°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#448
بالاخره انتظار به پایان رسید و اتوبوس اون شهر نفرین شده به راه افتاد و من راهی سفری شدم که برگشتی نداشت...
دلم برای بیتابی بهار پر میکشید و میدونستم الان خواهرانه دلش آشوبه و دنبالم میگرده!
شیشه ی سم روغنی که قرار بود باهاش جونم رو بگیرم از کیفم بیرون کشیدم و شیشه رو توی دست هام لمس کردم...
چقدر مرگ سخته خدایا.. چقدر سخته وقتی آدما روز مرگ خودشونو بدونن و بدونن بعد ازاون فردایی وجود نداره!
یه لحظه به سرم زد همونجا شیشه رو سر بکشم و دستم رو به خون اون خوک کثیف آلوده نکنم اما نتونستم..
اون باید بمیره چون با زنده بودنش معلوم نیست قراره باهمون آرامش حرص درارش زندگی چندتا دختر دیگه رو مثل من نابود کنه و چندنفر دیگه رو راضی به خودکشی و پایان دادن به زندگیشون کنه!
شیشه رو توی کیفم گذاشتم و برای کشتن اون بی همه چیز مصمم ترشدم!
اونقدر چشم هام میسوخت و خسته بود که کم کم خوابم برد و وقتی چشم هامو باز کردم راننده داشت مسافرهارو پیاده میکرد...
باحس اینکه توی اون شهر هستم دلشوره وترس به جونم افتاد..
باپاهای لرزون پیاده شدم و گوشیمو روشن کردم تا آدرس اون بیشرف رو پیدا کنم اما نه آدرس فرستاده بود و نه گوشیش روشن بود!
بازم گریه ام گرفت.. توشهرخودم غریب وتنها گیرافتاده بودم و نمیدونستم باید کدوم گوری برم و چطوری اون محسن بی همه چیز رو پیداش کنم!
اونقدر عاجز وناتوان بودم که هرچقدر تلاش کردم برم به مادر سر بزنم و با سنگ مزارش درد ودل کنم، پاهام یاری نکرد...
تصمیم گرفتم برم مسافرخونه تا محسن رو پیدا میکنم حداقل دربه در نباشم!
باروشن شدن گوشیم هزارتا پیام واسم اومده بود که همش از بهار و رضا بود و حتی یک پیام هم از عماد نداشتم...
دلشو نداشتم پیام هارو باز کنم و بیخیالشون شدم..
اومدم یه بار دیگه شماره ی محسن رو بگیرم که گوشیم زنگ خورد و شماره ی بهار افتاد روی صفحه!
بیخیال زنگ زدن به محسن شدم و گوشیمو دوباره خاموش کردم!
پاهام میلرزید و قدرت راه رفتن هم نداشتم..
چمدونم رو دنبال خودم کشوندم ورفتم توی فضای سبز بیرون ترمینال روی چمن ها نشستم و بازهم گریه!!
وامان اشکی که قصد خشک شدن نداشت.. اما این دفعه فرق داشت و این گریه ها بخاطر ترسی بود که توی تموم این سال ها کابوس شب هام بود و حالا مجبور شده بودم با وجود همه ی اون ترس ها برگردم به شهرم و با اون حرومزاده روبه رو بشم!
به آسمون نگاه کردم و باهق هق گفتم:
_میترسم... میترسمممم خدایا من می ترسم!
اگه همه چیز برعکس شد ودوباره اسیرشون شدم چی؟
اگه نتونستم چی؟ اگه ترس به جونم غلبه کرد چی؟ خدایا کمکم کن.. خیلی میترسم!
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°