🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_سی_نهم
#رسول
از اتاقش اومدم بیرون .
یکی از دوستای رها رفت سمت اتاق رها...
همیشه اون به رها از همه چیز خبر میداد.
جلوش وایسادم و گفتم
رسول: کجا میرید خوابه!
پرستار : رها نگرانه پدرشه میخواهم بهش خبر بدم نگران نشه و براش ...
رسول: خبر دم مرگ بودن بابام نگرانی نداره ؟ لطفا بهش نگید !!! حال روحیش خوب نیست.
پرستار: این خواست خود رها بوده ، الانم چشم نمیگم ، فقط میخواهم خواب آور تزریق کنم .
رسول:بفرمایید.
رفت داخل بعد چند دقیقه اومد بیرون .
خوب بود که به رها نگفته بود .
روی صندلی نشسته بودم و توی فکر به مردم خیره بودم .
یه دفع یادم اومد قرار بود به نرجس خبر بدم !
گوشی رو برداشتم و بهش زنگ زدم .
نرجس:جانم رسول !
رسول: سلام خانم چطوری؟
نرجس:سلام ممنون تو چطوری ، رها و بابا چطورن !؟
رسول: بابا که خوب نیست ، بد تر شده ! ولی رها خوبه .
نرجس:وایییی خدااا بابا جون !!! اخه چرااا ...... به رها که نگفتی !!!
رسول:نه نگفتم ، بگم که سکته کنه؟
نرجس: نه خدا نکنه زبونت ...
رسول: زبونم چی ؟
نرجس: هیچی بابا ، بهش نگی یه وقتی !
رسول: نه بابا ، اینم از خبر کاری نداری ؟ دکتر بابا اومد برم ببینم چه خبره ؟
نرجس: نه خدا حافظ.
رسول: یا علی
پ.ن: پارت بعدی سرنوشت ساز 😜
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
یعنی حالش خوب میشه !؟
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م