eitaa logo
هیچ²
1.6هزار دنبال‌کننده
379 عکس
24 ویدیو
0 فایل
-سوداگرِ خیالم‌ و سرمایه‌دارِ هیچ‌ خودمونی تره: @hhhhhan
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگی لحظه کوتاهیست میان دو ابدیت
فن بیانم موقع چت مثل دکتر سمیعیه اما موقع تلفنی حرف زدن مث جواد خیابانی
_
دمپایی‌های مامان رو پوشیدم. رخت‌ خواب ها رو جمع کردم، صبحونه خواهرم رو دادم، بسته های فلفل دلمه‌ای رو گذاشتم فریزر، بادمجون ها رو پوست کندم، سوپ بار گذاشتم، با مامان حرف زدم. بهش گفتم همه چی خوبه. بهش گفتم نگران نباشه و جلوی گریه‌م رو گرفتم، هویج ها رو خرد کردم، سس سالاد ماکارانی رو اضافه کردم، جارو برقی زدم، چای ریختم، به بابا لیست خرید دادم، واسه خوش طعم شدن سوپم ذوق کردم، ظرفا رو شستم، اتاق رو مرتب کردم، نشستم پای درددل های تموم نشدنی بابا، باهاش گریه کردم، چای ریختم، شربت خواهرمو دادم، پیاما رو جواب دادم، لباس چرک ها رو گذاشتم کنار تا فردا بشورم، به گل ها آب دادم، چای ریختم. دمپایی های مامان رو در آوردم. ساعت سه صبح بود که عروسک مورد علاقه بچگیم رو برداشتم. عادله ی ۵ ساله ای رو که گرسنه‌ست و بهونه مامانشو میگیره بغل کردم و خوابیدم.
هیچ²
یه افسانه هست که میگه: اینکه شما از زندگیتون راضی هستید یا نه مربوط به زندگی قبلی شماست و این زندگی
یه افسانه هست که میگه: ما وقتی به دنیا میایم خدا زمان مرگمونو بهمون میگه، ولی ما یادمون نمیمونه؛!
اینقد زخمامون زیاد شده باید لای پانسمان بخوابیم؛
‏یک نوع سکوت هم داریم که بهش میگن "سکوت کردن در مقابل اذیت کردن های طرف مقابل صرفا بخاطر اینکه از دستش ندی" که غمگین ترین نوع سکوت کردن هستش.
از حضور پر رنگ و مداوم بعضی از آدما توی دوره های مختلف زندگیم، حالا فقط یک اسم و عکس توی سین استوری باقی مونده، زندگی همینه گمونم. پر از آدمای موقت بسته به شرایطی که داری، صمیمیت های مقطعی و خاطراتی که جا میمونه!
_
انگشت به دهان میمانم از بهانه‌هایی که شب ها دلم میگیرد..
-چرا هر روز میای تو این قبرستون؟ +اون دیوار خرابه رو میبینی؟ با کلی بدبختی ننه باباشو راضی کرده بود تا بتونه بره آموزشگاه خیاطی.آموزشگاهه کنار همین دیوار خرابه بود،ما هم که منتظر هر فرصتی بودیم تو زل بزنیم تو سیاهی نابِ چشمای مشکیش، کار و کاسبی و ول کردیم و پاتوق زدیم دم آموزشگاه،درست بغل همون دیوار خرابه. -یعنی همینطور الکی صبح تا شب اونجا کشیک میدادی؟ +نه همچین الکی الکیم نه ها،زمستون بود،سردِ سرد،گفتیم برا اینکه کشیک دادنمون زیادی ضایع نباشه یه کار و کاسبیم همونجا راه بندازیم.باورت میشه؟طلا فروشی و ول کردیم و رسما زدیم تو کار شلغم و لبو ! -پس منظور آقاجون از عشق و دیوونگی هاش همین بود،تازه میفهمم چرا اینقد دیوونه و داغون شده بودی. +شاید.خلاصه که هر روز با رفیقاش میرفت و میومد و دلخوشی ما هم شده بود همون چند ثانیه نگاهای یواشکی،هر چند اونقد ضایع غرق دیدنش میشدیم که نمیشد اسمشو گذاشت یواشکی،یجورایی همه فهمیده بودن خاطرخواهشیم به جز خود لعنتیش! چندباریم در و همسایه با تشر بهمون گفتن:چشمت ناپاکه،منتها زیر بار نمیرفتیم با پرویی میگفتیم:طلا که پاکه چه منتش به خاکه.البته هیچوقتم ربطشو نفهمیدیما،منتها فقط برا خالی نبودن عریضه یچی سرهم میکردیم میگفتیم.هر چی زمان میگذشت بیشتر میفهمیدیم این حسه به این راحتیا ول کنمون نیست و حسابی فرق داره با بقیه،اصلا یه رنگ و‌ بوی دیگه داشت،کم کم فهمیدیم اونو بیشتر از خودمون میخواییم،خیلی خیلی بیشتر. -چطور فهمیدی بیشتر از خودت میخواییش؟ +تو یکی از روزای سال یه برف سنگین و شدید بارید و همه ی شهر و پوشوند،آموزشگاهم تعطیل شده بود و نمیتونستیم اون روز ببینیمش،خلاصه که طاقت نیاوردیم و بساط لبو رو برداشتیم رفتیم دم خونشون.چند ساعت تو اون سرما و سوز زمستون،تو اون هوایی که سگ پر نمیزد، نشستیم دم حیاطشون،اما خبری نشد که نشد.بند بند تنمون از سرما یخ زده بود اما دل نفهممون رضا نمیداد بدون دیدنش پاشیم بریم، آخر سر دله طاقت نیاورد، زنگ خونشونو زدیم گفتیم اومدیم آشغالاتونو ببریم ! وقتی مارو با اون قیافه ی داغون و یخ زده پشت در دید از تعجب زبونش بند اومد و گفت:عهه آقای لبویی ! چرا تو این هوا بیرون اومدین؟نمیبینین برف چقد سنگینه؟خوبین اصلا؟ هیچی دیگه،نگم برات تو دلمون چه غوقایی شد، یه لبخند به روش زدیم و از خوشی همونجا بیهوش شدیم. -جدی جدی بیهوش شدی ‌آقای لبویی؟ مرد گنده نگفته بودی اینقد بی جنبه ای +حرفشو نکش وسط،خودمونم نفهمیدیم چیشد که اونطوری شد -راستی دختره ازت لبو خرید؟ +آره،اینجای داستان شانس باهامون یار بود، زیادی لبو دوست داشت،اونقدی که به لبوها حسادت میکردیم و میگفتیم کاش مارو نصف شماها،نه اصلا یک صدم شماها دوست میداشت،ولی حیف که همونم نداشت. +وقتی اولین بار دیدیم با دوستاش داره میاد سمت بساط ما،از خوشحالی یه دور مردیم و زنده شدیم،آخرشم اونقد هول شدیم که قبل اینکه بخواد حساب کتاب کنه،اشتباهی گفتیم: نه این چه حرفیه،اصلا قابل شمارو نداره،عمرا از شما پول قبول کنیم! -چقد دست و پا چلفتی شده بودی،بعدش چیشد؟ +هیچی،اونا از تعجب کلی خندیدن و ما هم آب شدیم از خجالت -بهش گفتی چقد دوستش داری؟ +نه،یعنی نتونستیم.نشد،زود دیر شد. +اما،اون چرا هیچوقت نفهمید؟یعنی شک نکرد چرا طلا فروش محلشون اومده دم آموزشگاه خیاطیش نشسته لبو میفروشه؟اصلا این به کنار،نگفت این یارو چرا همیشه سرخ ترین و درشت ترین لبوهاشو برا من میزاره نه رفیقام؟نگفت چرا هر وقت میرم خونه این لبو فروشم جمع میکنه میره؟نگفت چرا خیلی وقتا تا دم خونمون با گاری لبوهاش دنبالم میاد و حواسش پی منه؟نگفت چرا این یارو منو این شکلی خیره و عجیب نگاه میکنه؟ خلاصه دیدیم دختره پرته و عشق مارو نمیبینه،گفتیم بهتره هر وقت میاد لبو بگیره رو باقی‌ پولاش براش نامه بنویسیم،اینطوری شد که رو نصف پولای دخلمون شعرای عاشقانه مینوشتیم و هر روز یکیشو بهش میدادیم تا بلکه بفهمه،اما باز نفهمید. یعنی هیچوقت با خودش نگفت چرا هر وقت باقی پولمو از این لبو فروشه میگیرم،رو پوله یه شعره و کنارشم نوشته:چشم من چشم تو را دید ولی دیده نشد؟ -شایدم میفهمیده اما منتظرت بوده.منتظر بوده که حرف بزنی،که باورت کنه،که مطمعن بشه از احساست،شاید اونم دوستت داشته باشه،شاید... +اگه منتظرمون بود و دلش به ما بند بود که دو هفته غیبش نمیزد و بعدش یهویی با حلقه و شیرینی نمیومد آموزشگاه... -چیییی میگی؟دختره ازدواج کرد؟ +آره.اتفاقا شیرینیشو به ما هم تعارف کرد،درسته شیرینی بود ولی برای ما حکم زهرمار و داشت.یادمه اون روز خیلی خوشحال بود.نامسلمون با هر قهقه اش یه تیزی به بند دلمون میزد و یه جون از جونامون کم میکرد.راستی اون روز عینکم زده بود،میگفت تازه فهمیده چشماش ضعیفه و تا قبل این همه چیو تار میدیده،همه چیو... درسته عینکه یه مانع جلو چشماش بود،ولی چشمای سگ مصبش از پشت ویترینم همونقد قشنگ بود.