جایی در زندگیام
میایستم و میگویم:
این تمام من بود
که ادامه داد
و سپس در ارامش خواهم مرد
در واقع عشق
مانند بیمار شدن است
نمیدانی چطور اتفاق میافتد
عطسه میکنی
یکهو میلرزی
و دیگر دیر شده است
تو سرما خوردهای..
اگر تخم مرغی با نیروی بیرونی بشکند
پایان زندگیست
اما اگر با نیروی داخلی بشکند
آغاز زندگیست
بهترین تغییرات همیشه از درون رخ میدهند
جنگ پایان خواهد یافت
و رهبران با هم گرم خواهند گرفت
و باقى میماند آن مادر پیرى
که چشم به راه فرزند شهیدش است
و آن دختر جوانى که منتظر معشوقش است
و فرزندانى که به انتظار پدر قهرمانشان نشستهاند
نمیدانم چه کسى وطن را فروخت
اما دیدم چه کسى بهاى آن را پرداخت...
روی تموم صبحهای زود
یه گرد بیتفاوتی پاشیدن.
اون چیزایی که شب قبل برات دغدغه بودن
صبح فرداش
دیگه اصلا برات معنایی ندارن.
احساس خوبی که به یک نفر داشتی
صبح وقتی از خواب بیدار میشی
میبینی جاشو به یه بیتفاوتی عمیق داده. هیچوقت نفهمیدم من اون آدم احساساتی بعد از ساعت دوازده شبم
یا اون منِ بی تفاوتِ نفرت انگیز اول صبح.
من تاریخِ آن شبی که
از عمق وجود گریستم را دقیقا
به خاطر سپرده ام
نه برای آن شب
بلکه برای آن صبح
برای آدمِ دیگری که روزِ بعد
به آن تبدیل شده بودم
بليت خنده هايت را كجا ميفروشي؟
بگو
تا مشتري ثابت سانس هايت شوم.
هر روز دست دل را بگيرم
به تماشايت بيايم
نگاهت كنم،
قند در دلم آب كني؛