eitaa logo
🌹کانال شهید محمدحسین محمدخانی🌹
106 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
5 فایل
قال الله تعالی علیه :"ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا ،بل احیائ عندربهم یرزقون" شهید محمد حسین محمدخانی نام جهادی:حاج عمار تاریخ تولد:۱۳۶۴/۴/۹ تاریخ شهادت :۱۳۹۴/۸/۱۶ سمت:فرمانده تیپ هجومی سیدالشهدا مزار مطهر شهید:گلزار شهدای تهران قطعه ۵۳
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 ❤️ چند قدم سمتم می آید و شانه هایم میگیرد... _ بیا بشین کنار من... و اشاره میکند به کاناپه سورمه ای رنگ کنار پنجره. کنارش مینشینم و تو ایستاده ای درانتظار سوالاتی که ممکن بود بعدش اتفاق بدی بیفتد! زهرا خانوم دستم را میگیرد و به چشمانم زل میزند _ ریحانه مادر!...دق کردم تا برگردید... چندتا سوال ازت میپرسم. نترسو راستشو بگو! سعی میکنم خوب فیلم بازی کنم. شانه هایم را بی تفاوت بالا میندازم و باخنده میگویم _ وا مامان!ازچی بترسم قربونت بشم. چشمهای تیره اش را اشک پر میکند... _ بہ من دروغ نگو همین دلم برایش کباب میشود _ من دروغ نمیگم... _ چیزایی که گفتید...چیزایی که...اینکه علی میخواد بره!درسته؟ از استرس دستهایم یخ زده .میترسم بویی ببرد.دستم را از دستش بیرون میکشم. آب دهانم را قورت میدهم _ بله!میخواد بره... تو چند قدم جلو می آیـے و میپری وسط حرف من! _ ببین مادر من! بزار من بهت... زهرا خانوم عصبی نگاهت میکند _ لازم نکرده! اونقد که لازم بود شنیدم از زبون خودت! رویش را سمتم برمیگرداند و دوباره میپرسد _ تو ام قبول کردی که بره؟ سرم را به نشانه تأیید تکان میدهم اشک روی گونه هایش میلغزد. _ گفتی توی حرفات قول و قرار...چه قول و قراری باهم گذاشتید مادر؟ دهانم از ترس خشک شده و قلبم در سینه محکم میکوبد! _ ما...ما...هیچ قول و قراری..فقط....فقط روز خواستگاری...روز.. تو باز هم بین حرف میپری و با استرس بلند میگویی... _ چیزی نیست مادر من! چه قول و قراری آخه!؟ _ علی!!! یکبار دیگه چیزی بگی خودت میدونی!!! با اینکه همه تنم میلرزد و از آخرش میترسم. دست سالمم را بالا می آورم و صورتش را نوازش میکنم... _ مامان جون!...چیزی نیست راست میگه!... روز خواستگاری...علی اکبر...گفت که دوست داره بره و با این شرط ...با این شرط خواستگاری کرد... منم قبول کردم!همین! _ همین؟ پس قول و قرارا همین بود؟ صحبت بی محلی و اهمیت ندادن...اینا چی؟؟؟ گیج شده ام و نمیدانم چه بگویم که به دادم میرسی... _ مادر من! بزار اینو من بگم! من فقط نمیخواستم وابسته شیم!همین! زهرا خانوم ازجا بلند میشود و باچند قدم بلند بہ طرفت مےآید... _ همین؟؟؟همین؟؟؟؟؟بچه مردمو دق بدی که همین؟؟؟؟؟ مطمعنی راضیه؟؟ با این وضعی که براش درست کردی!؟چقد راحت میگی همین! بهش نگاه کردی؟ از وقت با تو عقد کرده نصف شده! این بچه اگر چیزی گفت درسته! کسی که میخواد بره دفاع اول باید مدافع حریم خانوادش باشه! نه اینکه دوباره و سه باره دست زنشو بخیه بزنن! فکر کردی چون پسرمی چشمم رو میبندم و میزنم به مادر شوهر بازی؟... ازجایم بلند میشوم و سمتتان مےآیم. ✍ ادامه دارد ...
🌹 ❤️ زهرا خانوم بشدت عصبیست. سرت را پایین انداخته ای و چیزی نمیگویی.ازپشت سر دستم را روی شانه مادرت میگذارم _ مامان ترو خدا آروم باش.. .چیزی نیست!دست من ربطی به علی اکبر نداره. من....من خودم همیشه دوست داشتم شوهرم اهل شهادت و جنگ باشه....من... برمیگردد و باهمان حال گریه میگوید: _ دختر مگه با بچه داری حرف میزنی؟عزیزدلم من مگه میزارم بازم اذیتت کنه...این قضیه باید به پدر ومادرت گفته شه ... بین بزرگترا!! مگه میشه همین باشه! _ اره مامان بخدا همینه! علی نمیخواست وابستش شم... بفکرمن بود. میخواست وقتی میخواد بره بتونم راحت دل بکنم! به دستم اشاره میکند و با تندی جواب میدهد: _ آره دارم میبینم چقد بفکرته! _ هست!هست بخدا!!...فقط...فقط...تا امشب فکرمیکرد روشش درسته! حالا...درست میشه...دعوا بین همه زن و شوهرا هست قربونت بشم... تو دستهایت را از پشت دور مادرت حلقه میکنی... _ مادر عزیزم!! تو اگر اینقد بهم ریختی چون حرف رفتن منو شنیدی فدات شم.منم که هنوز اینجام....حق باشماست اشتباه من بود.اینقد بخودت فشار نیار سکته میکنی خدایی نکرده . نگاهت میکنم. باورم نمیشود از کسی دفاع کرده ام که قلب مرا شکسته... اما نمیدانم چه رازی در چشمان غمگینت موج میزند که همه چیز را از یاد میبرم...چیزی که بہ من میگوید مقصر تو نیستی! ومن اشتباه میکنم! زهرا خانوم دستهایت را کنار میزند و از هال خارج میشود...بدون اینکه بخواهد حرف دیگری بزند.باتعجب آهسته میپرسم _ همیشه اینقد زود قانع میشن؟ _ قانع نشد!یکم آروم شد...میره فکر کنه! عادتشه...سخت ترین بحثا با مامان سرجمع ده دیقس... بعدش ساکت میشه و میره تو فکر! _ خب پس خیلیم سخت نبود!! _ باید صبر کنیم نتیجه فکرشو بگه! _ حداقل خوبه قضیه ازدواج سوری رو نفهمیدن!.. لبخند معناداری میزنی ، پیرهنت را چنگ میزنی و بخش روی سینه اش را جلو میکشی... _ اره! من برم لباسمو عوض کنم...بدجور خونی شده! 💞 ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ✍ ادامه دارد ...
🥀🕊 صبحانه فرهنگی با عطر شهدا🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 تولد اول فروردین ۱۳۴۱ بوئین زهرا استان قزوین شهادت ۳۰ تیر ۱۳۶۵ فاو🌷 ✍ بخش‌هایی از وصیتنامه این شهید عزیز🌷 ✅ برادرم و خواهرم! اگر ما قرآن را قبول داریم، باید تمام و کمال قبول داشته باشیم، نباشد که یک صفحه از قرآن را که درباره ی فتح ما ‏نوشته است، قبول داشته باشیم و در صفحه یا آیات دیگر که از جنگ و جهاد و دفاع از اسلام یاد مى‏ کند، آنها را نشنیده و ندیده بگیریم.🌷 ✅ مسلمان و شیعه‌ی على ع بودن، یعنى علی وار زیستن و على گونه شهید شدن است.🌷 ✅ و تو اى خواهرم! حجابت را حفظ کن که حجاب تو ارزنده ‏تر از خون من است.🌷 ✅ این بنده‌ی حقیر، در زندگیم خدمتى به اسلام نکردم، شاید مرگم باعث خدمتى به اسلام شود 🌷 🍃یادش گرامی ونامش جاودان 🍃دسته گلی‌ازصلوات به نیابت ازامام‌شهدا،شهدایی که امروز سالگردشهادتشان میباشدو این شهیدوالامقام هدیه میکنیم به حضرت ولیعصرارواحنا فداه به امید نگاهی از جانب پُر مهرشان🌷 🌷 🤲 دعای این شهید عزیز بدرقه امروزتان ان شاء الله🌷
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃 بارالـــــها ... ❣️ در پیشگاه تو ایستاده ام ؛ و دستهایم را بسوے تو بلند کرده ام ؛ آگاهم کہ در بندگے ات کوتاهے نموده و در فرمانبرے ات سستے کرده ام ؛ 🌴🍃🌴 ولے … پروردگارم آن گاه کہ شنیدم گناهکاران را بہ درگاهت فرا مے خوانى ، و آنان را به بخشش نیکو و ثواب وعده مے دهى ، براى پیروى ندایت آمدم و بہ مهربانے هاے مهربانترین مهربانان پناه آوردم ... 🌴🍃🌴 پیشاپیش، خواسته و سخنم را آنچه سبب ملاقات و دیدن تو مے شود قرار دادم ؛ اگر با این همه، خواسته ام را رد کنے ، امیدهایم به تو به یأس مبدّل مے گردد.
👈ترجمه صفحه◄ ٤٥١ ►🌹سورة الصافات🌹 پس او را انکار کردند، یقیناً آنان از احضار شدگان [در عذاب] خواهند بود، (۱۲۷) جز بندگان خالص شده خدا [که از هر کیفری در امانند،] (۱۲۸) و در میان آیندگان برای او نام نیک به جا گذاشتیم. (۱۲۹) سلام بر آل یاسین. (۱۳۰) ما نیکوکاران را این گونه پاداش می دهیم. (۱۳۱) بی تردید او از بندگان مؤمن ما بود. (۱۳۲) و بی تردید لوط از پیامبران بود. (۱۳۳) [یاد کن] هنگامی را که او و همه اهلش را نجات دادیم، (۱۳۴) مگر پیرزنی را که در میان باقی ماندگان [در شهر] بود. (۱۳۵) سپس دیگران را هلاک کردیم، (۱۳۶) و شما همواره صبحگاهان [در مسیر سفرهایتان از کنار ویرانه های شهر] آنان گذر می کنید، (۱۳۷) و نیز شبانگاهان، آیا تعقّل نمی کنید؟ (۱۳۸) و یونس از پیامبران بود. (۱۳۹) [یاد کن] هنگامی را که به سوی آن کشتی پر [از جمعیت و بار] گریخت، (۱۴۰) و با سرنشینان کشتی قرعه انداخت [و قرعه به نامش افتاد] و از مغلوب شدگان شد [و او را به دریا انداختند.] (۱۴۱) پس آن ماهی بزرگ او را بلعید، در حالی که سزاوار سرزنش بود. (۱۴۲) [و در شکم ماهی به تسبیح خدا مشغول شد که] اگر او از تسبیح کنندگان نبود، (۱۴۳) بی تردید تا روزی که مردم برانگیخته می شوند در شکم ماهی می ماند. (۱۴۴) پس او را در حالی که بیمار بود به زمینی خشک و بی گیاه افکندیم. (۱۴۵) و بر او گیاهی از نوعی کدو رویاندیم، (۱۴۶) و او را به سوی [قومی] یکصد هزار نفر [ی] یا بیشتر فرستادیم. (۱۴۷) پس ایمان آوردند در نتیجه آنان را تا پایان عمرشان [از نعمت ها و مواهب خود] بهره مند کردیم. (۱۴۸) [مشرکان سبک مغز می گویند: فرشتگان، دختران خدایند] پس از آنان بپرس که آیا دختران برای پروردگار تو هستند و پسران برای ایشان؟! (۱۴۹) یا اینکه ما فرشتگان را دختر آفریدیم و آنان شاهد بودند؟! (۱۵۰) آگاه باش! که آنان از بافته های دروغ خود می گویند (۱۵۱) که خدا فرزند آورده! و بی تردید آنان دروغگویند. (۱۵۲) آیا دختران را بر پسران ترجیح داده است؟ (۱۵۳)
14.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زدن سایبان از نجف تا کربلا برا پیاده روی اربعین که زوار ابا عبدالله الحسین و ابوالفضل العباس اذیت نشن زیر آفتاب درود به شرفشون