🌸🍃
#داستان_آموزنده 👌
💠 به پیامبراکرم خبر دادند
که امّ ایمن شب و روز گریه میکند،
وی را به حضور آوردند،
پیغمبر صلی الله علیه و آله پرسیدند:
چرا گریه میکنی؟
گفت: خوابی دیدم که بسی دردناک است.
فرمودند: خوابت را بگو.
گفت: بر من سخت و ناگوار است
که خواب را بر زبان آورم.
🌹پیامبراکرم فرمودند :
خوابت آنگونه نیست که تو میپنداری؛
آنرا بگو.
گفت: خواب دیدم که پارهای از پیکرت جدا شد و در خانه من افتاد.
پیامبر لبخند زده و فرمودند:
آسوده باش،
فاطمه پسری به نام حسین به دنیا میآورد
که تو او را پرورش میدهی
🌹و نگهداریاش مینمایی
و او پاره تن من است که در خانه تو خواهد بود.
روز هفتمِ ولادت، أمّ ایمن حسین علیهالسلام
را به بغل گرفت و نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله آمد.
پیامبر با خوشحالی بسیار فرمودند:
«مَرْحَبا بِالْحامِلٍ وَالْمحْمُولِ، هذا تَأْویلُ رُؤیاکِ»؛
آفرین بر تو و کودکی که در بغل داری،
این است تعبیر خوابی که دیده بودی.
🌺💐🌺💐
➖➖➖💠➖➖➖
🔹️ کارگروه فرهنگی و اجتماعی
🇮🇷 #حوزه_بسیج_امام_هادی_بندپیغربی
سپاه ناحیه شهرستان بابل/عضوشوید👇
@HB_EMAMHADI_BG
🔰
#داستان_آموزنده 👌
🔴 پیرزن و طوفانحوادث
✍در زمان حضرت نوح علیهالسلام
پیرزنی بود که با چند فرزند یتیمش در
کلبهای که ته درهای قرار داشت زندگی میکرد.
حضرت نوح علیهالسلام
هر وقت از کار ساختن کشتی خسته میشد
به کنار کلبه آن پیرزن میآمد
و با او گفتگو میکرد.
🔹وقتی قرار شد طوفان بیاید
نوح علیهالسلام به او وعده داد که
هنگام طوفان او را خبر کرده
و به کشتی سوار میکند.
وقتی طوفان آب آغاز شد،
نوح علیهالسلام آن پیرزن را از خاطر برد.
چون آب همهجا را گرفت
نوح علیهالسلام به یاد پیرزن افتاد
و تأسف خورد که چرا او را فراموش کرده است.
🔸هنگامیکه طوفان آب فرو نشست
نوح علیهالسلام دید.
در نقطهای دور دست سبزه زاری وجود دارد.
نزدیک رفت و با تعجب مشاهده کرد
خانه همان پیرزن است.
و هیچ آسیبی به او و فرزندانش نرسیده است.
از پیرزن پرسید :
آب وقتی همهجا را گرفت تو متوجه نشدی؟
🔹پیرزن گفت :
یک بار میخواستم نان بپزم
دیدم ته تنورم کمی نمناک است
که از آثار آب بود.
عارف بالله حاج محمد اسماعیل دولابی بعد نقل این قصه میفرمود:
کسی که با خدا باشد طوفان حوادث
به او زیان نمیرساند؛
حتی وجود آنها را هم احساس نمیکند.
➖➖➖💠➖➖➖
🔹️ کارگروه فرهنگی و اجتماعی
🇮🇷 #حوزه_بسیج_امام_هادی_بندپیغربی
سپاه ناحیه شهرستان بابل/عضوشوید👇
@HB_EMAMHADI_BG
🔰
📚#داستان_آموزنده 👌
✍گویند : روزی ابلیسملعون
خواست با فرزندانش از جایی به جای دیگر نقل مکان کند،
خیمهای را دید، و گفت:
اینجا را ترک نمیکنم
تا آنکه بلایی بر سر آنان بیاورم.
به سوی خیمه رفت و دید گاوی به
میخی بسته شده و زنی را دید که آن
گاو را میدوشد،
بدان سو رفت و میخ را تکان داد.
با تکان خوردن میخ،
گاو ترسید و به هیجان درآمد
و سطل شیر را بر زمین ریخت.
🔹پسر آن زن را که در کنار مادرش نشسته
بود لگدمال کرد و او را کشت.
مادر بچه با دیدن این صحنه عصبانی
شد و گاو را با ضربه چاقو از پای درآورد
و او را کشت.
شوهر آن زن آمد و با دیدن فرزند کشته
شده و گاو مرده، همسرش را زد
و او را #طلاق داد.
سپس خویشاوندان زن آمدند و آن
مرد را زدند، و بعد از آن نزدیکان آن مرد آمدند و همه با هم درگیر شدند و جنگ و #دعوای_شدیدی به پا شد!!
فرزندان ابلیس با دیدن این ماجرا
تعجب کردند و از پدر پرسیدند :
ای وای، این چه کاری بود که کردی؟!
🔸ابلیس گفت:
کاری نکردم فقط میخ را تکان دادم.
بیشتر مردم فکر میکنند کاری نکردهاند،
در حالی که نمیدانند چند کلمهای که میگویند و مردم می شنوند، سخن چینی است.
مشکلات زیادی را ایجاد میکند.
آتش اختلاف را بر میافروزد.
خویشاوندی را بر هم میزند.
دوستی و صفا صمیمیت را از بین میبرد.
کینه و دشمنی میآورد.
طراوت و شادابی را تیره و تار میکند.
دلها را میشکند.
🔹بعدا کسی که اینکار را کرده،
فکر میکند کاری نکرده است فقط میخ را تکان داده است!
قبل از اینکه حرفی را بزنی،
مواظب سخنانت باش !
✍ #مواظبباش_میخیراتکانندهی‼️
➖➖➖💠➖➖➖
🔹️ کارگروه فرهنگی و اجتماعی
🇮🇷 #حوزه_بسیج_امام_هادی_بندپیغربی
سپاه ناحیه شهرستان بابل/عضوشوید👇
@HB_EMAMHADI_BG
🔰
#داستان_آموزنده 👌
🔴 موسی و بدترین بنده خدا ⁉️
💠روزی حضرت موسی (ع)رو به بارگاه ملکوتی خداوند کرد و از درگاهش درخواست نمود:
بار الها، میخواهم بدترین بنده ات را ببینم.
🌟 ندا آمد: صبح زود به در ورودی شهر برو. اولین کسی که از شهر خارج شد، او بدترین بنده ی من است.
حضرت موسی صبح روز بعد به در ورودی شهر رفت. پدری با فرزندش، اولین کسانی بودند که از شهر خارج شدند.
پس از بازگشت، رو به درگا خداوند کرد و ضمن تقدیم سپاس از اجابت خواسته اش، عرضه داشت: بار الها ، حل می خواهم بهترین بنده ات را ببینم.
🌟 ندا آمد: آخر شب به در ورودی شهر برو. آخرین نفری که وارد شهر شود، او بهترین بنده ی من است.
هنگامی که شب شد، حضرت موسی به در ورودی شهر رفت...
دید آخرین نفری که از در شهر وارد شد، همان پدر و فرزندش است! رو به درگاه خداوند، با تعجب و درماندگی عرضه داشت: خداوندا!چگونه ممکن است که بد ترین و بهترین بنده ات یک نفر باشد!؟
➖➖➖💠➖➖➖
@HB_EMAMHADI_BG
🌟ندا آمد:
ای موسی، این بنده که صبح هنگام میخواست با فرزندش از در خارج شود، بدترین بنده ی من بود. اما... هنگامی که نگاه فرزندش به کوه های عظیم افتاد، از پدرش پرسید:بابا! بزرگ تر از این کوه ها چیست؟
🔸 پدر گفت: زمین.
فرزند پرسید: بزرگ تر از زمین چیست؟
🔸پدر پاسخ داد: آسمانها.
فرزند پرسید: بزرگتر از آسمانها چیست؟
🔸پدر در حالیکه به فرزندش نگاه میکرد، اشک از دیدگانش جاری شد و گفت:فرزندم. گناهان پدرت از آسمانها نیز بزرگتر است.
فرزند پرسید: پدر بزرگتر از گناهانت چیست؟
🔸پدر که دیگر طاقتش تمام شده بود، به ناگاه بغضش ترکید و گفت:
عزیزم ، مهربانی و بخشندگی خدای بزرگ از تمام هرچه هست، بزرگتر و عظیمتر است.‼️
➖➖➖💠➖➖➖
🔹️ کارگروه فرهنگی و اجتماعی
🇮🇷 #حوزه_بسیج_امام_هادی_بندپیغربی
سپاه ناحیه شهرستان بابل/عضوشوید👇
@HB_EMAMHADI_BG
🔰
👌#داستان_آموزنده
💠 در روستایی در ماه رمضان سیلی آمد و گندمزار پیرمرد کشاورزی را برد.
🔹پیرمرد ناراحت شده و یک کوزه آب برداشت و با یک کلنگ به پشتبام مسجدِ روستا رفت. آب را از کوزه خورد و با کلنگ بخشی از سقف مسجد را ویران کرد و گفت:
«خدایا! برای تو روزه بودم، روزهات را خوردم و خانۀ تو را خراب کردم تا تو خانۀ مرا دیگر خراب نکنی و بدانی خانه خرابی تا چه اندازه سخت است....»
یکسال سقف مسجد سوراخ بود. سال بعد گندمزار آن مرد دو برابر محصول داد.
🔹پسر پیرمرد گفت:
«پدرم یاد دارم سال گذشته سیل گندمهای مان را برد، رفتی و سریع سقف مسجد را سوراخ کردی، حالا که محصول را همان خدا دو برابر داده و جبران سال گذشته شده است، چرا یادت نمیافتد که بروی و از خدا تشکر کنی و سقفی را که پارسال سوراخ کردی، مرمت و درست کنی؟
ای پدر! الحق که انسان بسیار در برابر نعمتهای خداوند ناسپاس است.‼️»
➖➖➖💠➖➖➖
🔹️ کارگروه فرهنگی و اجتماعی
🇮🇷 #حوزه_بسیج_امام_هادی_بندپیغربی
سپاه ناحیه شهرستان بابل/عضوشوید👇
@HB_EMAMHADI_BG
🔰
👌#داستان_آموزنده
💠 در روستایی در ماه رمضان سیلی آمد و گندمزار پیرمرد کشاورزی را برد.
🔹پیرمرد ناراحت شده و یک کوزه آب برداشت و با یک کلنگ به پشتبام مسجدِ روستا رفت. آب را از کوزه خورد و با کلنگ بخشی از سقف مسجد را ویران کرد و گفت: «خدایا! برای تو روزه بودم، روزهات را خوردم و خانۀ تو را خراب کردم تا تو خانۀ مرا دیگر خراب نکنی و بدانی خانه خرابی تا چه اندازه سخت است....»
یکسال سقف مسجد سوراخ بود. سال بعد گندمزار آن مرد دو برابر محصول داد.
🔹پسر پیرمرد گفت: «پدرم یاد دارم سال گذشته سیل گندمهای مان را برد، رفتی و سریع سقف مسجد را سوراخ کردی، حالا که محصول را همان خدا دو برابر داده و جبران سال گذشته شده است، چرا یادت نمیافتد که بروی و از خدا تشکر کنی و سقفی را که پارسال سوراخ کردی، مرمت و درست کنی؟
ای پدر! الحق که انسان بسیار در برابر نعمتهای خداوند ناسپاس است.‼️
➖➖➖💠➖➖➖
🔹️ کارگروه فرهنگی و اجتماعی
🇮🇷 #حوزه_بسیج_امام_هادی_بندپیغربی
سپاه ناحیه شهرستان بابل/عضوشوید👇
@HB_EMAMHADI_BG
🔰
#داستان_آموزنده 👌
💠 دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار میكردند :كه یكی از آنها ازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود .
🔹شب كه میشد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف میكردند که یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت : (( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره میكند ))
بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.
🔹در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت:(( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم.من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود . ))
بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.
🔹سالها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگر مساوی است . تا آنكه در یك شب تاریك دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند . آنها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند.
😍 #نتیجه_اخلاقی : خوبی هیچوقت در دنیا و آخرت از بین نمیرود... از "خوب" به "بد"رفتن به فاصله لذت پريدن از يک نهر باريک است اما براي برگشتن بايد از اقيانوس گذشت.
➖➖➖💠➖➖➖
🔹️ کارگروه فرهنگی و اجتماعی
🇮🇷 #حوزه_بسیج_امام_هادی_بندپیغربی
سپاه ناحیه شهرستان بابل/عضوشوید👇
@HB_EMAMHADI_BG
🔰
#داستان_آموزنده 👌
💠 دعوا شده بود....
آقا امیرالمؤمنین علیه السلام رسید.
🌟فرمودند: آقای قصاب ولش کن بزار بره.
🔸گفت: بتو ربطی نداره.!!
🌟فرمود: ولش کن بزار بره
🔸 دوباره گفت : بتو ربطی نداره و دستشو برد بالا، محکم گذاشت تو صورت مولاعلی(ع)
🌟آقا امیرالمؤمنین هم سرشو انداخت پایین و رفت.
♦️مردم ریختن گفتن فهمیدی کی رو زدی؟!
🔸گفت: نه فضولی میکرد زدمش!!
♦️ گفتن: زدی تو گوش علی بن ابیطالب خلیفه مسلمین.
🔶وقتی قصاب اینو شنید ساطور رو برداشت و دست خودشو قطع کرد و گفت: دستی که بخوره تو صورت علی(ع) دیگه مال من نیست.
دستی که بخوره تو صورت امام زمان هم نباشه بهتره دیگه.
📚بحارالانوار/ ج 41 / ص 203
➖➖➖💠➖➖➖
🔹️ کارگروه فرهنگی و اجتماعی
🇮🇷 #حوزه_بسیج_امام_هادی_بندپیغربی
سپاه ناحیه شهرستان بابل/عضوشوید👇
@HB_EMAMHADI_BG
#داستان_آموزنده 👌
💠 ملانصرالدین با نوکرش عباد برای گردش به باغ های اطراف شهر میرفت. یک روز در باغی قاضی را دیدند که مست و مدهوش، خودش یکطرف افتاده و قبایش یکطرف دیگر.
ملا قبا را برداشت و پوشید و رفت.
قاضی به هوش آمد و قبا را ندید.
🔹به نوکرش سپرد:
قبا را تن هر که دیدی، او را پیش من بیاور.
اتفاقا نوکر قاضی در بازار چشمش به ملانصرالدین افتاد که قبا را پوشیده بود و داشت سلانه سلانه برای خودش میرفت.
جلوی او را گرفت و گفت:
باید با من به محضر قاضی بیایی! ملا بی آنکه اعتراض کند همراه او رفت.
🔹به محضر قاضی که رسیدند،
ملا گفت :
دیروز با نوکرم عباد برای گردش به اطراف شهر رفته بودم، مستی را دیدم که قبایش افتاده بود. قبایش را برداشتم و پوشیدم. شاهد هم دارم.
هروقت آن مرد مست را پیدا کردید، مرا خبر کنید تا بیایم قبایش را پس بدهم.
🔹قاضی گفت:
من چه میدانم کدام احمقی بوده! قبایش پیش شما باشد؛ اگر صاحبش پیدا شد، شما را خبر میکنیم.
➖➖➖💠➖➖➖
🔹️ کارگروه فرهنگی و اجتماعی
🇮🇷 #حوزه_بسیج_امام_هادی_بندپیغربی
سپاه ناحیه شهرستان بابل/عضوشوید👇
@HB_EMAMHADI_BG
#داستان_آموزنده 👌
✍حاتم طایی را گفتند :
بزرگ همت تر از خود در جهان دیده ای؟
🔷گفت:
بلی یک روز چهل شتر قربان کرده بودم امرای عرب را و خود به گوشه صحرا به حاجتی بیرون رفتم.
خارکنی را دیدم پشته فراهم آورده.
🔸گفتم:
به مهمانی حاتم چرا نروی که خلقی بر سماط او گرد آمدهاند؟
🔷گفت:
هر که نان از عمل خویش خورَد
منت حاتم طایی نبرد
من وی را به همت و جوانمردی از خود برتر دیدم.
➖➖➖💠➖➖➖
🔹️ کارگروه فرهنگی و اجتماعی
🇮🇷 #حوزه_بسیج_امام_هادی_بندپیغربی
سپاه ناحیه شهرستان بابل/عضوشوید👇
@HB_EMAMHADI_BG
🔰
#داستان_آموزنده 👌
💠 #سعدبنمعاذ یکی از بهترین اصحاب و یاوران پیامبراکرم(ص) بود.
او بزرگ و آقای انصار و از نخستین کسانی از مردم مدینه بود که اسلام آورد و #پیامبر را به مدینه دعوت کرد. او بازوی ولایت و رسالت بود.
🔹وقتی که خبر رحلت سعدبنمعاذ را به پیامبر دادند، آن حضرت به سرعت با پای پیاده و برهنه به سوی #جنازه_سعد شتافتند در حالی که در بین راه عبا از دوش مبارکشان افتاد و حضرت اعتنایی نکردند.
به هنگام #تشییع جنازه سعد دیدند که رسولخدا (ص) در پشت تابوت، سمت راست تابوت، جلوی تابوت و سمت چپ تابوت حرکت میکنند.
🔸پرسیدند: "یا #رسولالله،
این چه حالیست که از شما میبینیم؟!"
🔸فرمودند:
به خدا، دستم در دست برادرم جبرائیل است که مرا دور تابوت سعد طواف میدهد.
اینک #جبرائیل و #میکائیل به همراه هفتاد هزار ملک در تشییع جنازه سعد شرکت کردهاند.
🔹 #پیامبراکرم (ص) با دست مبارک خویش بدن مطهر سعد را درون قبر گذاشت و برای او از خداوند طلب مغفرت فرمود.
#مادر_سعد وقتی این صحنه را دید،
خطاب به فرزندش سعد گفت:
"یا سعد، هنیئاً لَکَ الجنّةُ؛ فرزندم، بهشت گوارای وجودت باد."
🔸پیامبر با شنیدن این جمله چهره درهم کشید و با ناراحتی و عتاب فرمود:
#مادر_سعد! درباره امر پروردگار اینگونه با قاطعیت سخن مگو!
همینک قبر، چنان فشاری بر فرزندت سعد وارد ساخت که شیری که در دوران کودکی از سینه تو نوشیده بود، از سر انگشتانش خارج شد.
🔹همه مات و مبهوت مانده بودند،
آخر چرا⁉️ کسی که هفتادهزار ملک به تشییع جنازهاش آمدهاند و پیامبر با دست خویش او را دفن کرده و برایش طلب مغفرت فرمودهاند، چرا باید چنین #فشار قبر داشته باشد⁉️
پیامبر اکرم در پاسخ فرمودند:
⚠️آری، برای آن که #اخلاقش با اهل و عیالش اندکی بد بوده است.‼️
📚 بحارالانوار _ ج 21_ ص 257
➖➖➖💠➖➖➖
🔹️ کارگروه فرهنگی و اجتماعی
🇮🇷 #حوزه_بسیج_امام_هادی_بندپیغربی
سپاه ناحیه شهرستان بابل/عضوشوید👇
@HB_EMAMHADI_BG
🔰
📜 #داستان_آموزنده
💠کشاورزی فقیر از اهالی اسکاتلند، «فلمینگ» نام داشت.
🔹یک روز در حالیکه به دنبال امرار معاش خانواده اش بود، از باتلاقی در آن نزدیکی صدای درخواست کمک شنید.
وسایلش را روی زمین انداخت و به سمت باتلاق دوید.
🔹پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فریاد می زد و تلاش می کرد تا خودش را از باتلاق بیرون بکشد.
🔹فلمینگ او را از مرگ تدریجی و وحشتناک نجات داد.
روز بعد، کالسکه ای مجلل به منزل فلمینگ آمد.
🔸مرد اشراف زاده ای از کالسکه پیاده شد و خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فلمینگ نجاتش داده بود.
🔸اشراف زاده گفت :
شما زندگی پسرم را نجات دادی، می خواهم جبران کنم.
🔹کشاورز اسکاتلندی جواب داد:
من نمیتوانم برای کاری که انجام داده ام پولی بگیرم.
در همین لحظه، پسر کشاورز وارد کلبه شد.
🔸اشراف زاده پرسید:
پسر شماست؟
🔹کشاورز با افتخار جواب داد: بله.
اشراف زاده گفت:
با هم معاملهای می کنیم!
اجازه بدهید او را همراه خود ببرم تا تحصیل کند. اگر شبیه پدرش باشد، به مردی تبدیل خواهد شد که شما به او افتخار خواهید کرد.
🔷پسر فلمینگ با هزینه ی آن اشراف زاده بزرگ شد و تحصیل کرد، تا اینکه روزی از دانشکده ی پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصیل شد و همین طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سر الکساندر فلیمنگ کاشف پنی سیلین مشهور شد.
🔸سال ها بعد، همان اشراف زاده به بیماری ذات الریه مبتلا شد.
فکر می کنید چه چیزی نجاتش داد؟
بله! درست حدس زدید؛ همان پنی سیلین.
#نتیجه_اخلاقی: 👇
✍هیچ عملی بدون عکس العمل در صحنه ی هستی به وجود نمیآید؛ خواه خوب و خواه زشت.
➖➖➖💠➖➖➖
🔹️ کارگروه فرهنگی و اجتماعی
🇮🇷 #حوزه_بسیج_امام_هادی_بندپیغربی
سپاه ناحیه شهرستان بابل/عضوشوید👇
@HB_EMAMHADI_BG