جنگ پایان خواهد یافت
و رهبران با هم گرم خواهند گرفت
و باقى میماند آن مادر پیرى
که چشم به راه فرزند شهیدش است
و آن دختر جوانى که منتظر معشوقش است
و فرزندانى که به انتظار پدر قهرمانشان نشستهاند
نمیدانم چه کسى وطن را فروخت
اما دیدم چه کسى بهاى آن را پرداخت...
روی تموم صبحهای زود
یه گرد بیتفاوتی پاشیدن.
اون چیزایی که شب قبل برات دغدغه بودن
صبح فرداش
دیگه اصلا برات معنایی ندارن.
احساس خوبی که به یک نفر داشتی
صبح وقتی از خواب بیدار میشی
میبینی جاشو به یه بیتفاوتی عمیق داده. هیچوقت نفهمیدم من اون آدم احساساتی بعد از ساعت دوازده شبم
یا اون منِ بی تفاوتِ نفرت انگیز اول صبح.
من تاریخِ آن شبی که
از عمق وجود گریستم را دقیقا
به خاطر سپرده ام
نه برای آن شب
بلکه برای آن صبح
برای آدمِ دیگری که روزِ بعد
به آن تبدیل شده بودم
بليت خنده هايت را كجا ميفروشي؟
بگو
تا مشتري ثابت سانس هايت شوم.
هر روز دست دل را بگيرم
به تماشايت بيايم
نگاهت كنم،
قند در دلم آب كني؛
ﺩﻭ ﮔﺮﻭﻩ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﺍﻥ
ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻋﺎﺩﯼ
ﺑﺮﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﮔﺸﺖ
ﺁﻧﺎﻧﮑﻪ ﺑﻪ ﺟﻨﮓ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﻧﺪ
ﻭ ﺁﻧﺎﻧﮑﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ
بحث کردن با احمق
مانند کشتن پشه روی صورت خود است
شاید پشه را بکشی شايد هم نه
اما در نهایت
يك سیلی به صورت خود زده ای...
"میشه برق اتاق روشن باشه!؟
آخه من تو تاریکی خوابم نمی بره، از تاریکی میترسم"
چشماش رو دوخته بود به لبهام که بگم آره
میشه برق اتاق روشن باشه.
دستم رو بردم لای موهاش
و پیشونی بدون خطش رو بوسیدم.
دراز کشیدیم و زیر نور لامپ خوابیدیم.
خوابیدیم نه، خوابید.
چون من همون آدمی بودم که تمام زندگیم
با چشم بند میخوابیدم
و با کوچکترین نوری خواب از سرم میپرید.
تا صبح به پهلو دراز کشیدم و پلک چشماش رو دیدم.
کرکرهی بستهای که وقتی باز میشد
دنیام رو داخلش میدیدم.
اولین شبی بود که کنارم خوابید
اولین شبی بود که کنارش تا صبح بیدار موندم.
از اون شب دیگه هیچ شبی
چراغ اتاق خوابم شبها خاموش نشد.
کم کم عادت کردم به زیر نور خوابیدن.
باور کردنش سخته
ولی من عادت کردم به عادتش.
دیگه هیچ وقت تو تاریکی خوابم نبرد
حتی وقتی سالها از رفتنش گذشته بود
من زیر نور میخوابیدم.
میدونی چیه آدم عادت میکنه
به عادتهای کسی که دوسش داره
انقدر که حتی وقتی رفت اون عادتها میشه یادگار بودنش.
حالا من پر از عادتهایی هستم که برای خودم نیست.
یادگاری مهمونهایی هست
که اومدن تو زندگیم و رفتن.
که تغییرم دادن و رفتن.
انقدر که دیگه یادم نمیاد عادتهای خودمچی بوده.
امشب هیچ نوری تو این اتاق نیست.
دوست دارم برگردم به عادتهای خودم
حتی اگه یه عمر شبها تا صبح خوابم نبره.
-گچپژ
گویی که دائم
مشغول شستن کوهی از ظرفهای یکبار مصرف باشی
زندگی من به همین بیهودگی میگذشت