«هر چه زنگ زدم گوشی را بر نداشتی
کاری نداشتم
فقط خواستم بگویم
امروز جمعه است
و جمعه ها، عصر دارد
فقط همین
خدانگهدار»
نامه ای به خودم:
رفیق؛ با تمام سلول هام درکت میکنم
میخوام بگم حواسم بهت هست
ميخوام بگم میدونم این چند وقت خیلی اذیت شدی
میدونم حالت اصلا خوب نیست
میدونم مُدام لبخند میزنی که غمتو کسی نبینه
میدونم کُلی زخمای کوچیک و بزرگ یادگاری داری
ميدونم چیزایی رو دیدی که هیچوقت نباید میدیدی
میدونم حرفایی رو شنیدی که هیچوقت نباید میشنیدی
میدونم خیلی شبها از فکر آینده
و صدتا زهرِمار و چرت و پرت خوابت نبرده
میدونم؛ میفهممت!
اما تو آدمِ جا نزدنی
راستش تو قوی ترین
و پر استعداد ترین آدمی هستی که تاحالا دیدم
تو تنها کسی هستی که همیشه پشتم بوده
و هیچوقت تو مشکلاتم پا پس نکشیده
زخماتو بده باندپیچی!
پاهات هنوز خیلی راه دارن
مثل تو هیچ جا نیست دیوونه
باورت دارم!
فکر و خیال چنان تسخیرم کرده که دیشب که صورتم را خاراندم ناگهان فهمیدم وجود دارم؛ اما طولی نکشید که دوباره مغلوب شدم و فراموشم شد.
یه افسانه هست که میگه: ما تا یه سنی زندگیه قبلیمون رو یادمون میاد، به خاطر همین هم انگار چشم باز کردیم و پنج سالمون بوده؛!
انگار که سنگینی چیزی را احساس میکردم
تلو تلو میخوردم و در جستجوی او بودم، در آخر زانو هایم توان تحمل جسم سردم را نکرد و سقوط کردم میان تمام خرده هایی از جنس خودم.
اهمیت در من از دست رفته بود
قصد من همین بود، خودکشی با تکه های شکسته ی خود.
شنبه، از خودت بیزاری
چون جمعه نتوانستی صدایش را بشنوی. یکشنبه فکر میکنی بهترین روز برای دیدارش سهشنبه است.
تمام دوشنبه را فکر میکنی چرا سهشنبه اینقدر افسرده است
و چرا این روزِ بلاتکلیف را برای قرار عاشقانه ات انتخاب کردی.
چهارشنبه را با چای سرد و آهنگ غمگین میگذرانی.
پنجشنبه، بیشتر از هر روز دیگر به دستهایی که در خیابان جفت شدهاند نگاه میکنی و با خودت میگویی؛ آدم ها دونفره قشنگتراند.
جمعه که میرسد بعد از یک هفته تازه به خودت میرسی بدون آنکه سهشنبه عاشقانهای داشته باشی.
تصمیم میگیری دست خودت را بگیری و در یک فیلم عاشقانه گم شوی.
شنبه از عشق بیزاری به پایان آخرین فیلمی که دیدی فکر میکنی و از تنهاییات لذت میبری. یکشنبه جای خالی کسی را احساس نمیکنی.
سهشنبه به اسم کوچک مادرت فکر می کنی و دلت برای پدرت تنگ میشود.
چهارشنبه به این نتیجه میرسی که هر هفتهات یک روز گمشده دارد.
تمام پنجشنبه را میخوابی بدون اینکه مرخصی گرفته باشی.
جمعه حوصلهی تماشای فیلم را نداری
کتاب را میبندی و شعر فراموش شدهای را زمزمه میکنی.
شنبه از خودت بیزاری چون جمعه نتوانستی صدایش را بشنوی.