°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#480
_عماد تصادف کرده!
یه لحظه سرم گیج رفت و یکدفعه انگار همه ی دنیا ساکت شد و صداها قطع شد..
برای یک لحظه احساس کردم مردم ودیگه نفس نمیکشم...
_الو گلاویژ؟
چشم هام سیاهی میرفت...
روی نیمکت پارک وا رفتم... صدای ترسیده ی بهار به خودم آوردم...
_گلاویــــــــــژ؟
_چیزیش شده؟ ی.. یعنی.. زنده اس؟
_درد بی درمون.. ترسوندی منو! معلومه که زنده اس.. پاشو بیا خونه بریم ببینیم چی شده!
نفهمیدم چطوری خودمو رسوندم خونه و چطوری سراز بیمارستان درآوردیم...
باچشم هایی که ازشدت گریه تارشده بود به رضا نگاه کردم وگفتم:
_اگه حالش خوبه چرا نمیذارن برم ببینمش؟ توروخدا حالش خوبه؟ راستشو میگین مگه نه؟
رضا هم مثل من آشفته بود وتنها تفاوتمون اشک های من بود..
رضا مثل گریه نمیکرد اما چشماش کاسه ی خون بود..
_خوبه خواهر بخدا خوبه.. خودم باهاش حرف زدم..
خب تصادف کرده مطمئنا حال یه آدم تصادفی رو داره اما به جون بهار اوضاعش اونطور که فکر میکنی نیست.. قسم خوردم که باورکنی!
آروم شدم.. همین که زنده بود واسم کافی بود... اشکال نداره اگه ازم متنفره.. اشکال نداره اگه نمیخواد حتی منو ببینه..
اشکال نداره اگه سهم من نباشه.. حتی اگه جلوچشمم باکس دیگه ازدواج کنه..
هیچکدوم اشکالی نداره..
برای همین کافیه که بدونم تودنیا، زیرهمون آسمونی که من هستم نفس میکشه..
رفتم روی یکی از صندلی ها نشستم و بهار هم اومد کنارم نشست..
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#481
سرمو روی شونه اش گذاشتم وگفتم:
_بوی نفرتش همه ی فضارو پرکرده..
_دیونه شدیا... به این چیزا فکرنکن..
باحسرت آهی کشیدم وگفتم:
_دلم یه خواب طولانی میخواد.. ازاونا که پشتش معجزه باشه.. ازاونا که وقتی بیدار شدم همه چی درست شده باشه..
_درست میشه.. نگران نباش..
اگه بسپری به زمان وخودتو داغون نکنی گذشت زمان خودش درستش میکنه!
سرمو تکون دادم وگفتم:
_اون زمان که میگی، ای کاش واسه من هم بگذره
بادیدن دکتر که از اتاقی که عماد داخلش بود اومده بود بیرون، ازجا پریدم وباقدم های بلند خودمو به دکتر رسوندم..
رضا قبل ازمن پرسید:
_حالش چطوره دکتر؟ اتفاق خطرناکی نیوفتاده؟
آرامش دکتر آرومم کرد...
_نگران نباشید.. چیزمهمی نیست سیتی اسکن گرفتیم ضربه شدیدی به سر وارد نشده
فقط دستشون از دوناحیه شکسته که اون هم جای نگرانی نداره گچ میگیریم بعداز یه مدت خوب میشه!
_آقای دکتر میتونیم بریم ببینیمش؟
دکترکه انگار استرس رواز توی چشم هام خونده بود لبخندی زد وگفت؛
_بفرمایید.. اما بیهوشه.. پشت بند حرفش باگفتن بااجازه رفت...
به طرف اتاق رفتم واومدم برم داخل که پشیمون شدم...
دستمو روی از دستگیره برداشتم و یک قدم عقب رفتم...
اگه بیدار باشه ومنو ببینه عصبی میشه!
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#482
بهار_چرا خشکت زد؟
به طرف برگشتم و غمزده گفتم:
_من نیام بهتره.. شاید بیدار باشه..
رضا_ الان وقت این حرفا نیست که...
چند قدم دیگه از درفاصله گرفتم وگفتم:
_من هم به همین فکرمیکنم.. الان وقت عصبی شدنش نیست.. منو ببینه عصبی میشه.. من دیگه میرم خونه.. خداروشکر حالش خوبه.. همین واسه من کافیه!
بهار هم اومد کنارم ایستاد وگفت:
_پس منم میام.. رضاجان به عماد سلام برسون.. بی خبرم نذار باشه؟
_باشه خانومم.. مواظب خودتون باشید..
قبل ازاینکه بره توی اتاق صداش زدم..
_آقا رضا؟
_جانم؟
_میشه خواهش کنم بهش نگید من اینجا بودم؟
عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد که گفتم:
_خواهش میکنم.. لطفا..
_باشه.. نمیگم!
لبخند غمگینی زدم وهمزمان قطره اشکم چکید..
_ممنون.. سرتون سلامت.. خداحافظ
همراه بهار به خونه برگشتیم و همه ی ماجرا رو واسش توضیح دادم
بهش گفتم توی آسانسور چی بهم گفت.. گفتم که چقدر ازم متنفرشده..
سخت ترین قسمتش این بود که بهارهم دیگه حرف های امیدوار کننده ای نزد..
دردناک ترین قسمتش زمانی بود که برعکس همیشه بهارهم قبول کرد که عماد دیگه دوستم نداره
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#483
صبح زود بادلشوره ازخواب بیدارشدم.. به جای خالی بهارنگاه کردم.. پس بهارکجاست؟
انگار هوا هنوز روشن نشده بود.. شایدم من زیادی خوابیدم و دم غروب بیدار شدم.. با همون حالت گیجی ازجام بلندشدم وبه طرف حال رفتم وهمزمان بهار روصداش کردم...
بادیدن بهار که روی کاناپه خوابیده بود دلشوره ام بیشترشد و بی اختیار توی ذهنم تصاویر ترسناک ساختم..
حراسون به طرف کاناپه رفتم و تکونش دادم... واسمشو صدازدم..
باکارمن ترسید ومثل فنر توی جاش نشست و باچشم های وحشت زده نگاهم کرد..
_گلاویژ؟چی شد؟ کی بود؟ کسی اومده؟ حالت خوبه؟
بی توجه به سوال هاش دستمو روی قلبم گذاشتم ونفس آسوده ای کشیدم..
_خداروشکر..
_چی؟
چون ترسونده بودمش و احتمال داشت بیوفته به جونم و مثل چی کتکم بزنه، مجبورشدم فیلم بازی کنم و خودمو واسش لوس کنم...
_خواب دیدم نیستی.. ازم دورت کردن.. خیلی ترسیدم..
دستشو بلند کرد واومد بزنه تو سرم که وسط راه پشیمون شد وباحرص گفت:
_خدابگم چیکارت ذلیل شده اینجوری نگران میشن آخه؟
زبونم بند اومد سکته کردم از ترس..
توخودم جمع شدم و حالت مظلوم به خودم گرفتم وگفتم:
_خب ترسیدم.. خواب بد دیدم.. نگرانت شدم!
عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد..
_اونجوری بیدارم کردی بدتر بی بهار میشدی که!
لبمو گاز گرفتم و باحالت مسخره ای گفتم:
_هیع! خدانکنه..
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#484
باخنده یه دونه زد توسرم و گفت:
_لوووس!!! پاشو خودتو جمع کن کله سحر نصف جونم کردی..
_ساعت چنده؟ اصلا چرا اینجا خوابیدی؟ موقع خوابیدن که پیش هم بودیم!
_ساعت شش صبحه.. نصف شب خوابم نبرد اومدم پای تلویزیون بعدشم یادم نیست تا اینکه تو مثل وحشی ها بیدارم کردی!
کلافه چنگی به موهام زدم و گفتم:
_دلم شور میزنه.. نمیدونم چه مرگمه!
ازجاش بلند شد و همزمان دست من رو گرفت و گفت؛
_بیا بریم بخوابیم من هنوز آپلود نشدم..
خونه رو تازه جارو فرچه کشیدم خرمن موهاتو دوباره پخش زمین نکن!
بدون حرف دنبالش راه افتادم و روی تختم دراز کشیدم..
توی دلم یه آشوبی به پا شده بود که بیا وببین!
اومدم با بهار حرف بزنم که دیدم پاش به رتخواب نرسیده خوابش برده!
غم زده پوووفی کشیدم و طاق باز درازکشیدم و به سقف خیره شدم..
تصویر عماد توی آسانسور مدام توی ذهنم تداعی میشد... کاش قلم پام میشکست وشرکت نمیرفتم!
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#485
بی طاقت گوشیمو برداشتم و رفتم توی گالری و به عکس هاش نگاه کردم..
داشتم تو ذهنم باهاش حرف میزدم که صدای بهار باعث شد بترسم و تکون بخورم!
_چیکار داری میکنی؟
اونقدر بلند حرف زده بود که قلبم اومد تو دهنم...
_هیع! ترسیدم دیونه! چه خبرته داد میزنی؟ آرومم بگی میشنوم خب!
به خنده افتاد.. باهمون خنده حرص درارش گفت:
_حقت بود.. تاتوباشی منو نترسونی!
باحرص نگاهش کردم...
_من نگرانت شدم روانی.. باشه.. یکی طلبت.. میدونم چطوری ازدماغت درش بیارم!
باهرکلمه ای که میگفتم خنده اش بیشتر میشد و ریسه میرفت!
_تلافی شیرینی بود.. الان دیگه بی حساب شدیم!
خودمم خنده ام گرفته بود.. انگار مظلوم نمایی ونقش بازی کردن جلوی این بشر هیچ جوره جواب نمیداد...
واسه اینکه نیش بازم رو نبینه بهش پشت کردم و پتومو کشیدم روی سرم!
_ایششش بچه ننه.. لوس.. چه قهری هم میکنه واسم.. خوبت شد.. نوش جونت.. اگه فکرکردی نازتو میکشم کورخوندی گلاویژ خانوم..
_خیلی خری! منتظرباش منم اینجوری بهت بخندم!
_ترجیح میدم الان بهش فکرنکنم و از حال خوبم لذت ببرم...
دیگه چیزی نگفتم و یه کم توی سکوت گذشت..
پتورو از روی صورتم کشید و گفت:
_داشتی چیکار میکردی تو گوشیت؟ به عماد پیام که ندادی؟
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#486
عاقل اندرسفیهانه نگاهش کردم و گفتم:
_دیونه ام مگه؟ واسه چی باید به عماد پیام بدم؟
شونه ای بالا انداخت وگفت:
_دیونه که هستی اما خودمم نمیدونم چرا باید این کاررو بکنی؟!!!!
باحسرت آهی کشیدم و زیرلب زمزمه کردم:
_عماد دیگه تموم شد.. ازاین به بعد توی خاطراتم فقط ازش یادمیکنم!
امیدوارم حالش خوب باشه.. دیشب خیلی دلم میخواست ببینمش!
_متاسفانه و بدبختانه باید ببینیش.. یعنی مجبوری...
باگیجی نگاهش کردم...
_حالت خوبه؟ کی مجبورم کرده؟ بعداز حرف های دیروزش حتی اگه از دلتنگی هم بمیرم حاضر نیستم ببینمش!
بذار دلم بترکه.. اصلا از دل تنگی یه گوشه دق کنم وجون بدم....
_هوم..!باهات موافقم.. دست من بود حتی اگه دلتم میخواست نمیذاشتم.. اما یه مدت مجبوریم!
_بازم گفت مجبوریم.. کی میخواد مجبورم کنه؟ من عمرا....
میون حرفم پرید وگفت:
_آخرشب وقتی خواب بودی رضا زنگ زد..
ترسیده وبدون حرف نگاهش کردم.. نکنه واسه عماد اتفاقی افتاده؟ وای نه خدانکنه!
ادامه داد؛ سرشب مادربزرگش اومده تهران و بیمارستان رو روی سرش گذاشته واسه عماد!
_چرا؟ کی بهش خبرداده؟ عماد حالش خوبه؟
_آره عمادخوبه اما مادربزرگش انگار خوب نیست و خبرتصادف عماد شوکه اش کرده!
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#487
باحسرت آهی کشیدم وگفتم:
_الهی بگردم.. پیرزن بیچاره ازهمه دنیا فقط عماد رو دوست داره.. کی بهش گفته؟ چرا رعایت سن وسال بنده خدارو نمیکنن؟!!!
شونه ای بالا انداخت وگفت:
_اونجاشو دیگه خبرندارم و نمیدونم کی بهش گفته... فقط میدونم اونقدری حالش بد بوده که نتونن یه خبرشوکه کننده ی دیگه بهش بدن...
متاسفانه اولین نفر سراغ تورو گرفته واونا هم نتونستن بگن جدا شدین ومجبورشدن الکی بگن حالت بد بوده و به زور تورو فرستادن خونه!
_چی؟؟؟؟؟؟؟
ابرویی بالا انداخت...
_من هم به همین اندازه ای که بهت گفتم از جزییات خبردارم و بقیه اش رو نمیدونم!
_بیخود.... من اصلا باهاشون همکاری نمیکنم.. مخصوصا با اون عماد نمک نشناس!
هرغلطی دلش میخواد بکنه و جواب مادربزرگش رو بده..
به من هیچ ربطی نداره.. میخواست دروغ نگه..
_خیلی خب آروم باش حالا که چاقو لای گردنت نذاشتن.. خواستی همکاری کن نخواستی نکن
یه کم مکث کرد و ادامه داد:
_اما.. نمیدونم.. شاید اگه من بودم از این فرصت استفاده میکردم..
برزخی نگاهش کردم که شونه ای بالا انداخت وگفت:
_چیه؟ گفتم اگه من بودم!..! من وتو باهم فرق داریم و هرکس طرز فکرخودشو داره.. اصلا بگیرخواب بهتره راجع بهش حرف نزنیم!
_اوهوم.. بخوابیم..
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#488
چشم هامو بستم وسعی کردم بخوابم اما خبرمرگم خواب کجا بود؟! حرصم گرفته بود، خوابم نمیومد..
اما واسه اینکه بابهار از عماد حرفی نزنیم خودمو به خواب زدم..
نزدیک چهل دقیقه توی همون حالت خوابیدنم موندم تا صدای نفس های منظم وکش داربهار روشنیدم..
برگشتم وزیرچشمی نگاهش کردم.. خداروشکر خواب بود.
آهسته ازجام بلند شدم و ازاتاق رفتم بیرون...
واسه مشغول کردن فکرم تصمیم گرفتم خونه رو تمیزکنم..
بعداز نظافت دوش گرفتم و صبحونه خوردم اما هنوز کلی تا ظهر مونده بود..
اینجوری نمیشه.. باید به فکریه کارجدید واسه خودم باشم..
با این شرایط قراره فقط به عماد فکرکنم وافسردگی بگیرم!
گوشیمو برداشتم و توی صفحه های کاریابی آنلاین مشغول جستجوی کارشدم...
چند دقیقه بعد شماره ی رضا روی صفحه گوشیم افتاد..
بی اراده تپش قلب گرفتم..
اولش خواستم جواب ندم اما بعدش پشیمون شدم و تصمیم گرفتم رک وراست حرفم روبزنم!
_الوسلام..
_سلام خواهرزن جان خوبی؟ صبح بخیر!
_ممنونم صبح شماهم بخیر!
_ببخشید خواب بودی؟ بدموقع که زنگ نزدم؟
_نه خواهش میکنم بیداربودم جانم؟
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#489
یه کم دست دست کرد و آخرش با من من گفت:
_به بهارزنگ زدم جواب نداد.. خوابه؟
_بله خوابه.. اگه مهمه بیدارش کنم؟
_نه چیزی نیست.. راستش باخودت کارداشتم..
دیشب بابهار حرف زدم.. راجع به اومدن عزیز چیزی بهت گفته؟
_آره خبردارم.. ناراحت شدم.. بنده خدارو الکی ترسوندن.. خداروشکر عماد که چیزیش نشده کاش بهش نمیگفتید!
_درسته.. موقع تصادف کلانتری خبرداده بود و من دیرفهمیدم.. کاری ازدستم برنمیومد ونتونستم مانع اومدن عزیز بشم!
_اشکال نداره.. الان دیگه عماد رودیده خیالش راحت شده خداروشکر خطرهم رفع شده!
_گلاویژ؟
_جانم؟
_مطمئنا میدونی واسه چی بهت زنگ زدم..
حرفشو قطع کردم وگفتم:
_آقا رضا من نمیخوام راجع بهش حرف بزنم و اصلا قصد همکاری ندارم.. خواهش میکنم هیچی نگید.. لطفا!
_حق داری.. من حالتو درک میکنم و خوب میدونم کارمون اشتباه بوده اما به بهارهم گفتم مجبورشدیم.. عزیزاصلا توشرایطی نیست نا امیدش کنیم..
اگه اینجا بودی وحالش رو می دیدی به ما حق میدادی!
اما باشه.. نمیتونم اجبارت کنم که.. شاید اگه منم توشرایط تو بودم قبول نمیکردم..
ولی ای کاش قبول میکردی!
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#490
_منو ببخش.. نه گفتن به شما که اندازه داداش وحتی اندازه یه بابا حامی و تکیه گاهم بودی خیلی سخته.. اما با این کار فقط به خودم آسیب میرسونم.. بغضمو قورت دادم وبا مکث کوتاهی ادامه دادم:
_ازدیروز حالم بده.. نتونستم بخوابم.. همش عماد میاد توذهنم.. قلبم شکسته.. نمیتونم بیشتراز این خودمو تحقیرکنم..
همه ی این حال بدی ها واسه اینکه دیروز پنج دقیقه دیدمش شایدم کمتر.. نقش بازی کردن و کنارش موندن که دیگه جای خودش رو داره.. نابود میشم.. خواهش میکنم درکم کنین..
پوف کلافه ای کشید و گفت؛
_درک میکنم وبه تصمیمت احترام میذارم.. اما اگه بگم حال عماد بدتراز نیست دروغ گفتم.. حتی باید بگم داغون ترازتوئه!
زده به سرش.. رسما دیونه شده.. حاضرنیست به حرف هیچکس گوش کنه.. داره باخودش لج میکنه و بااین کار فقط به خودش آسیب میرسونه!
من عمادرو از بچگیش میشناسم.. حتی توبدترین روزهای زندگیش هم اینجوری ندیده بودمش.. عماد تلخ تراز این هارو توی زندگی تجربه کرده اما هیچوقت ندیده بودم اونقدر عصبی بشه که با ماشین بره توی گارد ریل و قصد جونشو بکنه!
باحرفی که رضا زد یک لحظه چشمام سیاهی رفت و سرخوردن عرق سرد روی مهره ی کمرم رو حس کردم..
_چی؟ یعنی عماد.. یعنی..عماد خودش این کاررو کرده؟ قصد خودکشی داشته؟
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#491
_خودش که زیربار نمیره اما تشخیص پلیس راهنمایی رانندگی چیزدیگه ای میگه و تصادف رو عمدی نوشتن و عمادرو مقصر دونستن..
قبل تصادف باهم بحثمون شدو با دعوا ازخونه زد بیرون.. همونم دامن میزنه به افکارم که بااطمینان بگم عمدا ماشین رو کوبونده به گارد ریل..
قطره اشکم روی گونه ام چکید.. زیرلب زمزمه کردم،
_دیونه...
آهسته گفت؛_ عماد اومد.. وپشت بندش صداشو بلندتر کرد وادامه داد:
_باشه پس من بعدا باشما تماس میگیرم وخبر قطعی رو بهتون اعلام میکنم.. خداحافظ...
گوشی رو قطع کرد ومن موندم وقطره های اشکی که حالا باشدت بیشتری گونه هام رو نوازش میکرد...
به خودم که اومدم دیدم صدای بلند گریه هام کل خونه رو برداشته..
بهاربیدارشد واومد پیشم.. با نگرانی همش میپرسید چی شده اما من فقط هق هق میزدم ونمیتونستم حرف بزنم...
_وای گلاویژ بخدا دارم دق میکنم جون بهار بگو چی شده مردم از نگرانی.. آخه چرا گریه میکنی؟
یه کم خودمو جمع کردم و سعی کردم آروم باشم..
دماغمو بالا کشیدم و آروم گفتم:
_هیچی.. بخدا چیزی نیست..فقط دلم گرفته..
_دلت بگیره اینجوری هق هق میزنی؟ میگی چی شده یانه؟
صدای گوشیم دوباره بلند شد و بادیدن شماره گریه ام که هیچی حتی نفسمم بنداومد.. عماد پشت خط بود..
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°