eitaa logo
🌹کانال شهید محمدحسین محمدخانی🌹
106 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
5 فایل
قال الله تعالی علیه :"ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا ،بل احیائ عندربهم یرزقون" شهید محمد حسین محمدخانی نام جهادی:حاج عمار تاریخ تولد:۱۳۶۴/۴/۹ تاریخ شهادت :۱۳۹۴/۸/۱۶ سمت:فرمانده تیپ هجومی سیدالشهدا مزار مطهر شهید:گلزار شهدای تهران قطعه ۵۳
مشاهده در ایتا
دانلود
23.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دانش آموزان با آب ریختن روی تصویر اسراییل را محو و عکس سید حسن نصرالله را ظاهر می کنند واقعا خیلی جالب و آموزنده است 💙کاری از معلم گرانقدر از دزفول که در حال رسانه ای شدن هست احسنت به این معلم و تفکراتش و خلاقیتش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جاویدالاثر، شهید والامقام ابراهیم هادی🌷 🕊✨🕊✨🕊 تاریخ ولادت: ۱۳۳۶/۲/۱ محل ولادت : تهران تاریخ شهادت : ۱۳۶۱/۱۱/۲۲ محل شهادت: فکه – کانال کمیل وضعیت تاهل:مجرد نحوه شهادت: والفجر مقدماتی– جنگ تن به تانک مدت عمر: ۲۵ سـال شهرت : علمدار کمیل مزار : جاویدالاثر یادبود شهید در گلزار شهدای بهشت زهرا تهران/قطعه و ردیف و شماره : ۲۶ – ۵۲- ۱ است 🔊شما رسانه شهدا باشید ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌
🌹 دوستان عزیز نماز لیلة الدفن فراموش نشه شهید نیلفروشان عزیز گردن تک تک ما حق داره آقای عباس نیلفروشان فرزند حاج مصطفی طریقه نماز شب اول قبر : دو رکعت است رکعت اول : بعد از سوره حمد ، آیة الکرسی رکعت دوم : بعد از سوره حمد ، ده مرتبه سوره قدر در آخر بعد از پایان نماز می گوییم : اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحمدٍ وَ آلِ مُحمدٍ وَ ابْعَثْ ثَوابَها اِلی قَبرِ عباس نیلفروشان فرزند مصطفی ♦️نماز لیلة الدفن را در هر زمان از شب اول قبر (از اول شب تا صبح) می‌توان خواند؛ اما بهترین وقت آن بعد از نماز عشا است.💔 شهید عزیز🥀 نزد آقا امام حسین علیه‌السلام و حضرت زهرا سلام الله علیها یاد ما هم باش🥀 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کربلا هر کس در شب جمعه را یاد کند، هم او را نزد الحسین (علیه السلام) یاد می کنند. هوای حرم دارم (ع) هدیه نثارارواح مطهر همه شهدا صلوات
💐 توی صفحات مجازی می چرخیدم که دیدم،عکس هم رزمش حسین امیدواری را زده اند و نوشته اند:پرواز پرستویی دیگر. حسین امیدواری در منطقه خان طومان‌،به شهدای مدافع حرم پیوست. دلم عاشورا شد.می دونستم مجید هم با حسین‌ امیدواری بوده.دستام یخ کرده بود و گوشی توی دستم می لرزید.پشتم لرزید.کاش می تونستم زمان رو نگه دارم.عباس فرامرزی‌،برادر شهید محسن فرامرزی زنگ زد.تا اسمشو روی صفحه گوشیم دیدم،دلم ریخت.دنیا دور سرم می چرخید.صدام می لرزید. _الو سلام!عباس جون،خوبی داداش؟ _سلام،حسن آقا میخواستم ببینمت. _چی شده؟ _پشت تلفن نمیتونم،باید ببینمت. _مجید چیزیش شده؟ _گفتم که،تلفنی نمی تونم! _مجید شهید شده؟ _نه! _من میدونم شهید شده.😔 اونقدر گفتم و گفتم،تا این که فهمیدم شهید شده.گوشی از دستم‌افتاد،خشکم زد.دنیا دور سرم می چرخید.صورتش لحظه ای از جلوی چشمام کنار نمی رفت.چقدر دوست داشتم مجیدم رو بغل بگیرم.همون جا نشستم روی زمین،دو دستی زدم توی سرم.یعنی مجید رفت!یعنی همه چی تمام! همه می دونستیم مجید شهید شده،الاّ آبجیم،مادر مجید.البته از حس مادریش،چیزهایی بو برده بود.آروم و قرار نداشت. مریمی که تا نیمه های شب،بیدار می موند و چشم براه مجید بود تا برگرده،حالا می دونست که اتفاقی برای پسرش افتاده،اما نمی خواست باور کنه.گنگ شده بودیم.هیچ کی چاره ای به فکرش نمی رسید.فقط تو سرو کله هم می زدیم،تا آبجی نفهمه.فکر فردا هم نبودیم که چه خواهد شد.تا ده روز آبجیم نمی دونست.بعد هم از طرف گردان امام علی،حاج جواد و چند نفر از دوستاش اومدند و خبر شهادت رو دادند.اما مجید هنوز برای من تمام نشده،مجید برای من زنده است.با ماشین می رفتم و مدارکم همراهم نبود.افسر توی اتوبان تابلوی ایست رو نشون داد و جلوم رو گرفت.کنار خیابان پارک کردم.همین که از ماشین پیاده شدم،عکس مجید رو روی شیشه دید.دقت کرد تا مطمئن بشه.پرسید؛ _این عکس شهید مدافع حرم مجید قربان خانی یه؟ دیشب مستندش رو نشان می داد. گفتم بله. _شما دیشب مستندش رو دیدی؟ مادر شهید از دایی ها و رفیق هاش میگفت . _خواهر زادمه حسن آهی کشید ،بلند شد و به بهانه آب خوردن رفت توی آشپزخانه. مهرشاد دایی دیگر،از کودکی با مجید هم بازی بود،و تا آخر رفیق هم بودند.صحبت از مجید ،برایش سخت ترین آزار دنیا بود: من و مجید فقط خواهرزاده و دایی نبودیم،با هم بزرگ شدیم.به حدی نزدیک بودیم که آب بدون هم نمی خوردیم.همیشه خدا خونه ی ما بود.کم کم پیش ما قد کشید و جوون برومند شد.مجید را مادرم بزرگ کرد.همه کارهای بچه های آبجیم،گردن مادرم بود‌‌.به خاطر همین بیشتر از اون که،اخلاق آبجیم رو به ارث برده باشه،خلقیات و روحیات مادرم رو داشت.از سه چهار سالگی که توی ذهنم مونده،من و مجید با هم بودیم.مدرسه مون هم یکی بود‌‌.من یه سال بالاتر بودم،باهم می رفتیم و برمی گشتیم و البته بیشتر اوقات.،این رفت و برگشت ها با دعوا بود.ما از همون بچگی مون ده دوازده تایی رفیق بودیم که بچه شرّ و دعوا چاق کن مون مجید بود.هفته نبود که چهار پنج تا دعوا نداشته باشیم.به بهانه ها و حرف های مختلف.بعد از این که یه کمی بزرگ شد،دیگه کمتر دنبال دعوا می رفت. بیشتر رفیق هاش براش مهم بودن.دعوایی هم اگر بود ،برا رفیق و رفقاش بود.بیشتر هم میونجی بود تا طرف دعوا.از بچگیش تا بزرگ شد،خانواده" برای مجید حرف اول را می زد.هرچی که داشت،برا خانواده اش می داد.حتی جونش را هم فدا می کرد.سال نود و سه برا خودش ،تو یه باغ درندشت،جشن تولد گرفت.باغ رو کرایه کرده بود.دور تا دورش رو میز و صندلی چیده بود. دو سه میلیونی هم خرجش شد.کلی هم هدیه براش آوردن.یادش به خیر؟موقع کیک بریدن ،اول از همه سهم آبجیم اینها رو کنار گذاشت.بعد هم دستش رو کرد،وسط بقيه کیک و تو صورت بیشتر مهمون ها مالید.هیچ کی هم از این کار مجید ناراحت نشد.همه می دونستن مجید آدم شوخی یه.از اون آدم های شوخ که هر قدر هم باهاش کَل کَل می کردی،یه پله از تو بالاتر بود.همیشه خدا جوابِ دست به نقد ،توی آستینش داشت.این پسر پیش هیچ بنی بشری کم بیار نبود.از همون بچگی ش برای خودش،اعتبار جمع می کرد.توی یافت آباد از اولین تا آخرین مغازه رو،باهاشون سلام و علیک داشت‌ و ازشون نسیه خرید می کرد.جالب اینجاست که مغازه دارها هم بهش نسیه میدادن. به محض این که پول دستش می رسید؛حساب همه رو پاک می کرد.با همه این مغازه دارها،بزرگتر یا کوچکتر از خودش هم نداشت،با همه شون حساب شوخی رو،اول باز میکرد،،بعدش حساب نسیه.من بعضی وقت ها تعجب می کردم،به یه الف بچه ،چطور اعتماد می کنن و نسیه میدن. 🌷🕊 💥ادامه دارد...
💐 سال هشتاد و پنج یه مرکز درمانگاهی توی یافت آباد بود.مجید زودتر از ما رفت و دستش رو بند کرد.بعد اونقدر از اونجا تعریف کرد که همه ما وسوسه شدیم.رنگ و لعابش را هم زیاد کرد.گفتیم برای یه هفته هم شده بریم ببینیم چه خبره.این حرف ها راسته یا مجید شایعه درست کرده.از طرف درمانگاه برای خود ما دوره می ذاشتند ،بعد ما را به عنوان مربی می فرستادن این طرف و اون طرف،تا به بقیه آموزش بدیم.بیشتر فعالیت هامون هم در زمینه اعتیاد و ایدز بود.یک سال و خرده ای اونجا بودیم.حقوق آن چنانی هم به ما نمی دادن،ماهی صدتومن.جایی که ما می رفتیم،زیر نظر یونیسف بود.رییسش به ایران اومده بود و قرار بر این شد تا به یکی از مراکز درمانی سر بزنه.قرعه کشی کردن و به نام‌ یافت آباد در اومد.چه روزی بود اون روز!تو پوست خودمون نمی گنجیدیم.شیک ترین لباس هامون رو پوشیدیم.خط اتوی شلوارهامون هندونه رو قاچ میزد.کفش هامون را یه نیم ساعتی واکس زدیم،سیاهیش برق میزد.همه در جنب و جوش بودیم.چند روزی از خواب و خوراک افتاده بودیم.روز مراسم نفس برامون نمونده بود.نفری یه شاخه گل به ما دادند که وقتی رئیس یونیسف اومد،گل ها رو بهش هدیه کنیم.همه به صف شدیم و یکی یکی گلها رو،با احترام تقدیمش کردیم.مجید گلش را نداد و تا آخر مراسم دستش بود.باهاش پیش بقیه،کلاس می ذاشت.وقتی اون آقا داشت می رفت که سوار ماشینش بشه،مجید بلند صداش زد و با خنده گفت: _این گل را داده بودن تا بدم به شما. جمله مجید رو براش ترجمه کردند،اون هم لبخندی به لبش نشست و سرش رو آروم بالا پایین می کرد. _می خواستم بهت ندم،اما دیدم گناه داری،دلم برات سوخت.و گل رو بهش داد.اون هم به زبون خارجی تشکر کرد. مترجمش هم می خندید و هم ترجمه می کرد. 💐 اون درمانگاه به درد ما نمی خورد.حقوق درست و حسابی نمی داد و روز که میشد تا شب علّاف بودیم.به هیچ کار دیگه هم نمی رسیدیم.همه با هم استعفا دادیم.مجید رفت توی یه شابلون زنی.یه هفته اونجا نبود که ما را هم با خودش راهی کارگاه کرد.اونجا هم زیاد نتونستیم دووم بیاریم.چون روز که می شد دنبال خوشگذرونی بودیم تا کار.آخرش با صاحب کار دعوا کردیم و از اونجا زدیم بیرون. سرکرده دعوامون مجید بود.بعدش یه مدت رفت سربازی.سربازی مجید که تموم شد،گذاشتیمش سولوقون،تا کار کنه.ما اونجا رستوران داشتیم.منتها کرایه داده بودیم و کارگر گذاشته بودیم.دو تا رستوران کنار همدیگه بود.مشتری های ما و رستوران بغلی،سر پارک کردن ماشین هاشون،دعوا داشتند.هوا که رو به خنکی عصر تابستون می رفت،مشتری ها هم تعدادشون بیشتر می‌شد.مجید رو به عنوان پارک بان رستوران گذاشته بودم،که ماشین های رستوران خودمون رو هدایت کنه.سر یه هفته که شد ،با هفتاد تا کارگر رفیق شده بود.رفیقی که شوخی کنن با هم و تو سر و کله ی همدیگه بزنند.در حالی که ما فقط یه سلام و علیک باهم داشتیم.تازه اون هم به زور.مجید حقوق خوبی هم می گرفت،ماهی دو میلیون تومن از مشتری ها انعام می گرفت.اما سر ماه که میشد،(ما بدهکار هم می‌شدیم.تمام دوست و رفیق هاش و می‌آورد توی رستوران و می گفت اینجا مال خودمه و مجانی بهشون غذا می‌داد.من بدهی های مجید رو هم از جیبم میدادم فقط میخواستم اونجا باشه که از رفیق رفقای شّر هم محله ای دور باشد.به هر مکافاتی بود،یه مدتی اونجا بندش کردیم .نمیتونست جایی بند بشه.بعدازظهر ها که مجید باید بود و ماشین ها رو راهنمایی میکرد،می دیدیم که آقا غیبش زده،کجاست؟می رفت دنبال دوست و رفیق هاش.داد و قال صاحب ماشین ها،سر پارک کردن بلند میشد.آخرش هم یه گروه ارکستر آورده بود رستوران،که این آخری ممنوع بود و در رستوران رو،اومدن تخته کردن و تمام شد رفت. 🌷🕊 💥ادامه دارد...
💐 قسمت آخر 😢 یه مدتی هم با داداشم حسن،قهوه خونه داشتن و بعدش مجید خودش قهوه خونه زد.همون موقع ها هم با مدافعین حرم آشنا شد.تا قبل از زدن قهوه خونه،این واژه براش عجیب و نا آشنا بود.هوای رفتن به سوریه،توی سرش افتاد.اما من سر سوریه رفتنش،باهاش سرسنگین بودم.حتی به شریکم توی نمایشگاه گفته بودم،حق نداری به مجید ماشین بدی.اون هم می گفت به حساب خودم میدم،کاری به تو ندارم.هر ماشینی می خواست ،بهش می‌داد.چند دفعه به مجید گفتم؛این فیلم جدیدته که درآوردی؟می خوای پدرومادرت رو زجر بدی که برم برم افتاده توی دهنت؟ هرقدر خواهرم گریه می کرد و می گفت داره میره سوریه،من با بی خیالی می گفتم:بابا،مجید رو من می شناسمش،این حالا جوگیر شده،میره با رفیق هاش شمال و از اونجا بهتون زنگ میزنه؛من سوریه م.داره این حرف ها را میزنه که شماها کاری به کارش نداشته باشید. گاهی من و حسن به هم دیگه می گیم؛اگه می فهمیدیم رفتنش جدیه،می گرفتیم دست و پاش رو می شکستیم و می انداختیمش گوشه خونه.اما خدا خودش یه طور دیگه ای،برا مجید ما رقم زده بود،که من و حسن و آبجیم و بقیه،حتی توی خوابمون هم نمی دیدیم. صحبت هایش تمام شد.مهرشاد دستانش را جلوی صورتش گذاشت و بلند بلند گریه کرد.هیچ کس از بغل دستی اش خجالت نمی کشید. همه گریه می کردند،با صدای بلند.تلویزیون صحن و سرای حرم‌ حضرت رضا ع را نشان می داد.نقاره زن ها نقاره می زدند و آغاز سال هزار و سیصد و نود و پنج را تبریک می گفتند.سال تحویل شد.اولین سال تحویل بدون مجید،برای آقا افضل و مریم خانم و بقیه رقم خورد.دعای تحویل سال و دعای خانواده،در هم گره خورده بود.دعا خواندن مادر مجید،صدایش از بقیه بلندتر بود.آخرش گفت: _خدایا به حق این لحظات نورانی،پیکر پسرم برگرده! عطیه آرام نشسته و در خیالاتش غرق بود.یاد روزی افتاد که از طرف گردان،خبر شهادت مجید را آورده بودند و چقدر بی تاب می کرد.حالا بعد از چند ماه،رنگ آرامش بر سر و صورتش نشسته بود.هم زمان با تحویل سال است،دستانش را بالا می برد و می‌گوید: _خدایا!شکرت که من خواهر شهیدم.مرا فرزند شهید و بعد خودم را شهید کن!بعد از رفتن مجید بود که دانستم؛چه مقام و منزلتی داره،خدایا!خودت گفتی شهدا زنده اند و من زنده بودنش را،به خوبی حس می کنم.این روزها دستم را گرفته و همه جوره هوایم را داره. 🌹🌹🌹🌹🌹 پیکر مطهر مجید در اردیبهشت ماه ۱۳۹۸ به کشور بازگشت و با حضور بی نظیر مردم پیکرش تشییع شد. هم اکنون قبر او در گلزار شهدای یافت آباد زیارتگاه عشاق می باشد. 🌹🌹🌹🌹 🌹 و همچنین مزار یادبود شهید مجید در بهشت زهرا قطعه ۵۰ در کنار مزار شهید مرتضی کریمی قرار گرفته است. 🌷🕊 ✅ پایان ✅
🌹کانال شهید محمدحسین محمدخانی🌹
💐#مجید_بربری #قسمت_67 قسمت آخر 😢 یه مدتی هم با داداشم حسن،قهوه خونه داشتن و بعدش مجید خودش قهوه
7.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مدیون شهداییم تا قیامت (کلیپ دیدار خانواده شهید مجید قربانخانی، هنگام برگشتن تکه های استخوان شهید) تمام حرف این مادر این بود که ببینید چه جور پسرم سوخته، انقد نگید شهیدتون چند گرفته 😔😔
5.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اول صبح حتما این مناجات زیبا رو گوش کنید !💔 حال دلتون پر از توجه خاص به صاحب الزمان ارواحنا فداه ان شاءالله🌷