✍فاطمه خادميان، پژوهشگر و طلبه سطح دو جامعه الزهراء
او رفت
او رفت و من از پا افتادم
وضعم طوری شد که دیگر حتی نمیتوانستم روی پایم بایستم. نفسم بهسختی درمیآمد، سرم گیج میرفت و تلو تلو میخوردم
نامزد بودیم و اولین سفری بود که با خانوادهی من به مشهد میآمد.
قطعا هر کسی در کنار همسرش راحتتر است تا خانواده همسرش.
آن همخانواده ما که جمعیتی آمده بودیم به همراه مادربزرگ و سه تا از خالههایم که هر کدام دو فرزند داشتند.
میخواستم خاطره خوشی را برایش رقم بزنم نه اینکه از هم جدا باشیم.
طبقه اول مردانه، طبقه دوم زنانه و طبقه سوم خالی بود.
پیشنهاد دادم به طبقه سوم برویم. پله زیاد داشت اما عوضش مستقل بود...
تازه رسیده بودیم و از خستگی روی پای خود بند نبودم.
برادر و خواهرم هم با ما آمدند بالا.
سنی نداشتند و درکشان نمیرسید، همینکه چشمم گرم میشد و خوابم میبرد با سروصدایشان بیدارم میکردند و مدام باید تذکر میدادم که ساکت شوند. همسرم هم از اینکه نمیگذاشتند من استراحت کنم ناراحت بود و از آنها میخواست رعایت کنند.
خبر نداشتیم که به آن بندگان خدا هم خیلی خوش نمیگذرد و بیچارهها ماموریت دارند که نگذارند ما با هم تنها باشیم!
دیگر نفهمیدم چه شد اما از خواب که بلند شدم آنها رفته بودند. فکر کنم بهشان برخورده بود.
فرصت را غنیمت شمردم به حمام رفتم، دوش گرفتم و لباسهایم را هم بدون توجه به تمیزی و کثیفی شستم و روی بند انداختم.
دوست داشتم وقتی در کنار او هستم تمیز، مرتب و ایدهآل باشم. یعنی در بهترین صورت خودم. یک جورهایی میشود گفت رفتارم متعادل نبود و زیادی با وسواس برخورد میکردم.
همین برای من شد دردسر...
ازآنجاییکه همان یک شلوار بیرونی را برداشته بودم مجبور شدم همان شلوار نمدار را بپوشم و با همسرم برویم خانهی داییهایش.
این قسمت ماجرا مهم نیست بخش مهمش اینجاست که وقتی برگشتم به سوئیت، از همهجا بیخبر، برخورد خیلی بدی با من صورت گرفت.
نگاه همه یکجوری بود و از همه بدتر نگاه مادرم! شاید حس میکرد جلوی بقیه آبرویش رفته! توقع داشتند برایشان توضیح بدهم که چه اتفاقی افتاده! و از من توضیح هم خواستند!!
گفتم لباسهایم کثیف بود رفتم حمام شستم! سید طاها هم لباسهایش را در سینک شست!
بازهم نگاهشان تغییری نکرد!
یکی از خالههایم با خنده گفت طوری نیست که! حالا یه بوسش کرده!
آن شب خواب به چشمانم نیامد بهخاطر آن آش نخورده و دهن سوخته!
صبح همان روز همسرم برگشت شهرستان.
فقط یک روز باهم همسفر بودیم و چه تلخ تمام شد پایان این سفر دونفره مان...
چقدر فکر و قضاوت بقیه مرا رنجاند.
بعد از رفتنش دیگر نتوانستم آن جمع را تحمل کنم.خیلی غمگین بودم...
او صبح رفت و ظهر کار من به بیمارستان کشید. بعدازظهر در آنجا بستری بودم و مشکوک به مشکلات قلبی!!!
تلاطمی که نوارها از قلب من نشان میدادند ریشه روحی داشت نه جسمی.قلبی که تهمت بقیه و نگاه بدشان را تاب نیاورد و هزار تکه شد.
یک مینیبوس آدم از بعدازظهر وسایلشان را بسته بودند که برگردند شهرستان و نزدیک دارالشفای حرم توقف کردند تا من کارم تمام شود فکر نمیکردند که اینهمه طول بکشد آنهم در هوای گرم مشهد. حسابی اوقاتشان تلخ شده بود.
تا غروب در بیمارستان بودم و با سرم و دارو مرخصم کردند.
بازهم حالم چندان تعریفی نداشت و بنا شد بعد از رسیدن به شهرستان برای ادامه مراحل درمان اقدام کنیم...
کمی طول کشید تا بهتر شوم اما مشخص شد که این قضیه فقط یک شکست عاطفی بوده و حال من کاملا طبیعی بود
چه قدر پشیمان شدم از اینکه درست زیارت نکردم
ای کاش دخیل می بستم به پنجره فولاد حرم و به جای بقیه فقط به پدر عزیزم، به امام رضای خودم فکر میکردم
تا مدتها این خاطره تلخ در کامم بود
اما بابای عزیزم برای من جبران کرد،همسرم خبر داد که برنامه هایش طوری شده که برای زندگی میتوانیم به مشهد برویم
لحظاتی احساس کردم ضربان قلبم ایستاد و بعد با سرعتی دوچندان تپش گرفت
باورم نمیشد...
چه قدر بی هوا مرا به هوای خودت گره زدی پدرجان
بدون اینکه بفهمم و درک کنم و بابت این همه مهربانی شاکرت باشم💚
#داستان_رضوی
#جامعة_الزهرا
#نویسندگان_حوزوی
╭─════════════•❖•─╮
🔸 شبكه نویسندگان حوزوی خراسان
(کانون مداد الفضلاء)
╰─•❖•════════════─╯
https://eitaa.com/joinchat/3164274938C4f975d6c1b