eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
292 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
یه عکس دیگه 🤤🤤🤤 دیدید شبیه فرشیده 😁
چال گونه هاش 🙂🖇❤️
✨آغاز پارت گذاری ✨
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ روز عملیات بود ... آقا محمد گفته بود که هر کسی وصیت نامه بنویسه و بده دست زینب خانم ، چون ایشون قرار بود با معصومه خانم داخل مخفیگاه بمونن . همه وصیت نامه هاشون رو دادن دست زن آقا سعید . ساعت ۴ صبح بود که حرکت کردیم به سمت کارخانه متروکه ای که کیس ها داخل بودن . پیش بینی شده بود که حدودا ۲۰ نفر باشن . قرار بود کمتر کسی رو بکشیم و سعی کنیم که زنده بگیریمشون . مخصوصا احسان رو ... ماشین وایساد و پیاده شدیم . خیلی نگران نرجس خانم بودم ! حس میکردم قراره اتفاقی بیوفته ! محمد: رسول ، سعید ،نرجس خانم، ریحانه خانم از در پشتی......داوود ، من ، نرگس خانم ، زهرا خانم ، میثم ، احسان از در جلویی . اول ما وارد میشیم و بعد شما از پشت میاید داخل . بدون سر و صدا ، اگه مجبور شدید از تفنگ استفاده کنید . بیشتر از شُکِر یا بیهوش کردن . آقا محمد اینا وارد شدن . هنوز هوا تاریک بود ، ساعت ۶ و نیم هوا روشن میشد . همون اول اقا محمد گفت محمد: داوود ۲ نفر رو میاره بیرون ، ببرید داخل ماشین ، جز نگهبان ها بودن . بعد اون داوود با ۲ تا ادم دیلاق اومد بیرون و دادشون دست محسن . ما هم از در پشت وارد شدیم . جلوی در ۳ نفر وایساده بودن . اولی رو من بیهوش کردم ، دومی رو سعید و سومی رو نرجس خانم . سعید جنازه هارو برد یه گوشه . علامت دادم و رفتیم جلو . سعید و ریحانه خانم از ما جدا شدن و رفتن به اتاق های پشت کارخانه. سکوت خیلی بدی حاکم بود ! هر لحظه حس میکردم یکی میخواهد با تیر بزنتم ! ولی بیشتر نگران نرجس خانم بودم ! رسیده بودیم به گروه اقا محمد ، محمد گفت محمد: احسان رو پیدا نکردیم ، باید پیدا بشه ، خیلی زود ! همون لحظه سعید و ریحانه خانم هم اومدن . سعید: آقا اتاق های پشتی هم پاکسازی شد . محمد: خوبه ! فقط الان خود سالن اصلی کارخانه و حیاط مونده ! رسول ، تو و گروهت برید حیاط و ما هم سالن اصلی . رسول: چشم آقا ! علامت دادم و وارد حیاط شدیم . هرکی مشغول کار خودش بود و منم پشت یه ستون پنهان شده بودم که دیدم یه نفر نرجس خانم رو نشونه گرفته😳 متوجه شده بودن که ما اومدیم ! گفتم رسول: نرجس......😨 و صدای تیر اندازی و...... پرواز پرنده ها ! پ.ن:نرجس 🤭 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: نفس بکش ! ترو خدا چشمات رو نبند ! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
✨پایان پارت گذاری ✨
ناشناس جدیده
پارت بعد رو اگه امروز بشیم ۵۹۰ میزارم
✨❤️✨❤️✨ سلام رفقا😄🌹
یه بخش جدید گاندویی داریم به نام .. اگه دوست داشته باشین میتونم براتون از اینا درست کنم... خصوصا دیالوگ های ماندگار😍✨ چند تا رو باهم ببینیم👇❤️✨
رسول تو خوب میخوابی؟!🤨 آره فک کنم😅 چرا فک کنی؟مثلا دیشب چقدر‌خوابیدی؟؟🧐 یه سه ساعت آقا خوابیدم😄 نه... کمه... 🖤💜~°•° 💛💙~•°• کپی نشه لطفا... فقط فوروارد.... به ما بپیوندید❤️🧡 @GandoNottostop
😂نمایی از ضایع شدن استاد... 🖤💜~°•° 💛💙~•°• کپی نشه لطفا... فقط فوروارد.... به ما بپیوندید❤️🧡 @GandoNottostop
خطرناکه هاااا😁 مواظب باشین😂!!! 🖤💜~°•° 💛💙~•°• کپی نشه لطفا... فقط فوروارد.... به ما بپیوندید❤️🧡 @GandoNottostop