🎧 #قسمت_نوزدهم
🕊#هرچی_تو_بخوای
_____________
_... من اگه بخوام ازدواج کنم خواستگار مثل داداش تو دارم که آرزوشه با من ازدواج کنه.میدونی برای بازار گرمی هم نمیگم.
حانیه از حرفی که گفته بود شرمنده شد،سرشو انداخت پایین و عذرخواهی کرد. کلاسها شروع شده بود....
من همچنان کلاس استادشمس نمیرفتم. بسیج میرفتم مثل سابق. حتی با حانیه هم مثل سابق بودم.😊روزها میگذشت و من مشغول مطالعه و ذکر و نماز و ورزش و درسهام بودم.
اواخر اردیبهشت بود....
حوالی عصر بود که از دانشگاه اومدم بیرون.
خیابان خلوت بود.
هوا خوب بود و دوست داشتم پیاده روی کنم.😇😌
توی پیاده رو راه میرفتم و زیرلب✨ صلوات✨ میفرستادم.
تاکسی🚕 برام نگه داشت.راننده گفت:
_خانم تاکسی میخواین؟
اولش تعجب کردم 😟آخه من تو پیاده رو بودم،همین یعنی اینکه تاکسی نمیخوام ولی بعدش گفتم شاید چون خلوته خواسته مسافر سوار کنه.😕
نگاهی به مسافراش کردم.👀🚕
یه آقایی👤 جلو بود و یه خانم عقب. هرسه تاشون به من نگاه میکردن.به نظرم غیرعادی اومد.
گفتم:تاکسی نمیخوام،ممنون.
به راهم ادامه دادم...
اما تاکسی نرفت.آرام آرام داشت میومد. ترسیدم.😥دلم شور افتاد.کنار خیابان، جایی که ماشین پارک نبود اومد کنار.
یه دفعه مرد کنار راننده و خانمه پیاده شدن و اومدن سمت من...
مطمئن شدم خبریه.😥😐بهشون گفتم:
_برید عقب.جلو نیاید.
ولی گوششون بدهکار نبود...
مرد دست دراز کرد تا چادرمو از سرم برداره،عقب کشیدم،..
✨بسم الله گفتم و با یه چرخش با پام محکم زدم تو شکمش...😏
دولا شد روی زمین.با غیض به خانومه نگاه کردم.ترسید و فرار کرد.
راننده سریع پیاده شد و با چاقو اومد طرفم.گفت:👤🔪
_یا سوار میشی یاهمین جا تیکه تیکه ت میکنم.😠
خیلی ترسیده بودم ولی سعی کردم به ظاهر آروم باشم.اون یکی هم معلوم بود درد داره ولی داشت بلند میشد.. همونجوری که بلند میشد به اونی که چاقو داشت گفت:
_مواظب باش،ظاهرا رزمی کاره.
گفتم:
_آره.کمربند مشکی کاراته دارم.بهتره جونتون رو بردارید و بزنید به چاک.
اونی که چاقو داشت باپوزخند گفت:
_وای نگو تو رو خدا،ترسیدم.😏
با یه ضربه پا زدم تو قفسه سینه ش،چند قدم رفت عقب.
فهمید راست میگم....
هم ترسید هم دردش گرفته بود.لژ کفشم خیلی محکم بود،ضربه هام هم خیلی محکم بود ولی چاقو از دستش نیفتاد.
اون یکی هم ایستاد و معلوم بود بهتره.با یه ضربه ناگهانی چاقو شو زد تو شکمم، دقیقا سمت چپم.
چون چادر سرم بود،نتونست دقت کنه و خیلی عمیق نزد.
البته خیلی عمیق نزد وگرنه عمیق بود.توان ایستادن نداشتم،روی زانوهام افتادم... 😣داشتن میومدن نزدیک.چشمم به پاهاشون بود😥👞
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
♥️•↷↭-----------------
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِحسین
#ولایتاعـتبارمـاشهادتافـتخارمـا
۱۵ آبان ۱۴۰۰
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_نوزدهم
مرتضی و زینب هم مرخص شده بودند...
همه توی مقر بودند...
با خستگی فراوان!
معصومه و علیرضا فوری رفتند برای چهره نگاری...
۳۵روزبعد
بچهها تونسته بودند اطلاعاتی در مورد بمب بعدی پیدا کنند...
محل انفجار این بمب تو مرز مهران بود...
مرزی که بسیاری زائران برای زیارت اربعین از اون رد می شدند و طبیعتا تو این موقع از سال خیلی شلوغ بود و اگه بمب منفجر می شد تلفات زیادی می داد...
زمان و مکان دقیقی رو انتخاب کرده بودند...
اونها ایمان و اعتقادات مردم رو هدف داشتند...
میخواستند عزاداران و زائران حسینی رو به قتل برسونند تا حسین؏ مظهر نا امنی شود!
اما آیا موفق می شدند؟!
بچهها جلسه داشتند...
کمال: بسماللهالرحمٰنالرحیم
خب همونطور که می دونید قراره چند تا بمب منفجر بشه...
که ما هنوز تعدادشون رو نمی دونیم...
فقط می دونیم که اینبار هدفشون عشق مردم به اباعبدلله؏ هست...
میخواند با این بمب ها از محبین اهلبیت کم کنند...
که به لطف خدا و مدد سیدالشهدا؏ نمیزاریم...
یکی از بمب ها رو که به لطف خدا خنثی کردیم...
بمب دوم اما قراره تو مرز مهران منفجر بشه...
سوژه ها تغذیه نشدند و فقط منتظر دستور حرکت هستند...
گویی قراره اونجا تجهیز بشند تا ریسک کمتری بکنند...
چون وارد کردن مواد منفجره دردسر های خودش رو داره...
طبق اطلاعاتی که بدست اوردیم قراره سوژه ها از مرز غیرقانونی تجهیز بشند و توی مرز مهران بمب رو منفجر کنند...
مرتضی: سوژه ها قراره فردا صبح حرکت کنند...
آماده باشید...
۷ نفر زودتر و ۷ نفر هم همراه سوژه ها حرکت می کنند...
اونجا نیروهای مرزبانی منتظرمون هستند...
به اضافه نیروی انتظامی و بچههای وزارت که مثل هرسال مستقر هستند...
مصطفی: گروه بندی مثل عملیات قبلی هست....
آقاکمال..من..مهدی..حسین..خانمعزتی..خانمشریف وخانم عرب زاده که امشب به مرز مهران می ریم...
و بقیه که فردا همراه با سوژه ها میاین...
کمال: پایان جلسه سوال؟
حدیث: امکانش هست بتونیم بریم کربلا؟
کمال: احتمالش کمه.. ولی صفر نیست.. اگر آقا بطلبند انشالله میرویم...
مهدی: چقدر مستقر هستیم؟
مرتضی: حدودا یکهفته...
باز اما بستگی داره...
کمال: خب دیگه سوالی نیست؟
پس گروه من آماده باشید امشب باید راه بیافتیم...
بقیه هم که فردا بهمون ملحق می شوند...
ختم جلسه...
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ #خط_شکن
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
۲۳ آذر ۱۴۰۰