°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#466
خلاصه اون شب مثل همیشه تانزدیکی های صبح حرف زدیم و به این نتیجه رسیدیم که حرف های من وبهارهیچوقت تمومی نداره..
درکنار تصمیم هایی که گرفته بودیم من هم یواشکی تصمیم مهمی گرفتم..
تصمیم گرفتم دنبال بابام بگردم وپیداش کنم...
میدونستم ترکیه زندگی میکنه و تشکیل خانواده داده
میدونستم بچه که بودم چندباری قصد گرفتن حضانتم از مادرم رو داشته و یادم میاد روزهای اولی که مدرسه میرفتم، مادرم از ترس اینکه مبادا بابام منو باخودش ببره، میومد توی مدرسه ام منتظرم می نشست..
اما ترس های مامان بیهوده بود چون من بابایی که بعداز چندسال یادش اومده بود که دختر داره رو نمیخواستم..
به مادرم اطمینان دادم که هرگز بابامو انتخاب نمیکنم و تنهاش نمیذارم..
مادرم رو بخاطر بابایی که حتی تصویرش از ذهنم پاک شده بود رو تنها نذاشتم و بعداز مرگ مادرم هم هیچکس سراغی ازمن نگرفت ومم هم فراموش کردم که پدری داشتم
بعداز اون بهار همه کس وکارم شد.. پشت وپناهم شد اما...
دیگه نمیخواستم سربار بهارباشم.. نمیخواستم زندگیشو بخاطر من فدا کنه
اون ازدواج کرده وبه زودی باید بره وباشریک زندگیش، با همسرش زندگی کنه و من باید دنبال بابام میگشتم.. اون تنها کسیه که میتونم بهش اعتماد کنم.. هرچی باشه بابامه
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#467
درسته که تنهامون گذاشت.. درسته که روی یک دونه دخترش چشم هاشو بست و رفت یه کشور دیگه خانواده ی جدیدی برای خودش انتخاب کرد اما مطمئنم که اون آخرین کسیه که تودنیا بهم ضربه میزنه!
بدون شک بین عماد و بابام انتخاب درست برای اعتماد کردن بابامه و از همون اول هم اعتماد کردن به غریبه ها اشتباه بزرگی بود...
شاید گفتن این حرف ها از دختری مثل من که از رنگ چشم هاش متنفره چون رنگ چشم های باباشو داره، مسخره و کلیشه ای به نظر برسه اما زمونه آدم هارو تغییر میده
بعضی ها آدم ها به نقطه ی صفر میرسن.. به نقطه ای که بی کسی و بی تکیه گاهی اونقدر بهت فشار بیاره که دلت برای بابا داشتن تنگ بشه.. حتی اگه از اون بابا متنفرباشی حتی اگه از رنگ چشم های خودت هم متنفر باشی..
اره من توی این مدت به نقطه ای از بی پناهی و تنهایی رسیدم که دلم بابامو خواست.. دلم میخواست اون لحظه که عماد توصورتم میکوبید بابام بود تا ازم دفاع کنه و حق دختر بیگناهشو ازش میگرفت..
دلم میخواست وقتی داشتم به زادگاهم برمیگشتم توی ترمینال بابام منتظرم بود تا به آغوشم بگیره و بهم اطمینان بده که محسن رو پیداش میکنه و حق دخترش رو ازش میگیره...
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#468
این هارو نمیگم تا حق بهار رو حق خواهر بودنش رو پایمال کنم نه!
همیشه بابام نبوده اما بهار رو داشتم.. وخدارو بخاطر داشتن فرشته ای مثل اون شاکرم..
اما من نمیخوام بهار قربونی من وسرنوشتم بشه.. بهش که فکر میکنم، باخودم میگم اگه توی اون مسیری که داشت دنبال منه سیاه بخت میومد، زبونم لال بلایی سرش میومد من باید چه خاکی توسرم میکردم؟
بهار همه دنیامه.. جای خواهرم و مادرمه.. حاضرم بخاطرش جونمو بدم.. اما اونم مثل من یه دختر بی پناهه.. اون هم مثل من تواین دنیا هیچکس رو نداره و دلم نمیخواد خودشو قربونی من کنه..
بخاطر بهار و زندگی جدیدی که باعشق و علاقه شروع کرده میخوام دنبال بابام بگردم و دیگه باعث دردسر خواهرم نشم..
اون بابا هم وقتشه که مسئولیت دخترش رو به عهده بگیره..
هرچند انتظار زیادی جز به یک کشیدن اسمش توی زندگیم ندارم و هرگز نخواهم داشت...
توهمین فکرها بودم که باصدای زنگ گوشیم رشته ی افکارم پاره شد..
بادیدن شماره ی شرکت چشم هام گرد شد..
قلبم شروع به تند تپیدن کرد..
یعنی عماده؟ رضا که هیچوقت با تلفن شرکت زنگ نمیزنه...
با دست های لرزون تماس رو وصل کردم..
_بله؟
صدای ظریف دختری ناشناس به قلبم چنگ زد...
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#469
باهرجمله ای که میگفت روح از تنم پرمیکشید و قلبم هزار تکه میشد ...
مشنی جدید شرکت بود.. زنگ زده بود تا اطلاعات پرونده هارو ازم بگیره.. ومهم تراز اون باید میرفتم وسیله هامو جمع میکردم...
اونجا دیگه جایی برای من نداشت.. رفتن من و اومدن منشی جدید، نقطه پایان دفتر عشق منو عماد شد..
گوشی رو قطع کردم و گذاشتم اشک هایی که تموم مدت مانع باریدنشون شده بودم گونه هام رو نوازش کنه..
نه... من نمیتونم برم اونجا.. اگه برم اونجا دق میکنم.. نمیتونم با خودم این کاررو بکنم.. نمیتونم به قلبم جفا کنم.. نمیتونم....باید به رضا بگم وسایلم رو واسم بیاره..
یا نه.. اصلا چیزی که توی اون شرکت بوده رو نمیخوام.. به رضا میگم هرچی که ازمن مونده رو دور بندازه..
به بهار زنگ زدم و همه چی رو بهش گفتم..
_خیلی خب حالا چرا باز داری گریه میکنی؟ انتظار نداشتی که تا آخرعمرشون منشی نداشته باشن و چون میونه ی شما به هم خورده، شرکت رو ول کنن به امون خدا؟
_انتظار نداشتم اینقدر زود واسم جایگزین بیاره..
_اولا ۱۰ روز گذشته و اون شرکت نیاز به منشی داره.. دوما کسی واسه تو جایگزین نیاورده بلکه واسه شرکتشون منشی گرفتن.. بهترنیست از این دید بهش نگاه کنی؟
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#470
باپشت دستم اشک هامو پاک کردم و باحسرت آهی کشیدم..
_درد داره.. سخته.. اما دیگه مهم نیست.. قول میدم مثل همین اشک هام ازچشمام بندازمش..
میشه واسه آخرین بار خواهش کنم از رضا بخوای وسایلم رو ازاونجا جمع کنه وبندازه دور؟ نمیخوام چیزی واسم بیاره هرچند چندتا دونه دفتر وخودکار بود وچیز مهمی نیستن اما همونارو هم بندازه سطل آشغال..
_نخیرنمیشه.. نه رضا ونه هیچکس دیگه این کاررو نمیکنه.. خودت پا میشی میری وسیله هاتو میاری..
_چی؟ دیونه شدی؟ من پامو توی اون شرکت نمیذارم بهار...
_واسه چی نمیذاری؟ ازچی میترسی؟ ازروبه رو شدن با عماد؟
_هرچی.. دونستن دلیلش چه اهمیتی داره؟
_اهمیت داره خوبشم داره.. اتفاقا باید خودت بری و عماد هم تو رو ببینه و بفهمه که بعداز اون دنیا به آخر نرسید
مطمئنا اونقدری پیگیرت بوده وهست که از جواب آزمایش ها و پزشک قانونی و نتایج دادگاهت آگاهی کافی رو داشته باشه..
پس اونی که باید شرمنده باشه و از روبه رو شدن بترسه عماده، نه تو!
حق با بهاربود.. ازوقتی که بی گناهی و پاکی من ثابت شد دیگه واسم مهم نبود عماد راجع به من چه فکری میکنه..
درسته که هنوز موفق به پیدا کردن محسن بیشرف نشده بودیم اما برای من همین بس بود که بیگناهیم ثابت بشه!
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#471
لب هامو کج وکوله کردم و با دو دلی گفتم:
_اما دلیل نمیشه که من قبول کنم و برم اونجا...
بارفتنم چیزی جز عذاب کشیدن خودم عوض نمیشه!
باحرص و صدایی که سعی داشت کنترلش کنه بهم توپید:
_گلاویژ میری خوبشم میری.. منو دیونه نکن امروز بدجوری عصبیم پاچتو میگیرما!
فردا خودت میری هرچی که لازمه رو برمیداری ومیای..
بدون حقارت و پراز اعتماد به نفس! بیشتر از این هم نمیخوام چیزی بشنوم!
_حالا وقتی اومدی حرف میزنیم.. الان قطع میکنم که به کارت برسی!
_حرفی نمیمونه.. نه الان و نه وقتی برگشتم نمیخوام چیزی راجع به این موضوع بشنوم!
بی حوصله چنگی به موهام زدم و باحسرت آه کشیدم..
_کاری نداری؟ منتظرتم زود بیا باشه؟
_باشه عزیزم منم چندساعت دیگه میام.. توهم برو یه کم به خودت برس اینجوری هم قیافه ات قابل تحمل میشه هم خودتو مشغول میکنی!
با حرفش لب هام به لبخند کش اومد.. حق با بهار بود این روزا حتی موهامم یه شونه نزدم...
گوشی رو قطع کردم و عماد فکر کردم..
یعنی برم؟ اگه رفتم و تحقیرم کرد چیکار کنم؟
اگه مثل اون دفعه با دعوا و داد وبیداد از شرکت انداختم بیرون چه خاکی توسرم کنم؟ وای حتی فکردن بهش دیونه ام میکنه!!
نمیرم.. اگه بهارهم میخواست مجبورم کنه بهش دروغ میگم که میرم اما نمیرم!
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#472
با اومدن بهار نه تنها روی تصمیم نموندم بلکه برای رفتن مصمم هم شدم..
دلم نمیخواست اونقدر از عماد دور بشم که فراموشم کنه...
میدونستم دیگه دوستم نداره و هیچ چیز دیگه مثل سابق نمیشه اما باخودم فکر کردم..
به قول بهار، شاید اگه جلوچشمش باشم دلش بی قراری کنه.. البته خوب میدونم سنگ دل تر ازعماد خودشه وهمچین چیزی ممکن نیست
اما قلب من که ارزش امتحان کردنش رو داشت نداشت؟ دلم میخواست برای قلب خودمم شده یک بار شانسم رو امتحان کنم.. که اگرم نشد حداقلش شرمنده ی دلم نیستم و مطمئنم که تلاشم رو کردم!
از ماشین پیاده شدم و روبه روی شرکت ایستادم...
صدای تپش قلبم توی گوشم آزار دهنده بود..
همه وجودم میلرزید.. اونقدر زیاد که نمیتونستم روی پاهام بایستم...
به خودم نهیب زدم.. چه مرگته گلاویژ؟ با این حالت میخوای بری؟ اینطوری میخوای تظاهر به بی خیالی کنی؟ نه! اینجوری نمیشه.. من حتی نمیتونم ازشدت لرزش پاهام قدم بردارم..
به طرف مخالف شرکت قدم برداشتم و خودمو سرزنش کردم..
اخه واسه چی باید این همه حالم بدباشه؟ مگه من چیکار کردم که این همه ازش میترسم؟ خدا لعنتت کنه دختر..
اونقدر راه رفتم و باخودم حرف زدم تا به خودم اومدم فهمیدم رسیدم به خیابون اصلی و ازشرکت خیلی دور شدم..
روی پله ی مغازه ای تعطیل نشستم و زدم زیر گریه..
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#473
داشتم گریه میکردم که گوشیم زنگ خورد.. بهار بود.. اومدم جواب بدم که پشیمون شدم.. ولش کن.. بذار فکرکنه رفتم.. دلم نمیخواست بهار از بی دست وپایی و ترسوییم چیزی بفهمه!
اشک هامو پاک کردم.. به خیابون و ماشین ها زل زدم... چند دقیقه بعد دوباره صدای زنگ گوشیم بلند شد..
با فکراینکه بهار پشت خطه اومدم صداشو قطع کنم که با دیدن شماره ی رضا جا خوردم!
این وقت صبح رضا چی میخواست؟ نکنه اتفاقی واسه بهار افتاده باشه.. فورا جواب دادم؛
_الو سلام..
_سلام گلاویژ خوبی؟ کجایی؟
_من.. خوبم.. چیزی شده؟
_نه چیزی نشده.. بهار گفت اومدی شرکت زنگ زدم ببینم کجایی.. هنوز نرسیدی؟
_اوممم.. من.. خب.. من.. نه هنوز نرسیدم.. یعنی نیومدم..
_چی؟ نیومدی؟ کجایی؟
_چرا.. یعنی اومدم.. اما نمیام.. یعنی.. نمیخوام بیام.. منصرف شدم..
_چرا؟ مشکلی پیش اومده؟
_آره.. نتونستم بیام.. دلم نمیخواد بیام!
_اگه بخاطر عماده، امروز عماد نیومده.. میتونی بیای وسایلت رو برداری..
هرچند لازم نبود بیای ومن میتونستم واست بیارم اما اصرار بهار بود و گردن ماهم درمقابل بهار خانوم از مو باریک تر!
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#474
باحرف رضا دلم گرفت.. دوباره بغض کردم.. باصدایی که از ته چاه درمیومد گفتم:
_چون من میخواستم بیام نیومده شرکت؟ واسه اینکه منو نبینه نیومد؟
_نه بابا دختر توچرا اینقدر داستان های غمیگن توذهنت میسازی؟
مگه اصلا عماد خبر داشته که میخوای بیای؟ والا من هم همین چند دقیقه پیش از بهار شنیدم که داری میای اینجا.. نیومدن عماد هیچ ارتباطی باتو نداره..
عماد توی این مدت خیلی هنر کرده باشه روی هم رفته ۲ساعت اومده باشه.. الان کجایی؟ صدای خیابون میاد..
دماغمو بالا کشیدم وگفتم:
_نزدیک شرکتم.. اومدم اما پیشمون شدم داشتم برمیگشتم!
_بله.. صداتم که تودماغی شده.. هرجا هستی زودتر خودتو برسون تا بهار خانوم رو ننداختی به جون ما.. نگران نباش عماد نیست..
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم وگفتم:
_چند دقیقه دیگه میرسم..
گوشی روقطع کردم و ازجام بلند شدم..
خودمو تکوندم و دوباره به طرف شرکت قدم برداشتم...
خوب شد که نیست.. خوب شد که از اومدنم خبر نداره...
میرم وسایلم رو برمیدارم و از رضا خواهش میکنم که به عماد چیزی نگه..
همون بهترکه فکرکنه من هم مثل خودش ازش دل بریدم و ازعشقش پشیمون شدم!
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#475
چند دقیقه بعد رسیدم.. همین که وارد آسانسور شدم قلبم دوباره بی قرار شد.. با اینکه میدونستم عماد رو نمی بینم بازهم بیتاب شده بودم...
راستش فقط عماد نبود.. این شرکت برای من پراز خاطرست.. بوی عاشقی داشت.. بوی دل باختن.. بوی عماد.. بادیدن خودم توی آینه دلم بیشتر گرفت..
چشم هام حتی پشت آرایش هم غمشو فریاد میزد...
دستمو روی صورتم کشیدم وسعی کردم یه کم خودمو جمع کنم..
سرخی چشمام ونوک دماغم نشون میداد گریه کردم اما دیگه هیچی واسم مهم نبود.. چی میشه اگه بقیه بفهمن گریه کردم؟
کجای دنیا به هم میریزه با گریه ی من؟ دیگه دیدگاه بقیه واسم ذره ای اهمیت نداشت...
از آسانسور اومدم بیرون وارد شرکت شدم..
بادیدن دخترخوشگل و خوش پوشی که جای من پشت میز من نشسته بود دوباره بغض به گلوم چنگ زد...
ازجاش بلند شد و با احترام سلام کرد..
بغضمو قورت دادم اما لعنت به لرزش صدام..
_سلام.. خرسند هستم.. منشی سابق اینجا.. دیروز بامن تماس گرفتید...
لبخندی زد و گفت:
_بله.. ممنونم که تشریف آوردید... من مزاحمتون شدم تا...
صدای رضا مانع ادامه ی حرفش شد...
_به به خانوم خرسند صفا آوردید..
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#476
به طرف رضا برگشتم.. لبخندی بی جون کنج لبم نشست..
_سلام آقا رضا.. ببخشید مزاحم شدم..
_سلام گلاویژ جان.. خواهش میکنم! خوش اومدی..
باکمک رضا توضیحات لازم و قرارهایی که از قبل بسته شده بود رو به فاطمه (منشی جدید اسمش فاطمه بود) توضیح دادم...
دختر خوبی بود و فوق العاده زیبا...
بین حرف هاشون فهمیدم که عماد استخدامش کرده.. همونجا تودلم به خودم پوزخند زدم وخطاب به عماد گفتم:
_چقدر زودنظرت عوض شد نامرد..
باهمکاری زن ها توی شرکتت مگه مخالف نبودی؟
چقدر زود یه دونه خوشگلش رو جایگزین گلاویژ بیچاره کردی ...!
وسایلم رو که ازقبل داخل مشما انداخته بودن برداشتم و گفتم:
_اگه دیگه سوالی نیست زحمت رو کم کنم شماهم به کارتون برسید..
رضا بامهربونی گفت:
_حضورشما رحتمه گلاویژ خانوم.. اگه یه کم دیگه بمونی خودم میرسونمت...
_نه ممنون نیازی نیست زحمت بکشید.. خودم میرم.. میخوام یه کم قدم بزنم..
_باشه.. هرطور راحتی همون کار رو بکن!
ازجام بلند شدم و ازشون خداحافظی کردم و به طرف در خروجی رفتم..
چشمم به اتاق عماد که برعکس همیشه درش باز بود افتاد..
اشک توچشم هام جمع شد.. کاش اشک هام آبرو داری کنن.. کاش چشمام نباره..
بادیدن لیوان روی میزش یاد لیوان خودم افتادم.. یاد اون روزکه واسه خودمون لیوان ست خریدیم.. واسه عماد عکس سیبیل مردونه روش بود و واسه من عکس رژ لب..
صدای رضا رشته ی افکارم رو پاره کرد..
_گلاویژ؟
بدون حرف به طرفش برگشتم...
باتعجب پرسید:
_مشکلی هست؟
واسه کنترل اشک هام لبخندی زدم و سرموبه نشونه ی منفی تکون دادم..
_میتونم لیوانم رو از آشپزخونه بردارم؟
_البته.. حتما...
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#477
بدون حرف به طرف آشپزخونه رفتم و بادیدن لیوانم قطره اشکم چکید..
اما فورا پاکش کردم و نفس عمیق کشیدم..
توروخدا گریه نکن گلاویژ.. حداقل تحمل کن از اینجا بری بیرون..
لیوان رو توی کیفم گذاشتم و باقدم های بلند اومدم بیرون..
اما همین که پامو بیرون گذاشتم با دیدن عماد نفسم رفت...
قلبم به سرعت خودشو به دیواره های سینه ام می کوبید..
بادیدن من اخم هاش توی هم کشیده شد..
از همیشه اش خوشگل ترشده بود.. انگار توزندگیش نه گلاویژی بوده ونه عشقی که تموم شده باشه... چقدر پیرهن مشکی بهش میاد خدایا...
باتعجب به رضا نگاه کرد وگفت:
_این اینجا چیکار میکنه؟
رضا که انگار مثل من احساس خطر کرده بود
نگاهشو ازعماد دزدید و روبه من کرد و با لبخندی مضطرب گفت:
_خانوم خرسند اومدن سایلشون رو ببرن.. تموم شد؟ میخوای من برسونمت؟
بادلخوری به عماد که ازشدت عصبانیت رنگش به سفیدی میزد نگاه کردم وگفتم:
_نیازی نیست.. داشتم میرفتم.. خداحافظ...
جوابی نشنیدم و تنها صدای پاشنه ی کفشم جواب خداحافظی آخرم شد...
ازکنار عماد گذشتم و بوی عطرش رو باتموم وجودم توی ذهنم ثبت کردم...
دکمه آسانسور رو زدم وکنارش ایستادم..
ازشانس گندم طبقه اول بود.. داشتم میلرزیدم.. کاش قلم پام میشکست نمیومدم... کاش نمیدیدمش... حالا با قلبم چیکارکنم.. چطوری بهش بفهمونم همه چی تموم شده!
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°