اومد دستش شیرینی بود
گفتم مناسبت!؟
گفت فراموشش کردم
گفتم عه؟!
مبارکه چندوقته حالا؟!
گفت ازهمون موقع که رفت فراموشش
کردم دکتر
دقیقا دوسال و یک ماه و پونزده روزه فراموشش کردم
لبخند از لبم افتاد
شیرینیو برداشتم گفتم بسلامتی
دلم براش هری ریخت پایین
یکی دوساعت بعد داشت سازشو
کوک میکرد تو خودش بود
خودش یدونه شیرینیام نخورده بود
رفتم نشستم کنارش ساعتو نگا
کردم
گفتم الان دقیقا دوساعت و سی
دقیقهس یادش افتادی باز
سازو گذاشت کنار گفت
‹ دکتر چرا ما بلد نیستیم؟ ›
چرا ما هرچی میسازیم که یادمون بره
با یه تلنگر دیوار دفاعیِ فراموشیمونو
خراب میکنن!؟
چرا هرچی میخایم بریم رها شیم بدتر
دست و پامونو زنجیر میکنن بِ این
خاطرات؟
چرا هرچی چشامونو بستیم هیچی
نبینیم دردا بیشتر دیده شدن؟
دکتر چیه این داستان دلبر اصن
چیکار میکنه با آدم تو میدونی؟
هی قرار میذارم باخودم که دیگه ایندفعه فراموشش میکنم برگرده ام محلش
نمیدم
ولی تا این وامونده زنگ میزنه پیام
میاد هی میگم کاش دلبر باشه
دکتر آدم چجوری به دلش حالی کنه
اشتباه شده؟
دستمو گذاشتم رو شونش گفتم :
‹ دائما یکسان نباشد حال دوران غم
مخور ›
گفت شر میگیا دکتر
چپ نگا کرد سازو گرفت دستش
زیر لب گفت :
‹ تا کجا باز دلِ غمزدهای سوخته
بود ›
#مناسب_پادکست
کشتیها بخاطر آبی که اطرافشونه غرق نمیشن
بلکه بخاطر آبی که به داخلشون نفوذ میکنه غرق میشن
«يقولونَ بأفواههم ما ليسَ في قلوبهم و اللّه أعلمُ بما يکتمونَ»
با دهانهایشان چیزی را میگویند که در دلهایشان نیست
و خدا به آنچه پنهان میکنند، داناتر است.
به یادم هست روزی مصرّانه به تو می گفتم
ما هرگز خسته نخواهیم شد
اما مدتی بعد،فرصتی به تو گفتم:
ما نیز خسته می شویم و خسته شدن
حق ماست
اینکه خسته می شویم و از نفس می افتیم و در زانوهایمان دردی حس می کنیم
مسأله ای نیست.
مسأله این است که
بتوانیم زیر درخت بیدی
کنار جوی آبی
روی تخته سنگی
در کنار هم بنشینیم
و خستگی از تن و روح هم بتکانیم
خسته نشدن
خلاف طبیعت است
همچنان که خسته ماندن.
دیگر نگفتم که ما تا زنده ایم، خسته نخواهیم شد بلکه گفتم:
ما هرگز، خسته نخواهیم ماند.
امروز اما میگویم خسته خواهیم شد
و خسته خواهیم ماند
وقتی تنها یک نفرمان
روحش زیر درخت بیدی
کنار جوی ابی
روی تخته سنگی
تکانده شود
دیگری خسته خواهد شد
دیگری خسته خواهد ماند
دیگری تمام خواهد شد
دیگری خواهد مرد.
-نادر ابراهیمی/گچپژ
زن هفته ای یک بار دنبال مرد می آمد
باهم در شهر چرخی می زدند
و در آخر با تلخی از هم جدا می شدند.
وقتی همدیگر را نمی دیدند
دلشان برای هم می تپید
اما وقتی با هم بودند
حرفی برای گفتن نداشتند.
سرانجام با هم ازدواج کردند
و برای همیشه از هم جدا شدند.