eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
273 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ از اتاقش اومدم بیرون . یکی از دوستای رها رفت سمت اتاق رها... همیشه اون به رها از همه چیز خبر میداد. جلوش وایسادم و گفتم رسول: کجا میرید خوابه! پرستار : رها نگرانه پدرشه میخواهم بهش خبر بدم نگران نشه و براش ... رسول: خبر دم مرگ بودن بابام نگرانی نداره ؟ لطفا بهش نگید !!! حال روحیش خوب نیست. پرستار: این خواست خود رها بوده ، الانم چشم نمیگم ، فقط میخواهم خواب آور تزریق کنم . رسول:بفرمایید. رفت داخل بعد چند دقیقه اومد بیرون . خوب بود که به رها نگفته بود . روی صندلی نشسته بودم و توی فکر به مردم خیره بودم . یه دفع یادم اومد قرار بود به نرجس خبر بدم ! گوشی رو برداشتم و بهش زنگ زدم . نرجس:جانم رسول ! رسول: سلام خانم چطوری؟ نرجس:سلام ممنون تو چطوری ، رها و بابا چطورن !؟ رسول: بابا که خوب نیست ، بد تر شده ! ولی رها خوبه . نرجس:وایییی خدااا بابا جون !!! اخه چرااا ...... به رها که نگفتی !!! رسول:نه نگفتم ، بگم که سکته کنه؟ نرجس: نه خدا نکنه زبونت ... رسول: زبونم چی ؟ نرجس: هیچی بابا ، بهش نگی یه وقتی ! رسول: نه بابا ، اینم از خبر کاری نداری ؟ دکتر بابا اومد برم ببینم چه خبره ؟ نرجس: نه خدا حافظ. رسول: یا علی پ.ن: پارت بعدی سرنوشت ساز 😜 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: یعنی حالش خوب میشه !؟ ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م