هدایت شده از |اصحاب قلم✍️|
رمان #شیون📚
پارت ۱۰
مشکوک شدم
فرداش بابام ساعت ۸ صبح رفت بیرون منم دنبالش کردم تا رسید به یه پارک و نشست روی نیمکت
پشت درخت قایم شدم چند دقیقه بعد محسن اومد و باهام صحبت کردن .
بابام که رفت رفتم سراغ محسن و یقه شو گرفتم
نامرد تو بابای من چیکار داری نقشت چیه
دیشب چی می گفتی تو تلفن ؟
_محمد حالت خوبه؟
نه من الان از هر حیوونی هار ترم
_چی شده؟
خودتو نزن به اون راه خودم دیدم داری با بابام صحبت می کنی
میدونم مواد میفروشی زنگ می زنم پلیس بیاد
با ترس گفت :
_ نمی خواد به پلیس زنگ بزنی .بشین توضیح میدم
نشستم شروع کرد به حرف زدن
ادامه دارد ...
@Ashab_ghalam