eitaa logo
دختر اسنپی💚👱‍♀️
6.8هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
3هزار ویدیو
1 فایل
﷽ 💚رمان آنلاین دختر اسنپی🦠 🌱روزانه ۱ الی ۲ پارت🐢 🌿🍀تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074
مشاهده در ایتا
دانلود
°💖°🌸°💖°🌸° °🌸°💖°🌸° °💖°🌸° °🌸° نگاهی به عماد که با آرامش اما اخم های توهم نگاهمون میکرد انداختم و گلوم رو صاف کردم... اومدم حرف بزنم که رضا خان این دفعه مانع شد.. درحالی که کوشیش تودستش بود باصدای بلند خطاب به عزیز گفت: _پیداکردم عزیزجون..الهی قبول باشه دستت سبکه تا زنگ زدم بهترینش رو پیدا کردم! باحرص به رضا نگاه کردم و دندون قروچه ای کردم... عزیزهم که انگارنه انگار قراربود گو‌شش باما باشه و بی توجه به من ازجاش بلند شد ورفت! باحرص مشتمو روی پام کوبیدم که ازچشم عماد دور نموند.. اونم با بیخیالی بلندشد و به طرف اتاقش رفت وهمزمان خطاب به عزیز گفت: _عزیز من میرم اتاقم یه کم دراز بکشم.. منم که مثل مترک بز سرجام خشکم زده بود.. نمیدونم چقدر گذشته بود که باصدای عزیز به خودم اومدم؛ _چرا اینجا نشستی مادر؟ شونه ای بالا انداختم وگفتم؛ _نمیدونم باید چیکار کنم آخه... سینی که داخلش پراز دارو بود رو به طرفم گرفت وگفت: _بیا.. اینارو ببر اتاق شوهرت داروهاشو بده... تنهانمون مادر.. غریبی هم نکن.. بروپیش عماد قربونت برم.. برومادر... به اجبار بلند شدم و رفتم سینی رو ازش گرفتم... باقدم های لرزون به طرف اتاق رفتم و با تقه ای آروم در رو باز کردم و وارد اتاق شدم... 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍀@tabasome_mehr🍀 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃‌ °🌸° °💖°🌸° °🌸°💖°🌸° °💖°🌸°💖°🌸°