eitaa logo
دختر اسنپی💚👱‍♀️
6.8هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
3هزار ویدیو
1 فایل
﷽ 💚رمان آنلاین دختر اسنپی🦠 🌱روزانه ۱ الی ۲ پارت🐢 🌿🍀تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074
مشاهده در ایتا
دانلود
°💖°🌸°💖°🌸° °🌸°💖°🌸° °💖°🌸° °🌸° تقه اس به دز اتاق خورد و پشت بندش صدای نگران رضا از پشت در شنیده شد.. _چیزی شده دخترا؟ مشکلی پیش اومده.. اشک هامو پس زدم و پاهام رو توسینه جمع کردم و سعی کردم خودمو جمع کنم. _برو بیرون بهار نذار رضا تواین حال منو ببینه.. بعدا حرف میزنیم.. بهار همزمان که نگاهش به من بود، صداشو یه کوچولو بلند کرد و خطاب به رضا گفت: _چیزی نیست عزیزم صبرکن الان میام.. و پشت بندش من رو مخاطب قرار داد وادامه داد: _پاشو خودتو جمع کن.. اصلا دلم نمیخواد واسه یه آدم بی لیاقت اینجوری خودتو هلاک کنی! ازجاش بلندشد و رفت بیرون.. یه کم دیگه گریه کردم و برگشتم تو رتخوابم.. انگار تنها راه نجات از فکر وخیال فقط وفقط قرص های خواب آور بود وبس... اومدم قرص خواب رو از کشوی پاتختی بردارم که بهار دوباره برگشت توی اتاق و بادیدن جعبه ی قرص توی دستم، فکراشتباه کرد... _چیکار داری میکنی؟ هان؟ دیونه شدی؟ من هم چون انتظار اومدن و صدای بلند وترسیده بهار رو نداشتم، ترسیده تکونی خوردم و باچشم های گرد شده نگاهش کردم... اومد نزدیکم و بلندتر ادامه داد: _داشتی چه غلطی میکردی؟ هنگ کرده پرسیدم: _چته؟ آروم باش الان رضا میشنوه فکر اشتباه میکنه! 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍀@tabasome_mehr🍀 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃‌ °🌸° °💖°🌸° °🌸°💖°🌸° °💖°🌸°💖°🌸°