°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#438
سکوت اونقدر طولانی شده بود، کم کم داشت خوابم میگرفت!
روبه عماد کردم.. انگار غرق در فکر بود!
_به چی فکر میکنی؟
نیم نگاهی بهم انداخت وگفت:
_به عزیز!
_خب؟
_به اینکه چقدر دوستش دارم..
_عزیزم! خداحفظش کنه الهی.. خب اینکه غم نداره چرا ناراحتی؟
_نه بابا.. ناراحت نیستم.. هروقت عزیز گریه میکنه دلم میگیره!
_اوهم.. منم دلم گرفت.. کاش راضی میشد باهامون بیاد!
_عزیزه دیگه.. دل ازخونه وشهرش نمیکنه!
_ازش قول گرفتم توی همین ماه میاد انشاالله..
میشه آهنگو عوض کنی یه چیزی بذاری خوابمون نگیره؟!
به کنترل اشاره کرد و گفت:
_خودت عوض کن عشقم هرچی دوست داری بذار!
جلوی در خونه ایستاد و گفت:
_چراغ ها خاموشن.. فکرکنم بهار خواب باشه! چی میشد بیای بریم خونه ی من؟!
_خواب نیست قربونت برم همین چند دقیقه پیش با پیامک باهم حرف زدیم..
میخوای توبیا بریم بالا..
سری به نشونه ی منفی تکون داد وگفت:
_نه مرسی.. پس کمکت میکنم چمدونت رو ببری!
دل کندن ازش حتی برای چند ساعت هم سخت شده بود..
برای بار دهم بغلش کردم و گفتم:
_دلم میخواست عروسک کوچیک بودی میذاشتمت توجیبم!
روی موهامو بوسه زد وگفت:
_یه کم طاقت بیار جوجه.. به زودی تموم میشه... برو بالا، بهار رو زیاد منتظر نذار!
ازش جداشدم..
_باشه.. موظب خودت باش.. فردا توشرکت می بینمت!
_نمیخواد بیای.. فردا رو استراحت کن عشقم..
باخوشحالی ازاینکه میتونم تا لنگ ظهر بخوابم، دست هامو به هم کوبیدم وگفتم:
_آخ جون... مرسی آقای رییس!
خندید و به طرف ماشینش رفت..
_شب بخیر جوجه کارمند!
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°