eitaa logo
🌹کانال شهید محمدحسین محمدخانی🌹
101 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.7هزار ویدیو
6 فایل
قال الله تعالی علیه :"ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا ،بل احیائ عندربهم یرزقون" شهید محمد حسین محمدخانی نام جهادی:حاج عمار تاریخ تولد:۱۳۶۴/۴/۹ تاریخ شهادت :۱۳۹۴/۸/۱۶ سمت:فرمانده تیپ هجومی سیدالشهدا مزار مطهر شهید:گلزار شهدای تهران قطعه ۵۳
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 اظهارات شاذ فاضل میبدی: معتقدم مديران دولت سيزدهم بايد در حضور مردم عذرخواهي كنند كه چرا اجازه ندادند برجام در اسفندماه ۹۹و ارديبهشت ماه ۱۴۰۰ اجرایی شود! : ظاهرا جناب مستطاب میبدی به یاد ندارند که قرار بود تحریم ها در سال ۹۴ همه با هم لغو شوند. اگر ایشان مبتلا به آلزایمر هستند ولی ملت فراموش نخواهد کرد!. این توهین به افکار عمومی است که سخنی از وعده پنج سال گذشته مطرح نشود و تخیلات احیای برجام در سال ۹۹ برای جلب توجه بیان شود. ✔️فارغ از این موضوع میبدی گفته است: «معتقدم مديران دولت سيزدهم بايد در حضور مردم عذرخواهی كنند كه چرا اجازه ندادند برجام در اسفندماه ۹۹ و ارديبهشت ماه ۱۴۰۰ اجرايی شود»! جهت اطلاع؛ دولت سیزدهم کار خود را در مرداد ۱۴۰۰ شروع کرد! 🔹به آقای میبدی باید تاکید کرد که برجام را کسانی کشتند که در مقابل بیان نقایص آن عصبانی می‌شدند و به جای رفع عیوب به منتقدان حمله می کردند. 🔹جنابشان که نگران نرخ دلار هستند چه خوب است مشخص کنند در هشت سال دولت روحانی کجا در مقابل ۱۰ برابر شدن نرخ ارز، نجومی شدن قیمت مسکن و روزانه ۷۰۰ کشته کرونا موضع گرفته اند تا صدق گفتار امروزشان را هم باور کنیم؟
5.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍سردار شهید مفقودالاثر محمود پایدار از جوان ترين فرماندهان دوران هشت ساله دفاع مقدس آری پايدار برای پايداری ايران از خود گذشت... 🔹شهید محمود پایدار سردار سرافراز فرمانده گردان خط شكن لشكر ۴۱ ثارالله استان كرمان بود و خود را خادم رزمنده ها می دانست... 🔸فرمانده ای مصمم كه حتی شستن ظرف های غذا در جبهه ها را عبادت می پنداشت و از هر فرصتی برای خدمت به رزمنده ها استفاده می كرد. 🔹شهید محمود پایدار یکی از فرماندهان با اخلاص و آرام بود که به بهترین شکل ممکن مسئولیت و کارهای افراد خود را پیگیری و انجام می‌داد. 🔸انسانی که آرزوی گمنامی داشت و تا امروز هم همچنان گمنام باقی مانده است یکی از فرماندهانی که در عملیات خیبر نقش آفرین بوده است. 🔹وی برای انجام هر کاری وضو می‌گرفت تمرینات صبحگاهی سخنرانی غذا خوردن شناسایی وضو می‌گرفت. 🔸چشم‌هایش همیشه به خاطر گریه های طولانی مدت قرمز و پف کرده بود ولی به روی خود نمی‌آورد که گریه کرده است. 🔹هرگز اجازه نمی‌داد از وی عکس بگیرند و نمی‌گذاشت سخنرانی هایش را ضبط کنند.
✫⇠قسمت : 1⃣7⃣1⃣ می دانستم این بار خودش هم خیلی خوشحال نیست. اما می گفت: «خوشحالم. خدا بزرگ است. توی کار خدا دخالت نکن. حتماً صلاح و مصلحتش بوده.» بالاخره سنگر آماده شد؛ یک پناهگاه کوچک، یک، در یک و نیم متری. با خوشحالی می گفت: «به جان خودم، بمب هم رویش بخورد طوری اش نمی شود.» دو سه روز بعد رفت، اما وقتی روحیه و حال مرا دید، قول داد زود برگردد. این بار خوش قول بود. بیست روز بعد برگشت. بیشتر از قبل محبت می کرد. هر جا می رفت، مهدی را با خودش می برد. می گفت: «می دانم مهدی بچه پرجنب و جوشی است و تو را اذیت می کند.» یک روز طبق معمول مهدی را بغل کرد و با خودش برد؛ اما هنوز نرفته صدای گریه مهدی را از توی کوچه شنیدم. با هول دویدم توی کوچه. مهدی بغل صمد بود و داشت گریه می کرد. پرسیدم: «چی شده؟!» گفت: «ببین پسرت چقدر بلا شده، در داشبورد را باز کرده و می خواهد کنسرو بخورد.» گفتم: «خوب بده بهش؛ بچه است.» مهدی را داد بغلم و گفت: «من که حریفش نمی شوم، تو ساکتش کن.» گفتم: «کنسرو را بده بهش، ساکت می شود.» گفت: «چی می گویی؟! آن کنسرو را منطقه به من داده بودند، بخورم و بجنگم. حالا که به مرخصی آمده ام، خوردنش اشکال دارد.» ✫⇠قسمت : 2⃣7⃣1⃣ مهدی را بوسیدم و سعی کردم آرامَش کنم. گفتم: «چه حرف هایی می زنی تو. خیلی زندگی را سخت گرفته ای. این طورها هم که تو می گویی نیست. کنسرو سهمیه توست. چه آنجا، چه اینجا.» کنسرو را دور از چشم مهدی از توی داشبورد درآورد و توی صندوق عقب گذاشت. گفت: «چرا نماز شک دار بخوانیم.» ماه آخر بارداری ام بود. صمد قول داده بود این بار برای زایمانم پیشم بماند؛ اما خبری از او نبود. آذرماه بود و برف سنگینی باریده بود. صبح زود از خواب بیدار شدم. بی سر و صدا طوری که بچه ها بیدار نشوند، یک شال بزرگ و پشمی دور شکمم بستم. روسری را که صمد برایم خریده بود و خیلی هم گرم بود، پشت سرم گره زدم. اورکتش را هم پوشیدم. کلاهی روی سرم گذاشتم تا قیافه ام از دور شبیه مردها بشود و کسی متوجه نشود یک زن دارد برف پارو می کند. رفتم توی حیاط. برف سنگین تر از آنی بود که فکرش را می کردم. نردبان را از گوشه حیاط برداشتم و گذاشتم لب پشت بام. دو تا آجر پای نردبان گذاشتم. با یک دست پارو را گرفتم و با آن یکی دستم نردبان را گرفتم و پله ها را یکی یکی بالا رفتم. توی دلم دعامی کردم یک وقت نردبان لیز نخورد؛ وگرنه کار خودم و بچه ساخته بود. بالاخره روی بام رسیدم. هنوز کسی برای برف روبی روی پشت بام ها نیامده بود. ✫⇠قسمت : 3⃣7⃣1⃣ خوشحال شدم. این طوری کسی از همسایه ها هم مرا با آن وضعیت نمی دید. پارو کردن برف به آن سنگینی برایم سخت بود. کمی که گذشت، دیدم کار سنگینی است، اما هر طور بود باید برف را پارو می کردم. پارو را از این سر پشت بام هل می دادم تا می رسیدم به لبه بام، از آنجا برف ها را می ریختم توی کوچه. کمی که گذشت، شکمم درد گرفت. با خودم گفتم نیمی از بام را پارو کرده ام، باید تمامش کنم. برف اگر روی بام می ماند، سقف چکّه می کرد و عذابش برای خودم بود. هر بار پارو را به جلو هل می دادم، قسمتی از بام تمیز می شد. گاهی می ایستادم، دست هایم را که یخ کرده بود، جلوی دهانم می گرفتم تا گرم شود. بخار دهانم لوله لوله بالا می رفت. هر چند تنم گرم و داغ شده بود، اما صورت و نوک دماغم از سرما گزگز می کرد. دیگر داشت پشت بام تمیز می شد که یک دفعه کمرم تیر کشید، داغ شد و احساس کردم چیزی مثل بند، توی دلم پاره شد. دیگر نفهمیدم چطور پارو را روی برف ها انداختم و از نردبان پایین آمدم. خیلی ترسیده بودم. حس می کردم بند ناف بچه پاره شده و الان است که اتفاقی برایم بیفتد. بچه ها هنوز خواب بودند. کمرم به شدت درد می کرد. زیر لب گفتم: «یا حضرت عباس! خودت کمک کن.» رفتم توی رختخواب و با همان لباس ها خوابیدم و لحاف را تا زیر گلویم بالا کشیدم. ✫⇠قسمت : 4⃣7⃣1⃣ در آن لحظات نمی دانستم چه کار کنم. بلند شوم و بروم بیمارستان یا بروم سراغ همسایه ها. صبح به آن زودی زنگ کدام خانه را می زدم. درد کمر بیشتر شد و تمام شکمم را گرفت. ای کاش خدیجه ام بزرگ بود. ای کاش معصومه می توانست کمکم کند. بی حسی از پاهایم شروع شد؛ انگشت های شست، ساق پا، پاها، دست ها و تمام. دیگر چیزی نفهمیدم. لحظه آخر زیر لب گفتم: «یا حضرت عباس...» و یادم نیست که توانستم جمله ام را تمام کنم، یا نه. صمد ایستاده بود روبه رویم، با سر و روی خاکی و موهای ژولیده. سلام داد. نتوانستم جوابش را بدهم. نه اینکه نخواهم، نایِ حرف زدن نداشتم. گفت: «بچه به دنیا آمده؟!» باز هم هر کاری کردم، نتوانستم جواب بدهم. نشست کنارم و گفت: «باز دیر رسیدم؟! چیزی شده؟! چرا جواب نمی دهی؟! مریضی، حالت خوش نیست؟!» می دیدمش؛ اما نمی توانستم یک کلمه حرف بزنم. زل زد توی صورتم و چند بار آرام به صورتم زد.
بعد فریاد زد یا حضرت زهرا! قدم، قدم! منم صمد!» یک دفعه انگار از خواب پریده باشم. چند بار چشم هایم را باز و بسته کردم و گفتم: «تویی صمد؟! آمدی؟!» ✫⇠قسمت: 5⃣7⃣1⃣ صمد هاج و واج نگاهم کرد. دستم را گرفت و گفت: «چی شده؟! چرا این طوری شدی؟! چرا یخ کردی؟!» گفتم: «داشتم برف ها را پارو می کردم، نمی دانم چی بر سرم آمد. فکر کنم بی هوش شدم.» پرسیدم: «ساعت چند است؟!» گفت: «ده صبح.» نگاه کردم دیدم بچه ها هنوز خواب اند. باورم نمی شد؛ یعنی از ساعت شش صبح یا شاید هم زودتر خوابیده بودم. صمد زد توی سرش و گفت: «زن چه کار کردی با خودت؟! می خواهی خودکشی کنی؟!» نمی توانستم تنم را تکان بدهم. هنوز دست ها و پاهایم بی حس بود. پرسید: «چیزی خورده ای؟!» گفتم: «نه، نان نداریم.» گفت: «الان می روم می خرم.» گفتم: «نه، نمی خواهد. بیا بنشین پیشم. می ترسم. حالم بد است. یک کاری کن. اصلاً برو همسایه بغلی، گُل گز خانم را خبر کن. فکر کنم باید برویم دکتر.» دستپاچه شده بود. دور اتاق می چرخید و با خودش حرف می زد و دعا می خواند. ✫⇠قسمت : 6⃣7⃣1⃣ می گفت: «یا حضرت زهرا! خودت به دادم برس. یا حضرت زهرا! زنم را از تو می خواهم. یا امام حسین! خودت کمک کن.» گفتم: «نترس، طوری نیست. هر بلایی می خواست سرم بیاید، آمده بود. چیزی نشده. حالا هم وقت به دنیا آمدن بچه نیست.» گفت: «قدم! خدا به من رحم کند، خدا از سر تقصیراتم بگذرد. تقصیر من است؛ چه به روز تو آوردم.» دوباره همان حالت سراغم آمد؛ بی حسی دست ها و پاها و بعد خواب آلودگی. آمد دستم را گرفت و تکانم داد. «قدم! قدم! قدم جان! چشم هایت را باز کن. حرف بزن. من را کشتی. چه بلایی سر خودت آوردی. دردت به جانم قدم! قدم! قدم جان!» نیمه های همان شب، سومین دخترمان به دنیا آمد. فردای آن روز از بیمارستان مرخص شدم. صمد، سمیه را بغل کرده بود. روی پایش بند نبود. می خندید و می گفت: «این یکی دیگر شبیه خودم است. خوشگل و بانمک.» مادر و خواهرها و جاری هایم برای کمک آمده بودند. شینا تازه سکته کرده بود و نمی توانست راه برود. نشسته بود کنار من و تمام مدت دست هایم را می بوسید. خواهرها توی آشپزخانه مشغول غذا پختن بودند، هر چه با چشم دنبال صمد گشتم، پیدایش نکردم. ✫⇠قسمت :7⃣7⃣1⃣ خواهرم را صدا زدم و گفتم: «برایم یک لیوان چای بیاور.» چای را که آورد، در گوشش گفتم: «صمد نیست؟!» خندید و گفت: «نه. تو که خواب بودی، خبر دادند خانم آقا ستار هم دردش گرفته. آقا صمد رفت ببردش بیمارستان.» شب با یک جعبه شیرینی آمد و گفت: «خدا به ستار هم یک سمیه داد.» چند کیلویی هم انار خریده بود. رفت و چند تا انار دانه کرد و توی کاسه ای ریخت و آمد نشست کنارم و گفت: «الحمدلله، این بار خوش قول بودم. البته دخترمان خوب دختری بود. اگر فردا به دنیا می آمد، این بار هم بدقول می شدم.» کاسه انار را داد دستم و گفت: «بگیر بخور، برایت خوب است.» کاسه را از دستش نگرفتم. گفت: «چیه، ناراحتی؟! بخور برای تو دانه کردم.» کاسه را از دستش گرفتم و گفتم: «به این زودی می خواهی بروی؟!» گفت: «مجبورم. تلفن زده اند. باید بروم.» گفتم: «نمی شود نروی؟! بمان. دلم می خواهد این بار اقلاً یک ماهی پیشم باشی.» خندید و سوتی زد و گفت: «او... وَه... یک ماه!» گفتم: «صمد! جانِ من بمان.» ✫⇠قسمت :8⃣7⃣1⃣ گفت: «قولت یادت رفته. دفعه قبل چی گفتی؟!» گفتم: «نه، یادم نرفته. برو. من حرفی ندارم؛ اما اقلاً این بار یک هفته ای بمان.» رفت توی فکر. انگشتش را لای کوک های لحاف انداخته بود و نخ را می کشید گفت: «نمی شود. دوست دارم بمانم؛ اما بچه هایم را چه کنم؟! مادرهایشان به امید من بچه هایشان را فرستاده اند جبهه. انصاف نیست آن ها را همین طوری رها کنم و بیایم اینجا بیکار بنشینم.» التماس کردم: «صمد جان! بیکار نیستی. پیش من و بچه هایت هستی. بمان.» سرش را انداخت پایین و باز کوک های لحاف را کشید. تلویزیون روشن بود. داشت صحنه های جنگ را نشان می داد؛ خانه های ویران شده، زن ها و بچه های آواره. سمیه از خواب بیدار شد. گریه کرد. صمد بغلش کرد و داد دستم تا شیرش بدهم. سمیه که شروع کرد به شیر خوردن، صمد زل زد به سمیه و یک دفعه دیدم همین طور اشک هایش سرازیر شد روی صورتش. گفتم: «پس چی شد...؟!» سرش را برگرداند طرف دیوار و گفت: «آن اوایل جنگ، یک وقت دیدم صدای گریه بچه ای می آید. چند نفری همه جا را گشتیم تا به خانه مخروبه ای رسیدیم. بمب ویرانش کرده بود. صدای بچه از آن خانه می آمد. رفتیم تو. دیدیم مادری بچه قنداقه اش را بغل کرده و در حال شیر دادنش بوده که به شهادت رسیده. بچه هنوز داشت به سینه مادرش مک می زد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟣حـق‌النـاس عــاطفی ❌تو فکر کردی هرجور بگردی سر خودت نمیاد؟ قسم می خورم می یاد، بهش میگن چرخه کائنات، قانون کارما.... 🍃🌺🍃
((اطاع رسانی جدید کاروان زیارتی حیدریون استان بوشهر )) 🕋 اعزام بعدی کاروان زیارتی به عتبات عالیات، کربلای معلاء 1402/10/4و1420/10/11می باشد //بامبلغ چهارملیون و پانصدهزار تومان // جهت اعزام تکمیل شد... توجه فرمایید :برای کاروان (11/1)و(12/11)برای تکمیل نفرات،، (مشتاقین که مایلن برای زیارت کربلای معلاء و عتبات عالیات) به این شمار (09175942665)تماس حاصل کنید جهت ثبت نام واطلاعات بیشتر،، اعزام کاروانهای دیگر حیدریون بوشهر به کربلای معلاء و عتبات عالیات تاریخ 1402/11/1می باشد لطفاً درگروه های خود اطلاع رسانی کنید تا کسانی که مایل می باشد جا نمانند پیشاپیش از همکاری شما کمال تشکر را داریم،،، ضمنا کسانی که به هر نحوی اطلاع رسانی کردود باتلفن یا حضوری برای ثبت نام مدارک خود اصل پاسپوردت به آقای عزیزالله خذری تحویل بدهید برای تکمیل لیست 11/1و11/12به بعد انشاالله تعالی منتظریم،،، یاعلی مدد((هرکه دارد هوس کرببلا بسم‌الله)) //التماس دعا داریم ازهمگی //✋🤚🌼🌺🌸
عکسی که باید ابطحی ببیند بلکه .... لعنت خداوند بر منافقین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 نوبت عادی سازی حرام خواری ابتدا با ایجاد قحطی های مصنوعی، بحرانی بودن مسئله تامین غذا در جهان را در اذهان مردم دنیا جا می اندازند که بایستی هرچه سریعتر برای این بحران چاره ای اندیشید و بعد با تبلیغ گسترده حشره خواری، آن را از یک امر چندش آور و مشمئزکننده به امری عادی و قابل تحمل تبدیل می کنند و کم کم خوردن حشرات که طبق احکام اسلامی حرام است به موضوعی روزمره و باکلاس تبدیل می شود و هرکس مخالفت کند امل، بی سواد و بی کلاس خواهد بود 🔹اجرای تدریجی و مرحله به مرحله عادی سازی حرام خواری دقیقا همان روش شیطانی است که دشمن در ماجرای عادی سازی بدحجابی، بی حجابی و عریانی پیاده کرده است. 🎥 فیلم بالا عرضه انواع خوراکی های تهیه شده از حشرات در نمایشگاهی در روسیه را نشان می دهد که نکته قابل توجه آن دریافت نشان حلال توسط تولید کننده می باشد که بر روی تابلوی این غرفه قابل مشاهده است!!
احمق کیست؟ کسی که می‌خواهد سود برساند ولی ضرر می‌زند کسی که با تمام توان از مسئولان دفاع بیجا می‌کند به قیمت مورد تهمت واقع شدن ولایت احمق نباشیم بگذاریم هر مسئولی تاوان بی‌عرضگی و دزدی و ترک‌فعل و خیانت و گوش‌ندادن به نصیحت‌های مشفقانه را بدهد و رهبری را سپر قرار ندهد آنقدر که برخی خودی‌های احمق، ولایت را خرج مسئولان کرده‌اند و به ولایت ضربه زده‌اند BBC ضربه نزده..