد کرد و باهمون اخم و بدخلقی ادامه داد:
_چتونه؟ هان؟ واسه چی اشک بچه رو درآوردی؟ ازکی تاحالا یادگرفتی یواشکی و زیرزیرکی کسی رو بچزونی؟
_عزیز بذار بره خودم بعدا باهات حرف میزنم الان حوصله ندارم میخوام استراحت کنم!
_این چه طرزحرف زدنه عماد؟ حوصله ندارم یعنی چی؟
دست عزیز رو آروم فشاری دادم و با التماس نالیدم:
_توروخدا عزیزجون.. ولش کن الان عصبیه تازه از بیمارستان اومده..
بعدا میشینیم حرف میزنیم! الان من برم عمادم آروم میشه..
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#510
بادلخوری نگاهی به عماد کرد و دلخورتر گفت:
_نه دیگه.. فقط تونباید بری که.. عمادخان حوصله نداره.. بهتره که منم برم..
عماد با چشم های گردشده به مادربزرگش نگاه کرد وناباور گفت:
_عزیز؟ این حرفا چیه؟ منظورم شما نبودی قربونت برم.. من فقط...
حرفشو قطع کرد و گفت:
_توفقط فراموشی گرفتی..
توی تصادف سرت ضربه خورده و مغزت آسیب دیده.. کوچیک بزرگی رو که هیچ!احترام به حرف بزرگ ترهم پاک فراموش کردی..
عماد بلند شد وبه طرفمون اومد.. بی اراده دست عزیزرو ول کردم و یه کم عقب کشیدم ویه جورایی پشت عزیز پناه بردم...
واین کارم از چشم عزیز دور نموند.. خجالت زده سرمو پایین انداختم.. کاش میمردم واینجا نمیومدم..
دست عزیز رو گرفت و با شرمندگی گفت:
_منظوری نداشتم دردت به سرم.. من غلط بکنم اگه ازگل نازکتر به شما بگم..
اگه حرفمو بد متوجه شدی معذرت میخوام!
عزیز زیرچشمی نگاهی به من انداخت وگفت:
_اونقدر ارزش دارم واستون که تعریف کنین منم بفهمم چه اتفاقی افتاده که بینتون شکرابه؟
بی اختیار به عماد نگاه کردم.. ترس همه وجودمو گرفته بود.. ترس از بیگناه رسوا شدن.. ترس از محکوم شدن به جرم گناه نکرده!
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#511
نفرت توچشماش اذیتم میکرد.. کاش حرفی نزنه.. کاش آبروم رو نبره!
کلافه پلک هاشو روی هم فشاری داد وگفت:
_یه کاری کرده ازدستش عصبیم.. اونقدر عصبی که دیگه نمیخوام این رابطه ادامه دار بشه!
عزیز یه تای ابروشو بالا انداخت و رفت روی کاناپه تک نفره اتاق نشست
من باخجالت و عماد با گیجی نگاهش کردیم...
_جفتتون بیاین بشنین اینجا (به تخت اشاره کرد)
تودلم گفتم: یا امام حسین آبرومو بخر..
نذارعماد اون عکس هارونشون بده.. تومیدونی من بیگناهم.. نذار رسوابشم!
عماد کلافه رفت لبه ی تخت نشست
من هم باید میرفتم.. آخرخط بود.. خواسته یا ناخواسته باید تموم میشد.. باقدم های لرزون رفتم بافاصله کنار عماد نشستم...
_گوشم باشماست..
_عزیزجان قربونت برم میخوای به چی گوش بدی آخه؟ توهر رابطه ای ازیه جایی به بعد هیچ چیز خوب پیش نمیره و فقط با تموم شدن درست میشه
رابطه ی من وگلاویژ هم به اینجا کشید..
_یعنی چی؟ باید توضیح بدی.. اینجوری که نمیشه یه روز بگی میخوامش و فرداش بگی نمیخوام!
مگه شما دوتا بزرگ تر ندارید؟ الکی که نیست.. همینجوری کشکی کشکی که نمیشه نامزدی رو بهم زد...
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#512
خیلی خب دعواتون شده، ازهم دلخورین، قهرین، ناراحتین قبول.. اما بایکبار دعوا کردن که نباید بگین همه چی تموم شد وخدانگهدار!
زندگی هزارجور بالاوپایین داره.. دعوا داره غم داره شادی داره.. اگر مشکلی هم پیش اومده باید بشینین حلش کنین نه اینکه تبر بردارین و از ریشه قطعش کنین!
_درسته مادرمن حرفتون رو قبول دارم.. ماهم همینجوری به این نتیجه نرسیدیم که! تلاشمون رو کردیم و نشد.. قسمت نبود..
اخلاق هامون سازگارنبود یا هرچیزی دیگه.. مهم نتیجه اس که به نقطه ی پایانش رسیده!
باهرکلمه ای که عماد میگفت یک خنجر توقلبم فرومیکرد..
دلم میخواست بمیرم.. نگاه عزیز رنگ غم گرفته بود.. مثل نگاه من..
_اما شما که باهم خوب بودین!
هردفعه نگاهتون میکردم توچشماتون عشق رو میدیدم!
میخوای بگی بعداز این همه سال اشتباه کردم؟ تومگه توچشمام نگاه نکردی و نگفتی عاشق گلاویژ شدم؟
عماد نفس سنگینی کشید و جواب نداد..
زیرچشمی نگاهش کردم..
دستش مچ شده اش رو دیدم...
ازشدت محکم بودن خون توی دستش نبود وبه سفیدی میزد!
_چرا.. خودم بودم.. گفتم.. دروغ هم نگفتم اما....
عزیز دوباره حرفشو قطع کرد وگفت:
_اما چی؟ عمر خوشی های منه پیرزن کوتاهه؟
گناه من چیه که تموم عمرم باید توحسرت سروسامان گرفتن تو بمونم؟
تاکی انتظار دیدن تشکیل زندگیتو باید بکشم؟هان؟
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°