eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
277 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
🎧 🕊 _______ یه بار بعد جلسه گفت بمونم تا کارهای لازم رو با من هماهنگ کنه. همه رفته بودن... وقتی حرفها و کارهاش تموم شد، گفتم: _میتونم ازتون سؤالی بپرسم؟ سرش پایین بود.گفت: _بفرمایید گفتم: _شما میخواین برین سوریه؟ تعجب کرد... برای اولین بار به من نگاه کرد ولی سریع سرشو انداخت پایین و گفت: _شما از کجا میدونید؟😔 -اونش مهم نیست.من سؤال دیگه ای دارم.شما ازکجا... پرید وسط حرفم و گفت: _حانیه هم میدونه؟ -من به کسی چیزی نگفتم. خیلی جدی گفت: _خوبه.به هیچکس نگید.✋ بعد رفت بیرون.... متوجه شدم اصلا دوست نداره جواب سؤالمو بده.🙁 ناامید شدم.از اون به بعد سعی میکرد درمورد اردو هم تنهایی با من صحبت .👌 پنج فروردین اردو تموم شد. فروردین هم دانشگاه عملا تعطیل بود. معمولا هر سال بعداز روز سیزدهم با دوستام قرار عید دیدنی میذاشتیم. روز شونزدهم فروردین بود که بچه های بسیج دانشگاه میخواستن بیان خونه ما. حانیه و ریحانه و خانم رسولی و چند تا دختر دیگه.😍☺️ مامان و بابا برای اینکه ما راحت باشیم خونه نبودن. صحبت خاطرات اردوی راهیان نور شد و شروع کردن به دست انداختن من.😅😬 منم آدمی نیستم که کم بیارم.هرچی اونا میگفتن باشوخی جواب میدادم.😇 یه دفعه حانیه نه گذاشت نه برداشت رو به من گفت: _نظرت درمورد امین چیه؟😊 همه نگاهها برگشت سمت من.منم با خونسردی گفتم: _تا حالا کی دیدی من درمورد پسر مردم نظر بدم.😜😁 حانیه گفت: _چون هیچ وقت ندیدم میخوام که زن داداشم بشی.😍 بقیه هم مثل من انتظار این صراحت رو نداشتن. ریحانه بالبخند گفت: _حانیه تو داری الان از زهرا خاستگاری میکنی؟😳😕 حانیه همونجوری که به من نگاه میکرد، گفت: _اگه به من بودکه تا الان هم صبر نمیکردم.ولی چکارکنم از دست امین که راضی نمیشه ازدواج کنه.😅😍 حانیه میدونست داداشش موافق ازدواج نیست و اینجوری پیش بقیه با من حرف میزد،..🙁😒 این یعنی میخواست اول از من بله بگیره بعد به داداشش بگه زهرا به تو علاقه داره پس باید باهاش ازدواج کنی.😕😐 الان وقت با حیا شدن نیست.☝️صاف تو چشمهاش نگاه کردم وگفتم: _داداشت به ظاهر پسر خوبی به نظر میاد ولی خودت میدونی من تا حالا چندتا از این خاستگارهای خوب رو رد کردم.من اگه بخوام ازدواج کنم... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم ♥️•↷↭-----------------
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ آیات پیچید توی جاده خاکی... کمال:تا همینجا هم خیلی ریسک کردیم... می گیریمش... کمال با سرعت پیچید جلوی ماشی آیات... چهره شون رو پوشوندند... کمال فریاد زد: بیا بیرون... سریع... آیات اونقدری ترسو بود که سریع از ماشین پیاده شد و دست هاش رو روی سرش گرفت... زهرا: اون چیه دهنت... بنداز بیرون... مجبور شد یه سیلی بهش بزنه تا سیانور رو بندازه بیرون... اشاره کرد به ماشین خودشون... -برو اونجا بدو... ناگهان تیری اومد و در جا آیات رو کشت!!! دویدند دنبال اون شخصی که آیات رو کشت... فرار کرد! فقط علیرضا و معصومه تونستن چهره‌اش رو ببینند... امین: تموم شد! الان دیگه هیچی نداریم! علیرضا: الان باید چیکار کنیم؟ کمال: فعلا بر می گردیم مقر ببینیم چیکار میشه کرد... اینهم از شب اول محرم... شبی که قرار بود تیتر تمام رسانه ها شود و عزای حسین؏ را ناامن بخوانند... اما نگذاشتند... یاران اباعبدلله؏ نگذاشتند.... اصلا حسین؏ نگذاشت عزایش نا امن شود... مگر نه اینکه اباعبدلله؏ امشب همواره همراه یارانش بود و برایشان دعا می کرد! پس اگر نظر سیدالشهدا؏ بر یارانش نبود و برایشان دعا نمی کرد آنها چگونه می توانستند مقابل لشکر کفر بایستند...؟! اینان همان زهیر و بریر و حبیب و عابس اند... همان ها که تا جان در بدن دارند در رکاب او می جنگند و نمیگذارند خطری امامشان را تهدید کند... همان ها که جان بر کف در راه حسین؏ ایستادند... مگر نه اینکه اگر حقیقت را بخواهی روز عاشورا هنوز به شب نرسیده است... پس اینان همان یاران عاشورایی سیدالشهدا؏ هستند♡↻ مگر میشود با حضور یاران اباعبدلله؏ امثال شمر ها بتوانند به خیام حسین؏ نزدیک شوند؟! هیهات از آن روز... همان یک جسارت کافی بود... ما هم‌پیمان شده‌ایم که نگذاریم حسین؏ دوباره تنها شود... قسم‌ خورده‌ایم که نگذاریم عصرعاشورا تکرار شود... اکنون یاران حسین؏ دیگر ۷۲ تن نیستند... هر کس که در دل آرزوی همراهی حسین؏ را دارد یار سیدالشهدا؏ است... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌