eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
292 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ شب خونه نرجس اینا موندم ...چون مامان و بابا و رها برای ماموریت بابا برای چند روز قرار بود برن قزوین خونه خالم . صبح ساعت ۵ بود که برای نماز بیدار شدم... وسط نماز تلفنم زنگ خورد...😐 بعد نماز نگاه کردم دیدم شماره مال رهاست... زنگ زدم بهش که با گریه جواب داد رها:ر..رسول.... رسول:چی شده رها ... سلام .. چرا گریه میکنی؟ رها:رسول .... تصادف کردیم رسول:کی!!! رها:نمیدونم الان به هوش اومدم... رسول:مامان بابا چی ؟ رها: مامان هرچی میکنم بیدار نمیشه ! بابا هم سرش خون ریزی کرده ... چی کار کنم؟ رسول:رها....رها گوش کن کجایید؟ رها:نمیدونم ... فکر کنم اون جاده که بهش میگن جاده قدیم ... اونجاییم تازه از تهران بیرون اومده بودیم... رسول:خوب نگاه کن تو یه پرستاری خوب؟ رها:رسول گرفتیم سر کار ! رسول: باشه باشه الان میام فقط نزار بابا بیشتر از این خون از دست بده ... اوکی؟ رها:رسول میترسم ... مامان چی ؟ رسول:فعلا تو به بابا برس خدا بزرگه .. رها:باشه با سرعت از اتاق خواب اومدم بیرون که نرجس جلوم سبز شد و گفت کجا میری رسول ! صبحانه درست کردیم . رسول:نرجس...مامانم....رها....بابا نرجس:چی شده !؟ رسول:تصادف کردن ... رها زنگ زد... نرجس:وایی رسول!!! نرجس به زور باهام اومد ... یه لقمه اورده بود برام ... با سرعت ۱۳۰ تا میرفتم ... بیچاره نرجس داشت سکته میکرد!!! چسبیده بود به صندلی... بالاخره رسیدیم... همه جمع شده بودن... امبولانس و ماشین پلیس... رفتم پیش یکی از پلیسا که داشت مردم رو پراکنده میکرد و گفتم رسول: پ.ن:اخییییی🙃💔 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: رها خوبی ؟؟؟ متاسفم 😔💔 خدا یا چرااااااااااا😭😭😭 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ رسول: آقا مصدوم هارو کجا بردن؟ پلیس:نسبتی دارید باهاشون؟ رسول:بله. پلیس: بردن بیمارستان ..... رسول:حالشون چطور بود؟ پلیس:برید بیمارستان اونجا بهتون توضیح میدن. رسول:ممنون. با سرعت سوار ماشین شدم تا بیمارستان روی هوا میرفتم... در بیمارستان پارک کردم و با نرجس رفتیم داخل ... مشخصات دادم و گفتن بابا و مامان رو بردن اتاق عمل و رها هم هست اتاق انتهای راهرو .. رفتم پشت شیشه اتاق رها ... بیدار بود و انگار داشت گریه میکرد ... رفتم داخل پشت سرم هم نرجس اومد داخل ... رها:داداش رسول:رها خوبی؟ رها:نه...نههههه....مامان و بابا.... رسول: نگران نباش چیزی نیست ،، خوب؟الانم میرم با پرستار ها حرف میزنم ببینم چی شده . نرجس:رسول بی زحمت چند تا کمپوت و آبمیوه هم بخر ، باشه عزیزم؟ رسول:چشم . نرجس نزدیک رفت و رها رو بغل کرد... منم از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق عمل به راه افتادم. یکی از پرستار ها از اتاق خارج شد که به طرفش رفتم .. رسول:خانم چی شد؟ پرستار: نسبت شما باهاشون چیه؟ رسول: پسرشونم. پرستار:مادرتون به دلیل خون زیادی که ازش رفته بود و شدت ضربه ها ... رسول :خوب!؟ پرستار: متاسفم 😔💔 رسول:یعنی چی ! پرستار:مادرتون فوت شدن...پدرتون هم با اینکه جلوی خون ریزی گرفته شده ولی امید زیادی بهشون نیست ... بعد با سرعت ازم دور شد ... تکیه به دیوار دادم و آهسته آهسته سر خوردم و روی زمین نشستم... حدودا ۳ دقیقه توی شک بودم و بعدش دیوونه وار شروع به خندیدن کردم ... گوشیم داخل جیبم میلرزید ... با هزار جون کندن جواب دادم ... رسول:ا.الو؟ محمد:سلام رسول چطوری؟ رسول:سلام اقا... محمد:کجایی صدات چرا گرفتس!؟ رسول:آقا... محمد:نرجس خانم کجاست؟مگه قرار نبود امروز بیاید سر کار ! جلسه داشتیم مثلا ! نرگس خانم گفت که با عجله رفتید بیرون ! رسول:آقا....خانوادم ! محمد:چی شده رسول!؟ رسول:آقا....سیاه پوش شدم ! بعد بغضم شکست و با تمام قدرت گوشیم رو زمین کوبیدم و شروع کردم به داد زدن خدا یا چراااااااااا😭😭😭 با سر و صدا ها نرجس داخل راه رو پدیدار شد و اومد به طرفم .. نرجس:رسول چه خبره !؟ رسول:نرجس مامانم مرد ... نرجس:ر..رسول مامان ...رسول رسول:دیدی چه بد بخت شدم ؟ حال بابا هم خوب نیست ! یه پرستار نزدیک اومد و یه نایلون داد دست نرجس و گفت .. پرستار:این وسایل خانمی که تازه فوت کردنه...خدا رحمت کنه غم آخرتون باشه. به هزار بد بختی با گوشی نرجس زنگ زدم به نیما و بهش گفتم که چی شده. لاشه گوشیم رو ازروی زمین جمع کردم ...آقا محمد هم با نرجس تماس گرفت و گفت که داره میاد بیمارستان ... رها بعد از فهمیدن موضوع یه ریز داره تو بغل نرجس گریه میکنه منم که انگار بهم برق وصل شده... تمام فکرم پیش باباس ... ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: رسول خیلی متاسفم ... ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ چهار روز از مرگ مادر گذشته بود . رها مرخص شده بود و بابا تو کما بود . امروز خاک سپاری مامان بود . دونه دونه مهمونا تسلیت میگفتن و مراسم رو ترک میکردن. آخرین نفر فامیل خودم هم رفتن و فقط آقا محمد و بچه ها مونده بودن . آقا محمد:رسول خیلی متاسفم ...غم آخرت باشه. سعید:داداش خدا رحمت کنه . گریت رو نبینم دیگه ، شرمنده من برم زینب داخل ماشینه هوا سرده ... عینکم رو در آوردم و پاکش کردم و گفتم رسول:ممنونم زحمت افتادید ، خدا حافظ . داوود:رسول جان داداش ... بعد اومد بغلم کرد و گفت . داوود:غم آخرت باشه . معصومه:آقا رسول خدا رحمت کنه. معصومه خانم رفت سمت نرجس و با هم شروع کردن به حرف زدن . داوود:معصومه جان سرده هوا ، برید بشینید تو ماشین حرف بزنید . معصومه:نه عزیزم ، تموم شد . رو به نرجس گفت معصومه:غم آخرت عزیزم . نرجس:ممنون . کیمیا و نیما:خدا رحمت کنه . رسول:ممنونم . یهو گوشیم زنگ خورد . تماس تصویری بود . از طرف فرشید 😳 رسول:سلام داداش فرشید . فرشید :سلاااااامممم به رسول خان عزیز ، چطوری ؟ رسول:ممنون داداش ❤️ فرشید:خدا رحمت کنع ، خیلی ناراحت شدم . رسول:ممنون فرشید: غم آخرت باشه. رسول:ممنون ،داداش خطا خطریه چرا زنگ زدی؟ فرشید:نترس پیش بچه های سازمانم ، خط دست خودمونه ، کنترلش میکنیم . رسول:خوبه خوب. فرشید:چه خبر؟ رسول:سلامتی ، اونجا چه خبر ، بچه ها خوبن؟ پسر کوچولوت؟ فرشید:سلام داره خدمتت ، انقدر بزرگ شده ، کپ خودم 😂 رسول:سلامت باشه . فرشید:شما چه خبر ، بچه ها ؟ رسول:سلام دارن ، داوود و معصومه خانم و منو نرجس و نیما و کیمیا خانم همین روزاس که عروسی بگیریم 😂 فرشید:به به لازم شد از کویت بلند بشم و بیام اونجا 😜 رسول:البته من که هنوز نه چون تا سال مادرم نره نمیشه خوب ... فرشید: اره ... خدا رحمت کنه. رسول:ممنون داداش. فرشید: صدام میزنن رسول جان ، ببخشید خدا حافظ. رسول:یا علی . پ.ن:اوخی 🙈🥀 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: چی !!!! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ با نرجس و نیما و نرگس خانم و کیمیا خانم و پدر و مادرش و فامیل ها رفتیم خونه ما ... رها هنوز بیمارستان بود ... بابا هم تو کما ... داغ مامان خیلی سخت بود و رها خیلی بی تاب بود ... چایی برای مهمون ها آوردم که گوشیم زنگ خورد ... شماره رها بود جواب دادم رسول:جانم رها جان؟ رها:رسول میتونی بیای بیمارستان ؟ رسول:چرا آبجی ؟ رها: بابا حالش بد شده ! رسول:چی !!! رها: میگم بابا حالش بد تر شده خودتو برسون رسول ... میترسم بابا هم بره ! رسول:این چه حرفیه میزنی ! الان میام آبجی نترس بابا خوب میشه خوب ؟ رها:اگه مثل مامان ... وسط حرفش پریدم رسول:حرفشم نزن رها ، خوب؟ الان میام ! نرگس خانم مثل خواهر خودم بود ... نمیشد مهمون ها رو تنها بزارم به نرگس خانم و کیمیا خانم گفتم شما اینجا باشید بابام حالش بد شده باید برم بیمارستان ! نرجس:رسول منم میام ! رسول:نه عزیزم تو وایسا اینجا زشته ... مهمون ها تنها بمونن منم اگه مجبور نبودم نمی رفتم ! نرجس:باشه پس به منم خبر بده ! رسول: چشم ، یا علی نرجس:خدا حافظ... از مهمون ها معذرت خواهی کردم و توضیح دادم که چی شده و با ۱۰۰ تا سمت بیمارستان روندم ... پ‌.ن: 💔 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: نمیشه جلوی خون ریزی رو گرفت !! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ در بیمارستان پارک کردم و به سمت داخل حرکت کردم ... رسیدم در اتاق که دکتر با عجله از اتاق بیرون اومد ... سد راهش شدم و گفتم رسول:چی شده دکتر ! دکتر: خون ریزی مغزی کرده ! رسول: یا قرآن ! به دیوار تکیه دادم و سر خوردم پایین ! حتما به رها همه ماجرا رو نگفتن که گشت گوشی گریه نکرد ! اگه بفهمه ! دکتر دوباره رفت توی اتاق بعد چند دقیقه اومد بیرون و به سمتم اومد ... رسول: چی شد؟ دکتر:نمیشه جلوی خون ریزی رو گرفت !! رسول:یعنی !... دکتر: امیدی نیست ، احتمال زنده موندم ۱۰ درصده )))))) دیگه رسما بریده بودم ... اگه پای نرجس و رها وسط نبود مطمئنا دیگه امیدی به زندگی نداشتم ... با خودم تکرار میکردم خدا بزرگه ! خدا بزرگه ! هرچی خدا بخواهم ! مگه امام حسین کل خانوادش رو از دست نداد !؟ حالا خوبه من فقط مادرم فوت کرده ! ما که الگوی خودمون رو حضرت ابوالفضل انتخاب میکنیم ! باید تحمل و شجاعن و ایمانمون هم مثل اون باشه! پ.ن:بازم اوخی💔🥀 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: نه خواهر نگران نباش ! چیزی نیست ! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ بلند شدم و سمت اتاق رها رفتم ... کلی تمرین کردم که مثل همیشه باشم . شاد ، سر زنده ، خندان ، وقت گیر حرفه ای 😂💔 با لبخند وارد شدم که با تعجب بهم نگاه کرد ... رفتم کنارش و روی سرشو بوسیدم و گفتم رسول:سلام آبجی رها ، چطوری؟ رها:سلام داداش ممنون شما خوبی؟ رسول:بعععلعههع رها:بابا چی خوبه ؟ دوستام هنوز برام از بابا خبر جدیدی نیاوردن ! یکم این پا اون پا کردم ... برای اینکه اشک تو چشمام رو نبینه رفتم سمت یخچال و آبمیوه ایی رو بیرون اوردم ... مشغول باز کردنش بودم که دوباره سوالش رو تکرار کرد ... سرم رو بلندکردم و نگاش کردم ... منتظر بود . در عمرم بهش دروغ نگفته بودم‌.. حالا چطور باید بهش میگفتم ؟ اولین دروغ عمرم به رها رو گفتم رسول: خوبه حالش ، نفسش کند شده بو که برگشت 😊 رها: اها ! لیوان اب میوه رو دستش دادم .. چند جرعه ازش خورد و گفت رها:رسول؟ رسول:هم؟ رها:نگام کن ؟ پ.ن: رها گناه داره 💔 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: مامان رو کجا سپردید ؟ ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ رها: رسول؟ رسول: هم؟ رها:نگاهم کن ؟ رسول:جان ؟ بعد کمی مکث گفت رها: میگم ... مامان رو کجا سپردید؟ رسول: کنار آقا جون اینا ... اهوم ارومی گفت و سرش رو پایین انداخت ... قطره اشکی از چشمش چکید... از بچگی بهش گیر میدادم که گریه نکنه ولی الان خودمم گریم گرفته بود چطور میتونستم بهش بگم گریه نکن ؟ رفتم نزدیک و با انگشتم اشکش رو پاک کردم . سرش آورد بالا و گفت : رها : کی مرخص میشم ؟ رسول: وقت دنیا میگیری با این سوالات ! خوب من چه بدونم ،،، ۲ روز یا ۳ روز دیگه ! رها: دیوونه 😂❤️ رسول: هااا ، چی شد ما خنده شمارو دیدیم !😜 رها: برو بابا ... بازم شروع کردی ، اصلا برو بیرون میخواهم بخوابم ! رسول: اه اه اه ، اعصاب نداری ها ! باش ! کاری نداری؟😐 رها: نه ، برو . رسول: پس ،،،،، یا علی رها: خدا حافظ پ.ن: یکم خواهر برادری !😄 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: نه بهش نگید لطفا ! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ از اتاقش اومدم بیرون . یکی از دوستای رها رفت سمت اتاق رها... همیشه اون به رها از همه چیز خبر میداد. جلوش وایسادم و گفتم رسول: کجا میرید خوابه! پرستار : رها نگرانه پدرشه میخواهم بهش خبر بدم نگران نشه و براش ... رسول: خبر دم مرگ بودن بابام نگرانی نداره ؟ لطفا بهش نگید !!! حال روحیش خوب نیست. پرستار: این خواست خود رها بوده ، الانم چشم نمیگم ، فقط میخواهم خواب آور تزریق کنم . رسول:بفرمایید. رفت داخل بعد چند دقیقه اومد بیرون . خوب بود که به رها نگفته بود . روی صندلی نشسته بودم و توی فکر به مردم خیره بودم . یه دفع یادم اومد قرار بود به نرجس خبر بدم ! گوشی رو برداشتم و بهش زنگ زدم . نرجس:جانم رسول ! رسول: سلام خانم چطوری؟ نرجس:سلام ممنون تو چطوری ، رها و بابا چطورن !؟ رسول: بابا که خوب نیست ، بد تر شده ! ولی رها خوبه . نرجس:وایییی خدااا بابا جون !!! اخه چرااا ...... به رها که نگفتی !!! رسول:نه نگفتم ، بگم که سکته کنه؟ نرجس: نه خدا نکنه زبونت ... رسول: زبونم چی ؟ نرجس: هیچی بابا ، بهش نگی یه وقتی ! رسول: نه بابا ، اینم از خبر کاری نداری ؟ دکتر بابا اومد برم ببینم چه خبره ؟ نرجس: نه خدا حافظ. رسول: یا علی پ.ن: پارت بعدی سرنوشت ساز 😜 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: یعنی حالش خوب میشه !؟ ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ رسول: دکتر چی شد ؟ دکتر: فعلا حالشون خوبه / ولی بازم میگم نمیشه کاری کرد ، چیزی نیست که درمان بشه مگه با یک روش فقط ! رسول: چه روشی؟ دکتر: عمل جراحی مغز ، اگه شما رضایت بدید انجام میشه. رسول: رضایت میدم ! هر کاری لازم باشه میکنم ! دکتر: طرف دیگه بحث پولشه ، زیادی هزینه داره براتون و اینم بگم ۱۰۰% موفق نیست ! رسول: مهم نیست ! دکتر: اگه بابت هزینه مشکلی ندارید فردا عمل رو انجام میدیم . رسول: مشکلی نیست . ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: همه منتظر بودیم ... ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ بعد چند دقیقه دکتر اومد بیرون . داشت گریه میکرد !!! رسول به سمتش رفت . منم رها رو به زور از اونجا دور کردم . دیگه متوجه نبودم چی شده ولی پی برده بودم که تموم شده ... به سمت دکتر رفتم . گفتم رسول: چی شد خانم دکتر ! دکتر: متاسفم ! رسول: چی ! چرا ! عمل که داشت خوب پیش میرفت ! دکتر: من ... من کشتمش ! بعد با سرعت دور شد ! یعنی چی ! بغض سمج گلوم رو گرفته بود ! بابا هم رفت ؟ به همین سادگی؟ ۷ روز بعد رها مثل افسرده ها شده بود . ۵ روز پیش بابا رو به خاک سپردن . امروز هم دادگاه داریم . با اون دکتر که ... قاضی گفت مجرم به جایگاه بیاد ... دکتر رفت و شروع کرد به حرف زدن . دکتر: آقای قاضی من خسته بودم و چند عمل پشت هم داشتم ! عمل داشت خوب پیش میرفت ولی .... زد زیر گریه ! دکتر: ولی آخرای عمل ،،، تیغ رو جایی که نباید فرود آوردم و ... مریض از دست رفت !!! قاضی: آقای حسنی آیا شکایت خودتون رو پس میگیرید ؟ اگر پس نگیرید دادگاه حکم حبس ابد اعلام میکنه . همه چشم ها خیره رسول بود . رسول:من ........ با حبس شدم این دکتر پدر من زنده نمیشه .... ولی اگه آزاد باشه جون آدمای بیشتری رو نجات میده ..... من شکایتم رو پس میگیرم . پ.ن:آخی چه مهربون 😢🥀 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: بهترین کار رو کردی... ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ رفتیم خونه . باید به رها موضوع رو بگم . بعد از اینکه لباساش رو عوض کرد اومد بیرون از اتاقش . رفت تو آشپز خونه و با یه لیوان قهوه برگشت و نشست رو مبل . رسول: پس منو و نرجس چی ؟ رها: ها! رسول:از اونا من و نرجس رها: هههه وای شرمنده! حواسم نبود ! الان میارم ببخشید زن داداش! نرجس:نه عزیزم عیب نداره بشین خودم میارم . بعد نرجس بلند شد و رفت . رسول:رها رها:بله؟ رسول:میخواهم بری خونه دایی دیاکو . قهوه پرید تو گلوش و بعد چند بار سرفه با نگاه خیره نگاهم کرد . رها:چییییی!!! رسول:میگم.. رها: با خودت چی فکر کردی؟ هنو چهلم بابا گذشته تحمل منو نداری ! اینه برادریت!!! رسول:گوش کن رها رها:نه تو گوش کن ، باورم نمیشه هنو یه هفته نگذشته میخواهی منو بفرستی دنبال نخود سیاه ، خونه دایی دیاکو چرا !!!َ داد زدم رسول:گوش کنننن !!! بغض کرده بود . نرجس با تعجب داشت نگاه می‌کرد !!! رسول:گوش کن ، میخواهم روحیت عوض بشه عزیزم ! به خدا اگه قصدم چیز دیگه ایی باشه ، گوش میدی ؟ رها:اره رسول: زود قضاوت نکن رها:آخه ،،،، ببخشید رسول: میدونم عصابت خرابه آجی ، برای چند ماه میری شمال ، اونجا حال و هوات عوض میشه. رها:باش 😕 پ.ن:شمال خوبه که 😢 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند : خدا حافظ آبجی ❤️ ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ هرجور بود که آقا محمد اینا خبر دادم . کمتر از ۱۰ دقیقه کل کوچه پرشده بود از ماشین پلیس و اطلاعات . بعد از منتقل کردن جنازه زهرا مثل دیوانه ها شده بودم. رسول هر کاری میکرد نمی تونست جلوم رو بگیره ... نرجس گریه میکرد و توی سر خودش میزد . هرکاری میکردم ساکت نمی شد . آقا محمد از همه خسته تر و ناراحت تر از ابن طرف به اون طرف میرفت . در و دیوار پر خون بود . اینطور که نرجس میگفت ۲ تا تیر زده بودن بهش . به معصومه خانم گفتم مواظب نرجس باشه و خودم هم رفتم پیش آقا محمد . حال همه افتضاح بود . معصومه : نرجس عزیزم گریه نکن ترو خدا . نرجس: اخه چطور گریه نکنننننممممم جلو چشم من ..... کنار من ....... جون داد معصومه میفهمی !!! جون داد جلو چشمام ... زهرا جلو چشمام جون داد . معصومه : میدونم میدونم نرجس جان .... ترو به خدا گریه نکن . نرجس گوش نمیداد و انقدر گریه کرد که از حال رفت . انتقالش دادن بیمارستان . آقا محمد گفته بود اجازه مرخصیش رو ندن تا آبا از آسیاب بیوفته و جو یکم آروم تر بشه. ادامه دارد...🖇🌻 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م