°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#440
رفتم بغلش کردم وگفتم:
_منم... اصلا من ازدواج نمیکنم توهم به رضا بگو گلاویژ سرجهازیمه باید باخودمون زندگی کنه، اگرم قبول نکرد ازش جداشو!
خندید..
_همین دیونه بازی ها و فانتزی های خنگولانته که دلم نمیخواد جداشیم!
بوی غذا ومعده ی خالیم باعث شد از فاز عشقولانه بیرون بیام..
_آخ چه بویی.. شام چی داریم؟
عاقل اندرسفیهانه نگاهم کردو باتاسف سری تکون داد..
_شکمو! ازفردا خودت آشپزی میکنیا گفته باشم!
_چشمممم! الان فقط یه چیزی بیار غش نکنم!
_اول برو یه آبی به صورتت بزن بعدبیا!
_ باشه.. راستی عماد زنگ نزده؟
_به خونه که نه..! شاید به موبایلت زنگ زده باشه!
درحالی که به طرف سرویس میرفتم گفتم:
_نه.. به گوشیم زنگ نزده.. حتما اونم خواب بوده!
بهارواسه شام زرشک پلو درست کرده بود اما چون آماده نبود از کتلت های ناهار خوردم و بعداز صفا دادن به معده ی گرامی، رفتم به عماد زنگ زدم..
گوشیش خاموش بود..
باتعجب به گوشیم که عکس عماد پس زمینه اش بود نگاه کردم..
_چرا خاموشی؟ نمیگی نگران میشم آخه!
بهار اومد.. لامپ اتاق رو روشن کرد و گفت:
_باکی حرف میزنی؟
_عماد گوشیش خاموشه.. میشه از رضا یه آمار بگیری؟ دلم به شور افتاد!
_این دل تو یک روز شور نزنه جای تعجب داره!
بیخودی خودتو نگران نکن خبردارم ازشون.. تاچند ساعت پیش سرکاربودن الانم حتما خوابیده و داره استراحت میکنه!
نفس عمیقی کشیدم.. خیالم راحت شد..
همین که خوب باشه کافی بود!
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°