🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_سی_دوم
#رسول
شب خونه نرجس اینا موندم ...چون مامان و بابا و رها برای ماموریت بابا برای چند روز قرار بود برن قزوین خونه خالم .
صبح ساعت ۵ بود که برای نماز بیدار شدم...
وسط نماز تلفنم زنگ خورد...😐
بعد نماز نگاه کردم دیدم شماره مال رهاست...
زنگ زدم بهش که با گریه جواب داد
رها:ر..رسول....
رسول:چی شده رها ... سلام .. چرا گریه میکنی؟
رها:رسول .... تصادف کردیم
رسول:کی!!!
رها:نمیدونم الان به هوش اومدم...
رسول:مامان بابا چی ؟
رها: مامان هرچی میکنم بیدار نمیشه ! بابا هم سرش خون ریزی کرده ... چی کار کنم؟
رسول:رها....رها گوش کن کجایید؟
رها:نمیدونم ... فکر کنم اون جاده که بهش میگن جاده قدیم ... اونجاییم تازه از تهران بیرون اومده بودیم...
رسول:خوب نگاه کن تو یه پرستاری خوب؟
رها:رسول گرفتیم سر کار !
رسول: باشه باشه الان میام فقط نزار بابا بیشتر از این خون از دست بده ... اوکی؟
رها:رسول میترسم ... مامان چی ؟
رسول:فعلا تو به بابا برس خدا بزرگه ..
رها:باشه
با سرعت از اتاق خواب اومدم بیرون که نرجس جلوم سبز شد و گفت کجا میری رسول ! صبحانه درست کردیم .
رسول:نرجس...مامانم....رها....بابا
نرجس:چی شده !؟
رسول:تصادف کردن ... رها زنگ زد...
نرجس:وایی رسول!!!
نرجس به زور باهام اومد ...
یه لقمه اورده بود برام ...
با سرعت ۱۳۰ تا میرفتم ...
بیچاره نرجس داشت سکته میکرد!!!
چسبیده بود به صندلی...
بالاخره رسیدیم...
همه جمع شده بودن...
امبولانس و ماشین پلیس...
رفتم پیش یکی از پلیسا که داشت مردم رو پراکنده میکرد و گفتم
رسول:
پ.ن:اخییییی🙃💔
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
رها خوبی ؟؟؟
متاسفم 😔💔
خدا یا چرااااااااااا😭😭😭
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م