هدایت شده از مهر فرشته ها
سلام و عرض ادب. من سه تا بچه با فاصله ی زیر دوسال داشتم که واقعا راضی بودم. حتی بچه ها به سن حسادت نرسیده بودن که بعدی کنارشون اومد و حرف همدیگرو کامل میفهمیدن و با هم همبازی بودن و بماند که بچه ی کوچیکترم چون با بزرگتر همبازی بود توی همچی از همسن و سالاش جلوتر بود و البته برای پسر بزرگم هم فرصتی ایجاد کرده بودیم که با همسن و سالاش هم بازی کنه و کلاس بره تا رشدش مثه همسن و سالاش باشه. بچه ی اخرم اما چهار سال از سومی کوچیکتر بود. با اینکه بچه های بزرگ تو نگه داریش خیلی کمک میکردن اما واقعا فشار عجیبی رو تحمل کردم تا بزرگتر شد. بچه های بزرگم دیگه نه همبازیش بودن و نه حرفشو متوجه میشدن. با اینکه تلاش میکردن سرگرمش کنن ولی واقعا حس میکردم یه تک فرزند جدا دارم که بشدت به من وابستس و اصلا از من جدا نمیشه😖
#شبهات_فرزند_آوری
#فاصله_بیشتر_بین_فرزندان
#آسایش_بیشتر_پدرمادر
#تجربه_نگاری
https://zil.ink/mehre_fereshteha
هدایت شده از مهر فرشته ها
#کاملا_دلی
با دخترای قد و نیم قدم تو مهمونی نشسته بودیم،خانم مرادی هم کمی اون طرف تر ما نشسته بود دختر بزرگش ۱۴ ساله و دختر کوچیکش ۴ سالشه
بحث فرزند آوری بود،رو به من کرد و گفت:
عزیزم چه خبره! حداقل زیاد میخوای بچه بیاری با فاصله بیشتری بیار!
من خیییلی از فاصله دخترام راضیم دختر بزرگم دیگه عصای دستمه و کارای خواهر کوچیکشرو میکنه
دو سه تا خانوم دیگه هم حرفش رو تایید کردن
من چیزینگفتم و منتظر شدم تا گذشت زمان نشون بده کار من درسته با اشتباه!
یه نیم ساعتی گذشت دختر کوچیکه خانم مرادی که اسمش محیا بود اومد پیش مامانش که حالا حسابی گرم صحبت شده بود!
_مامان؛مااامان
+چیه دخترم!
_من حوصله م سر رفته!
+خوب برو پیش آبجی مهلا!
_آبجی با گوشیش مشغوله با من بازی نمیکنه!
خوب برو با بقیه بچه ها!
_بقیه پسرن با من بازی نمی کنن
خانم مرادی یه نگاهی به من انداخت و در حالیکه با سرش به من اشاره می کرد رو به دخترش گفت:خوب برو با دخترای خاله بازی کن!
دخترای من یه گوشه حسااابی غرق بازی ۳ نفره شون بودن!یه تیم کامل،سه تا همبازی هم سن و سال و سه تا خواهر مهربون!
محیا با اخم رو به مادرش گفت:مامان تو اصلا به فکر من نبودی اگه نه مثل خاله واسم آبجی هم سن و سال میاوردی تا با هم بازی کنیم!
آبجی مهلا همش حواسش به خودش و دوستاش و گوشیشه
ولی دخترای خاله همیشه با هم بازیمیکنن و دوستن!
تو منو تنها گذاشتی...
دوست نداشتم اما ابن حرفای محیا باعث شد عرق شرم به پیشونی مامانش بشینه بابت حرفی که به من زده بودی!
حالا زمان اثبات کرده بود من هم به فکر خودم و آرامشم هستم، هم به فکر تک تک بچه هام!
و من در حالیکه با لبخند به چهره خانم مرادی نگاه می کردم گفتم هنوزم دیر نشده خانم مرادی!😉
#شبهات_فرزند_آوری
#فاصله_بیشتر_بین_فرزندان
#آسایش_بیشتر_پدرمادر
https://zil.ink/mehre_fereshteha