eitaa logo
سبزنوشته‍┆𝑮𝒓𝒆𝒆𝒏 𝑻𝒆𝒙𝒕
779 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
161 ویدیو
4 فایل
﷽ «و گاهی بهتر است حرف ها به زبان قلم درآیند...»🪴 ࣬ صندوق پستی‌مون: @Green_Text_Chatroom کانال تقدیمی ها: @Green_Text2 ‌‌─ ⋅⋅ ─ ⋅⋅ ─ ⋅ ⊹ ⋅ ─ ⋅⋅ ─ ⋅⋅ ─ •هرگونه کپی مطالب ممنوع و حرام می‌باشد!
مشاهده در ایتا
دانلود
- 𝓣𝓲𝓽𝓵𝓮: Green hope / امید سبز - 𝓝𝓾𝓶𝓫𝓮𝓻 𝓸𝓯 𝓹𝓪𝓻𝓽: 71 ☕️ | @Green_Text
سبزنوشته‍┆𝑮𝒓𝒆𝒆𝒏 𝑻𝒆𝒙𝒕
- 𝓣𝓲𝓽𝓵𝓮: Green hope / امید سبز - 𝓝𝓾𝓶𝓫𝓮𝓻 𝓸𝓯 𝓹𝓪𝓻𝓽: 71 #Green_hope ☕️ #Sakura | @Green_Text
"امید سبز" (قسمت هفتاد و یکم) روزها پیش پیرمرد تمرین می کردم. گاهی هم که دلم می گرفت، باهاش حرف می زدم و براش از دغدغه ها و نگرانی هام می گفتم. پیرمرد، بهترین دوستی شده بود که داشتم. تا اینکه اون روز شوم، فرا رسید. حتی از یادآوری اش هم وحشت دارم. چندروزی بود که پیرمرد حالش چندان خوب نبود. من هم تا می تونستم به تنهایی تمرین می کردم و نمی ذاشتم از تخت پایین بیاد. اون روز عصر، موقعش رسیده بود که برگردم. پیش تخت پیرمرد رفتم تا باهاش خداحافظی کنم. پیرمرد دستمو گرفت و نگذاشت که برم. - اما من باید برم، دیرم میشه. با صدای آرومی جواب داد: - فقط چند دقیقه. باید یچیزی رو بهت بگم. زیاد وقت نمی بره، ولی خیلی مهمه. کنار تختش نشستم و با دقت بهش گوش کردم. - می دونی که حالم زیاد خوب نیست. توی این دنیا، کسی و هدفی و خانواده ای هم ندارم که بخوام بخاطرش بیشتر زنده بمونم، برای همین اصراری هم بر زنده موندن ندارم. ولی می خوام قبل از اینکه بمیرم، حتما بهت یچیزی رو بگم.. حرفشو قطع کردم: - تب کردی داری هذیون میگی؟ پس من چیم؟ تو قول دادی بهم آموزش بدی. پس باید زود خوب بشی و بازم بهم مبارزه یاد بدی! من باید قویتر بشم و از خانواده ام محافظت کنم. پیرمرد لبخندی زد: - خوش به حال یوساکو که چنین دختری داره. تعجب کردم. هیچوقت اسم پدرمو بهش نگفته بودم. مثل همیشه فکرمو خوند و ادامه داد: - می دونم تعجب کردی. دقیقا همین مطلبو می خواستم بهت بگم. شاید زیاد مهم نباشه، شاید هم اگه بشنوی از من بدت بیاد. نمی دونم؛ اما نمی خوام این راز تا ابد ازت مخفی بمونه. - چه رازی؟ - پدربزرگت، یعنی پادشاه فقید، داستان پرفراز و نشیبی داشته. مادرش وقتی کوچیک بوده از دنیا میره و چندسال بعد، پدرش عاشق یه زن از یه نژاد دیگه میشه و باهاش ازدواج می کنه. اونا دوتا پسر مومشکی به دنیا میارن که یکیشون با آدمای بد روزگار همدست میشه و علیه کشور شورش می کنه. - اینو قبلا از پدرم شنیده بودم... ولی نمی دونستم پدرم دوتا عمو داشته. پس اون یکی عمو حالا کجاست؟ - خب راستش... اون یکی عمو ات منم... چندبار پلک زدم و چشمامو مالیدم. - من خوابم یا بیدار؟ چی شد؟ چجوری؟ مگه میشه؟ پس چرا اینجایی؟چرا هیچوقت توی قصر ندیدمت؟ - دنیا خیلی کوچیکه خانم کوچولو... من به پدربزرگت، یعنی برادر بزرگ تر مو سفیدم کمک کردم تا برادر بدجنسم رو سرجاش بنشونیم؛ اما برادرم، یعنی اون عموی بد پدر شما، زن و دوتا بچه هامو کشت... خیلی برام سخت بود. خیلی طول کشید تا با این درد کنار بیام. یه مدتی توی همین کلبه، کنار قبر خانواده ام زندگی کردم تا حالم جا اومد. اشک توی چشمام جمع شد. - پس چرا بعدش برنگشتی؟ - خب راستش، من با بقیه فرق داشتم... من هم مثل برادر خیانتکارم از یه نژاد دیگه بودم و بقیه توی قصر، با دید خوبی بهم نگاه نمی کردن. حق هم داشتن؛ برادرم خیلی ها رو کشت و خیلی به مردم آسیب زد. این شد که بعد یه مدت کوتاه دوباره به همین کلبه برگشتم.. - پدرم... پدرم باید شما رو ببینه! - نه خانم کوچولو. بابات نمی دونه که عموی دومی هم داره. اون منو نمی‌شناسه. اگه ندونه بهتره. این راز رو پیش خودت نگه دار؛ باشه؟ غمی که توی چشماش بود باعث شد نتونم مخالفت کنم. به نشانه موافقت سر تکون دادم. باهاش خداحافظی کردم و به سمت در رفتم؛ اما قبل از خارج شدن، به طرفش برگشتم و گفتم: - نمی دونم خبرداری یا نه، اما پدربزرگم، یعنی برادر شما از دنیا رفته. دلم می خواد ازین به بعد به شما بگم پدربزرگ. پس زودتر خوب شو پدربزرگ! پیرمرد رو، که ساکت و مبهوت بهم نگاه می کرد، تنها گذاشتم و رفتم. امیدوار بودم با اینکارم غم توی چشماشو کمرنگ تر کنم. درحالی که هنوز شوکه بودم، به سمت خونه برگشتم. یکم دیر کرده بودم، و انتظار داشتم که مادر دعوام کنه. پس پاورچین پاورچین و آروم به سمت اتاق پدر رفتم تا از پدر بخوام واسطه ام بشه. هنوز نرسیده بودم که دیدم مرد سیاهپوشی وارد اتاق پدر شد. تعجب کردم؛ پدر هیچوقت با کسی (اونم شخصی به مشکوکی اون) در خانه ملاقات نمی کرد. پس به سمت اتاق مادر رسیدم. - باز دیرکردی یوکو! تاحالا کجا بودی؟ بدون توجه به سرزنش مادر گفتم: - مادر، یه آقای سیاهپوش رفت داخل اتاق پدر. کی بود؟ رنگ از رخسار مادر پرید. سراسیمه بلند شد و بازو هامو گرفت. - گوش کن یوکو. تو توی قایم شدن خوبی، مگه نه دخترم؟ همین حالا برو و بهترین جایی که می تونی قایم شو. یجوری که حتی من هم نتونم پیدات کنم! - ولی مادر، چرا... التماسی که درچشمان و صدای مادر بود، دلمو لرزوند. - یوکو خواهش می کنم! فقط برو... ☕️ | @Green_Text
• نور را در پاکت‌های معطر می‌گذارم و پست می‌کنم به آدرس قلب‌هایی که چراغی در آن‌ها نمی‌سوزد… 💌✨ 🪐 | @Green_Text
وقتی برای بهتر شدن تلاش می‌کنیم، همه چیز در اطراف ما نیز بهتر می‌شود. ☕️ | @Green_Text
در این دنیا که به سرعت تغییر می کند، تنها استراتژی که شکست را تضمین می کند، ریسک نکردن است. ☕️ | @Green_Text
سالروز ولادت حضرت معصومه (س) و روز دختر بر همه خصوصا دخترهای گل کانال مبارک. 🌷✨
- 𝓣𝓲𝓽𝓵𝓮: Green hope / امید سبز - 𝓝𝓾𝓶𝓫𝓮𝓻 𝓸𝓯 𝓹𝓪𝓻𝓽: 72 ☕️ | @Green_Text