°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#504
نگاهی به عماد که با آرامش اما اخم های توهم نگاهمون میکرد انداختم و گلوم رو صاف کردم... اومدم حرف بزنم که رضا خان این دفعه مانع شد..
درحالی که کوشیش تودستش بود باصدای بلند خطاب به عزیز گفت:
_پیداکردم عزیزجون..الهی قبول باشه دستت سبکه تا زنگ زدم بهترینش رو پیدا کردم!
باحرص به رضا نگاه کردم و دندون قروچه ای کردم...
عزیزهم که انگارنه انگار قراربود گوشش باما باشه و بی توجه به من ازجاش بلند شد ورفت!
باحرص مشتمو روی پام کوبیدم که ازچشم عماد دور نموند..
اونم با بیخیالی بلندشد و به طرف اتاقش رفت وهمزمان خطاب به عزیز گفت:
_عزیز من میرم اتاقم یه کم دراز بکشم..
منم که مثل مترک بز سرجام خشکم زده بود..
نمیدونم چقدر گذشته بود که باصدای عزیز به خودم اومدم؛
_چرا اینجا نشستی مادر؟
شونه ای بالا انداختم وگفتم؛
_نمیدونم باید چیکار کنم آخه...
سینی که داخلش پراز دارو بود رو به طرفم گرفت وگفت:
_بیا.. اینارو ببر اتاق شوهرت داروهاشو بده... تنهانمون مادر.. غریبی هم نکن.. بروپیش عماد قربونت برم.. برومادر...
به اجبار بلند شدم و رفتم سینی رو ازش گرفتم...
باقدم های لرزون به طرف اتاق رفتم و با تقه ای آروم در رو باز کردم و وارد اتاق شدم...
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°