eitaa logo
🌹کانال شهید محمدحسین محمدخانی🌹
95 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2هزار ویدیو
11 فایل
قال الله تعالی علیه :"ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا ،بل احیائ عندربهم یرزقون" شهید محمد حسین محمدخانی نام جهادی:حاج عمار تاریخ تولد:۱۳۶۴/۴/۹ تاریخ شهادت :۱۳۹۴/۸/۱۶ سمت:فرمانده تیپ هجومی سیدالشهدا مزار مطهر شهید:گلزار شهدای تهران قطعه ۵۳
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 (داستان واقعی) 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت دوم چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه. پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام. می رفتم و سریع برمی گشتم. مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد. تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت. با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد. بهم زل زده بود. همون وسط خیابون حمله کرد سمتم. موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو. اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم. حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه. به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم. هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم. چند بار هم طولانی مدت، زندانی شدم. اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود. بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت. وسط حیاط آتیشش زد. هر چقدر التماس کردم. نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت. هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت. اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند. تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم. خیلی داغون بودم. بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد. اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود. و بعدش باز یه کتک مفصل. علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد. ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم. ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج کنم. تا اینکه مادر علی زنگ زد. به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم. التماس می کردم. خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم. من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده. هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد. زن صاف و ساده ای بود. علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه. تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت. شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد. _طلبه است. چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ ترجیح میدم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندم. عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت. مادرم هم بهانه های مختلف می آورد. آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره. اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون. ولی به همین راحتی ها نبود. من یه ایده فوق العاده داشتم. نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم. به خودم گفتم. خودشه هانیه. این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی. از دستش نده. علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود. نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت. کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه. یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم. وقتی از اتاق اومدیم بیرون، مادرش با اشتیاق خاصی گفت: _به به. چه عجب! هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا... مادرم پرید وسط حرفش: _حاج خانم، چه عجله ایه. اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن. شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد. _ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم. اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته. این رو که گفتم برق همه رو گرفت. برق شادی خانواده داماد رو. برق تعجب پدر و مادر من رو! پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من. و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم. می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده. اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم. بی حال افتاده بودم کف خونه. مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت. نعره می کشید و من رو می زد. اصلا یادم نمیاد چی می گفت. چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت. اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم، دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه. مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود. شرمنده، نظر دخترم عوض شده. چند روز بعد دوباره زنگ زد. _من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم. علی گفت، دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه. تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره. بالاخره مادرم کم آورد. اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت. اون هم عین همیشه عصبانی شد. - بیخود کردن. چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟ بعد هم بلند داد زد.‌ هانیه، این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی. ادب؟ احترام؟ تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی. این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم. به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال. _یه شرط دارم! باید بذاری برگردم مدرسه..... ♦️
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبّت های شهید عباس دانشگر ۱۳ 💠 آقاي امید یوســفی از همدان: ‌ اوایل سال ۱۳۹۸ بود. خواهرم که در فضای مجازی سرگرم بود، اتفاقی تصویر شهید عباس دانشگر، شهید دهه هفتادی، را دید و از شباهتش به من گفت. از بیان شباهت با شهید خجالت کشیدم و با خودم گفتم: «من کجا و شهید دانشگر کجا؟» به احترام خواهرم، که دلش نشکند، به ادمین کانال شهید پیام دادم و درخواست کردم تا کمک کنند بیشتر با شهید آشنا شوم؛ تا بدانم این جوان کیست که در کل فضای مجازی عکس‌های او پخش شده است. از آشنایی با شهید، چهار سال گذشت. سال ۱۴۰۲ در کانال شهید فراخوان جذب بازیگر گذاشتند تا هر که شبیه به شهید است، عکسش را بفرستد تا در مستند شهید دانشگر بازی کند. خودم ناامید بودم، ولی خواهرم عکس من را برای فراخوان بازیگری فرستاد. چند ساعت بعد پیام آمد که: «شما به شهید دانشگر شبیه هستید و می‌توانید در این مستند بازی کنید.» اولش ترسیدم، با خودم گفتم: «من که بازیگر نیستم، این مسئولیت سنگین را چگونه قبول کنم؟» به خدا توکل کردم و از شهید کمک خواستم و گفتم: «فقط برای رضای خدا و جهت معرفی شهید به جوانان به سمنان می‌روم.» خدا را شکر، چند روز بعد به منزل شهید رفتیم. اولش خیلی خجالت کشیدم، گفتم: «الان پدر و مادر شهید به یاد عباس چه واکنشی نشان می‌دهند؟» پدر شهید عباس با چهره‌ای سرحال و بشّاش من را بغل کرد و بوسید و خوشحال شد؛ امّا مادر شهید با دیدن من، یاد غم نبود عباس افتاد و از دلتنگی عباس، با دیدن من اشک ریخت... 🔰 ...خدا را شکر کردم که افتخار پیدا کردم تا با بازیگری در نقش شهید عباس دانشگر، یاد شهید را در اذهان زنده کنم. چند روزی به‌جای عباس در فیلم «مشترک مورد نظر در دسترس نمی‌باشد» ایفای نقش کردم. روز ‌چهارم ضبط مستند، به دانشگاه امام حسین علیه‌السلام در تهران رفتیم. یکی از آرزوهایم رفتن به دانشگاه امام حسین علیه‌السلام بود که به لطف خدا و عنایت شهید توانستم بروم و با فضای این دانشگاه بیشتر آشنا شوم. در دانشگاه امام حسین علیه‌السلام، دیدار با سردار اباذری و همکاران شهید و دانشجویان دانشگاه برایم جذاب بود. هر روز خیلی از دانشجوها مشتاق بودند که من را ببینند. از من درباره‌ی شهید عباس سؤال می‌کردند و می‌گفتند: «شما در همدان و شهید در سمنان؟! چطور شد که شما را انتخاب کردند؟» به شوخی می‌گفتند: «ان‌شاءالله خودت هم مثل عباس، شهید بشوی.» از همه مهم‌تر، سردار اباذری می‌گفت: «با دیدن تو یاد عباس افتادم که چقدر در این دفتر زحمت کشید.» از آنچه که بر من می‌گذشت در حیرت بودم، انگار همه را در خواب می‌دیدم. من که تا چند روز پیش در شهر خودم همدان زندگی عادی خودم را می‌کردم؛ حالا در دانشگاه امام حسین علیه‌السلام همه به چشم دوست و همکار شهیدشان به من نگاه می‌کردند. باور لحظات برایم سنگین بود، ولی می‌دانم هر چه بود، لطف خداوند متعال بود که اینگونه به من عزت داده بود. ... نویسنده: مصطفی مطهری نژاد
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبّت های شهید عباس دانشگر 💠 خانم فاطمه طهورا طباطبایی از استان سمنان : هر گاه مي خواستم براي خريد به مركز شهر سمنان بروم، به خاطر فاصله زیاد باید با سواری مي رفتم ، در مسير، از دور تصوير شهدا را مي ديدم و تصوير چهره خندان شهيد عباس دانشگر بود كه من را نگاه مي كرد. گويا شهيد به من لبخند مي زد و محو لبخند و چهره زيبايش مي شدم و ناخودآگاه به شهيد سلام مي كردم. در خیال خودم فکر می کردم اون فقط یک عکس است که من با لبخندهای زيبايش اُنس گرفته ام. ولی خبر نداشتم همین لبخند، روزي من را با خودش به وادي عشق و نور هدايت خواهد كرد. يك روز برای ديد و بازديد از اقوام به شهر فيروزكوه رفتیم، بعد از احوال پرسي، فرصتي ايجاد شد تا براي اینکه حال و هوای مان را عوض کنیم، به پارك برويم. يك ساعتي تا غروب آفتاب مانده بود. همراه مادر شوهرم و فرزندم كه فقط دو سالش بيشتر نبود، در پارك حسابي خوش گذرانديم. مدتی که گذشت صداي اذان که بسیار دلنشین و آرامش بخش بود و دل هر مؤمنی را نوازش می داد از مسجد كنار پارك به گوشم رسيد. مادر شوهرم تا صداي اذان را شنيد، رو به من كرد و گفت: بریم نماز بخونیم.من هم با اكراه قبول كردم. سال هاي قبل نمازهایم را بهتر می خواندم، ولی چند وقتي بود نسبت به خواندن نماز بي توجه شده بودم. امّا خدا خواست صدای اذان و گنبد و مناره هاي مسجد که با نور سبزی می درخشیدند؛ منو به سمت اون جا کشاند. با همان مانتویي كه پوشيده بودم و مناسب مسجد رفتن هم نبود؛ دست فرزندم را گرفتم و راهي مسجد شديم. از پله هاي حیاط مسجد که بالا می رفتم، با خودم فكر مي كردم نکنه با این سرو وضع نشه نماز خوند و اصلاً من رو به مسجد راه ندهند. همينطور در فكر بودم تا اینکه وقتی آخرین پله را آمدم بالا، یک دفعه سرم را كه بلند کردم عکس یک شهید با لبخند، يك سمت در و تصوير شهید ديگري با لبخند را سمت ديگر دیدم، ناگهان پاهايم بي حس شد. آنقدر محو تصوير لبخند دو شهید شدم كه با خود گفتم: من با این سر و وضع اومدم مسجد و شهدا به من لبخند می زنند! حس عجیبی بود، انگار دو شهید به استقبال من آمده بودند تا به من خوش آمد بگويند. شهید محسن حججی و شهید عباس دانشگر بودند. نویسنده: مصطفی مطهری نژاد 🍃🌺🍃
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبّت های شهید عباس دانشگر ۳ 💠 آقای محمد جواد رضایی از استان خراسان رضوی ✍ اوایل سال ۱۳۹۹ بود، به مشکل مهمی در زندگی ام برخوردم كه آبروي من در خطر بود. با چهار نفر رفاقت داشتم، وقتي که متوجه شدم راه و روش درستي ندارند، بعد از مدتی از آن ها جدا شدم. چند وقتي كه گذشت متوجه شدم که آن چهار نفر سرقتی انجام داده اند و دستگیر شدند و به خاطر اینکه جرم شان کمتر بشود، پای من را هم وسط کشیدند و گفتند من هم با آن ها شريك جرم بودم. این شد که به اتهام شرکت در سرقت دستگیر شدم. برعکس در همان زمان که آنها سرقت کرده بودند، من كه كارگر ساده كارخانه هستم، چند روز مرخصی بودم و نتوانستم ثابت کنم که همراه آنان در سرقت نبودم، این طور شد كه برای من حکم جلب صادر شد و دادگاهی شدم. در جلسه اول دادگاه نتوانستم بی گناهی خودم را ثابت کنم، چون مدرکی نداشتم. قاضی رو کرد به من و گفت: این ها چهار نفرند و هر چهار نفر شهادت می دهند که شما هم با آن ها بودی. شما یک نفری و هیچ مدرکی هم ارائه ندادی که بی گناه هستي. آیا شما می تواني بی گناهی ات را با ارائه مدرک ثابت کني، تا مشخص بشود که شما در این سرقت دست نداشتی؟ گفتم: آقاي قاضي هیچ مدرکی ندارم که بی گناهی ام را ثابت کند. جلسه اول دادگاه تمام شد و من به قید وثیقه آزاد شدم. قاضی گفت: یک هفته تا جلسه بعدی دادگاه فرصت هست. تا آن موقع فرصت داری مدرکی پیدا کنی تا بی گناهی ات را ثابت کنی، در غیر این صورت دادگاه برایت حکم صادر خواهد کرد. چند روزی بود دنبال مدرکی بودم. حتی با آن چهار نفر هم صحبت کردم و گفتم: من که در جمع شما نبودم، چرا پای من را وسط کشیدید. امّا آنها با وقاحت تمام به من گفتند تو هم با ما بودی. قبل از جلسه دوم دادگاه، وقتي از همه جا نا امید شدم، متوسل شدم به آقا علی ابن موسی الرضا علیه السلام تا مشکل ام حل بشود. اما انگار به دل ام انداختند که اگر می خواهی مشکل ات زودتر حل بشود محضر امام رضا علیه السلام واسطه ببر تا زودتر گرفتاري ات حل گردد. از قبل شنيده بودم كه شهدا دستگيري مي كنند امّا قبل از این در زندگی ام، هیچ شناختی نسبت به شهدا نداشتم.‌ به خواست خدا، به طور اتفاقی خود را کنار میدان شهدای مشهد و مزار مطهر سه شهید گمنام دیدم. در حال ورود به مزار شهدا بودم که تصاویر شهدا در ورودی گلزار شهدا نظرم را جلب کرد. از بین تمام تصاویر شهدا، عکس یک شهید بیشتر ذهن من را درگیر خودش کرد. شهیدی خوش سیما با لبخند جذابش را دیدم كه انگار سال ها می شناختمش. عکس شهید را کندم تا با خودم پیش سه شهید گمنام ببرم. مسئول انتظامات به من ایراد گرفت که چرا تصویر شهید را کندی؟ گفتم: به من اجازه بده نیم ساعت عکس این شهید را با خودم ببرم پیش شهدای گمنام. تصویر شهید را کنار قبور شهدای گمنام گذاشتم و با شهدای گمنام و تصویر شهید درد دل کردم. بیشتر از همه از آبروی مادرم می ترسیدم. به شهدا گفتم شما بهتر مشکل من را می دانید. یک راهی پیش پایم بگذارید. راهنمایی ام بکنید. شما محضر حضرت علی ابن موسی الرضا علیه السلام واسطه بشوید تا این مشکل من حل بشود. نگاهم دوباره به تصوير شهيد افتاد كه پائين عكس او نوشته شده بود، شهيد عباس دانشگر. نیم ساعت کنار مزار مطهر شهدای گمنام و تصویر شهید عباس دانشگر نشستم و حسابی با شهدا درد دل کردم. وقتی آمدم بیرون، مسئول انتظامات گلزار شهدا که حال و روزم را ديد، گفت:می توانی عکس شهید را با خودت ببری. گفتم: اجازه بده عکس را دوباره روي ديوار نصب کنم. گفت: خدا رو شكر ما از عکس این شهید زیاد داریم. از او تشکر کردم و آمدم خانه و بی توجه و با نا امیدی عکس شهید را بالای کمد گذاشتم. ... نویسنده: مصطفی مطهری نژاد ✨️ 🍃🌺🍃
. ✅ مجموعه جدید خاطرات و محبّت های شهید عباس دانشگر ۴ 💠 ادامه خاطره آقای محمد جواد رضایی از استان خراسان رضوی ... ✍ جلسه دوم دادگاه رسید و من با همراهی مادرم در جلسه حاضر شدیم. قاضی از من سؤال کرد: آقای رضایی مدرک بی گناهی ات جور شد؟ گفتم: آقای قاضی نتوانستم مدرکی جور کنم. امیدم به خداست. هر طور خودتان صلاح می دانید حکم بدهید. چند دقيقه بعد قاضی پرونده خطاب به چهار نفر متهم کرد و گفت: شما چهار نفر به دادگاه دروغ گفتید. از دوربین مدار بسته خانه های کناری محل سرقت، فیلمی به دست ما رسیده که در آن شما چهار نفر در سرقت حضور داشتید. یکی از شما داخل ماشین مانده و بقیه مشغول سرقت شدید. پس چرا ادعا می کنید که پنج نفر بودید و این آقا را، هم دست خودتان معرفی کردید. آن چهار نفر بعد از حرف قاضی با تعجب به هم نگاه کردند و بالاخره یکی از آنها به اعتراف لب گشود و گفت: به خاطر اینکه جرم شان کمتر شود پای من را هم وسط ماجرای سرقت کشیده اند. با حكم قاضي هر چهار نفرشان راهی زندان شدند. بعد فهمیدم که قاضی دادگاه به متهمین یک دستی زده تا آنها را مجبور به بیان حقیقت و راستگویی ماجرا کند. جلسه دادگاه که تمام شد؛ قاضی گفت: جوان بنشین با شما کار دارم.به خاطر همين من و مادرم در جلسه دادگاه نشستیم. قاضی از من سؤال کرد: شما فردي به نام عباس را می شناسی؟ با تعجب پرسیدم: عباس؟! قاضی گفت: مطمئي عباس را نمی شناسی. کمی فکر کردم و گفتم: یک عباس می شناسم که دایی من است و سال هاست با ایشان قهر هستم. قاضی گفت: نه یک عباس دیگر. يك جواني که لبخند زیبایی در چهره دارد و پاسدار هم بوده. قاضی تا این را گفت: به ذهنم بلافاصله نام شهيد عباس دانشگر آمد، اما اول جرأت به زبان آوردن آن را نداشتم. از حرف قاضي خشكم زد. من با شهيد دانشگر درد دل كرده بودم، قاضي او را از كجا مي شناخت؟ قاضي خيره خيره من را نگاه مي كرد و منتظر پاسخم بود. با مكث و ترديد گفتم: شهید عباس دانشگر را می گویید؟ قاضی با رضايت، لبخندی زد و گفت: بله شهید دانشگر را می گویم. ديگر از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم، احساس خوبی به من دست داد. قاضی ادامه داد: شما به شهید گله و شکایتی کردید؟ ماجرا را براي قاضي تعريف كردم و گفتم: من بعد از جلسه قبلی دادگاه به صورت اتفاقی با ایشان آشنا شدم و با شهید دانشگر و شهدای گمنام میدان شهدای مشهد درد دل کردم. قاضی لبخند رضايتي بر لبش نشست و گفت: در این مدت من دو بار خواب این شهید را دیدم. این شهید همراه سه نفر دیگر به خوابم آمدند. شهید دانشگر در خواب به سمتم آمد و سه نفر دیگر عقب تر ایستادند که چهره شان مشخص نبود. شهید دانشگر در خواب به من گفت: یکی از دوستان ما مشکلی دارد و نتوانسته بی گناهی خود را ثابت کند. ما شهادت می دهیم که او بی گناه است. ما ضمانت او را می کنیم و فقط شما می توانید به او کمک کنید. وقتی آن سه نفرِ همراه شهید، زودتر از ایشان رفتند؛گفتم: آن سه نفر همراه شما چه کسانی بودند. شهید گفت: آن سه نفر شهداي گمنام هستند كه مثل من از دوستان اين بنده خدا هستند.بعد شهید عباس خودش را معرفی کرد و رفت. ... 📗 نویسنده: مصطفی مطهری نژاد
. ✅ مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۵ 💠 خانم سلیمی از استان فارس: ... ✍ من تجربه انتخاب یک شهید به‌عنوان برادر و رفیقِ شهید را نداشتم؛ نمی‌دانستم تا این اندازه مفهوم «شهدا زنده‌اند» را می‌توانم در زندگی‌ام احساس کنم. در فضای مجازی تصویر زیبای شهید عباس دانشگر را دیدم و مجذوب لبخند زیبا و معنوی‌اش شدم و این آغازی شد تا دنبال آشنایی با این شهید بروم. البته زندگی‌نامه و وصیت‌نامه پر محتوا و عمیق این شهید ۲۳ساله، بیشتر من را جذب شخصیت او کرد. آنجا که در وصیت‌نامه‌اش نوشته بود: «من سکون را دوست ندارم، عادت به سکون بلای بزرگ پیروان حق است» حسابی من را در فکر فرو برد و به اُفق دید وسیع شهید پِی بردم؛ به همین دلیل در فضای مجازی جستجو کردم تا با کتاب‌های شهید آشنا شدم (کتاب لبخندی به رنگ شهادت، آخرین نماز در حلب، تأثیر نگاه شهید، راستی دردهایم کو و کتاب رفیق شهیدم مرا متحول کرد) با ارتباط تلفنی و از طریق پیامک برای خرید کتاب از انتشارات شهید کاظمی در شهر مقدس قم اقدام کردم تا کتاب «آخرین نماز در حلب» برایم ارسال شد و مطالعه این کتاب نقطه عطف زندگی من شد. روز اولی که این کتاب به دستم رسید، یک دور آن را مطالعه کردم؛ اما آن‌قدر برایم جذاب بود که دوباره خواندن کتاب را از سر گرفتم. وقتی کتاب را ورق می‌زدم بیشتر جذب شخصیت این شهید عزیز می شدم و به یاد جملهٔ سردار سلیمانی افتادم که فرموده بودند: «هر کدام از شما یک شهید را دوست خود بگیرد و سیره عملی و سبک زندگی او را به کار ببندید و ببینید چطور رنگ و بوی شهدا را به خود می‌گیرید و خدا به شما عنایت می‌کند.» این شد که من هم شهید عباس دانشگر را به‌عنوان دوستِ شهیدم انتخاب کردم. آشنایی با شهید عباس به‌تدریج زندگی‌ام را متحول کرد؛ البته دعای خیر پدر و مادرم بی‌تأثیر نبود. مدتی که گذشت، شهید دانشگر را نه‌تنها به‌عنوان دوستِ شهیدم، بلکه مثل برادر خودم می‌دانستم و از آن به بعد شهید را «داداش عباس» صدا می‌زدم. "با الگو قرار دادن داداش عباس، من که در ارتباطم باخدا و خواندن نماز اول وقت خیلی اهل دقت نبودم، طور دیگری باخدا مأنوس شدم." رفتارم با اطرافیانم رفته‌رفته تغییر کرد. نوع رفتارم با پدر و مادرم به‌مراتب بهتر از قبل شد، انگار تازه فهمیده بودم که چطور باید فرزند بهتری باشم و احترام آن‌ها را آن گونه که خدا دوست دارد، حفظ کنم. یکی از برجستگی‌های این شهید، برنامه هفتگی جالب او بود که من چندین بار آن را خواندم و تصمیم گرفتم تا جایی که می‌توانم به این برنامه عمل بکنم. برنامه این شهید در زندگی‌اش به من آموخت که باید در زندگی‌ام اهل نظم و برنامه‌ریزی باشم و چقدر بهتر و زیباتر می‌توانم زندگی کنم. در نهایت، این همه تغییر و احساس خوب باعث شد که تصمیم گرفتم رفیقِ شهیدم را به دوستان و آشنایان معرفی کنم تا آن‌ها هم داداش عباس را سرمشق زندگی خودشان قرار بدهند و از شهید کمک بگیرند تا از آنان هم دستگیری کند و زندگی آن‌ها را مثل زندگی من متحول کند. بعد از آن، شب و روز در فکر بودم که از چه راهی می‌توانم دوستانم را با شهید آشنا کنم. تصمیم مهمی گرفتم: "خرید کتاب شهید و هدیه آن به دیگران" با چند نفر از نزدیکانم صحبت کردم. هر کدام، مبلغی را برای خرید کتاب کمک کردند و من هم تمام پس‌اندازم را برای خرید کتاب اختصاص دادم. خدا رو شکر شماره‌تلفن پدر شهید به دستم رسید و بعد از تماس با ایشان متوجه شدم که خیلی‌ها مثل من در سراسر کشور و حتی خارج از کشور داداش عباس را به‌عنوان رفیقِ شهیدشان انتخاب کرده‌اند و افراد زیادی از شهید محبت دیده‌اند و شهید هدایتگر زندگی آنان شده است. پدر شهید وقتی از نیّت خیر من آگاه شدند؛ راهنمایی لازم را نمودند. به لطف خدا توانستم ۱۰۰ جلد کتاب آخرین نماز در حلب را از انتشارت شهید کاظمی با تخفیف ویژه‌ای خریداری کنم. ... 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۳۲ 💠 خانم نوروزی از شهرستان فریدن استان اصفهان ... ✍ این حقیقت که شهدا پس از شهادت، حیاتی جاودانه دارند و دستشان به لطف خداوند متعال باز است و می‌توانند در زندگی ما تأثیرگذار باشند، باعث شد تصمیم بگیرم بیشتر با شهدا آشنا شوم. در فضای مجازی به تماشای فیلم «نامه ای از دمشق» درباره شهید عباس دانشگر نشستم و با همان نگاه و تأثیر پذیری که از شخصیت شهید پیدا کردم او را به عنوان رفیق شهیدم انتخاب کردم. او که دهه هفتادی بود و تنها چند سال از من بزرگ‌تر، در اوج جوانی، از علایق دنیوی خود گذشت و به دیدار معشوق ازلی شتافت. آنچه بیش از هر چیز مرا شیفتهٔ شخصیت او ساخت، این بخش از نامه‌اش به همسرش بود که در فیلم مستند به نمایش درآمد: «همسر عزیزم! این نامه را می‌نویسم بیشتر برای تنگی دل خودم. شنیدی می‌گویند سخن که از دل برآید، بر دل نشیند. زندگی روح دارد و جسم، مثل انسان. جسمش دیدنی‌های آن است. روحش که به جسمش جان می‌دهد، عشق است. عشقِ هرچه غیر خداست، مجازی و عشق حقیقی، خداست؛ اما مکر خداوند زیباست که عشق مجازی را پلی ساخته و تنها با عبور از آن به عشق حقیقی می‌رسیم. من دوست دارم عاشق بشوم! از تو شروع کنم تا بتوانم ذره‌ای عشق حقیقی را درک کنم.» از مستند «نامه‌ای از دمشق» متوجه شدم که شهید دانشگر، جوانی عاشق و عارف، جوانی متواضع، مهربان و باایمان بود. او عاشق خدا و اهل‌بیت (ع) بود و تمام زندگی خود را وقف خدمت به آن‌ها کرد. وقتی نامه شهید را خواندم، این ایثار بی‌نظیر و عظمت روحی او مرا به تأملی عمیق واداشت. حس کردم درگیر روزمرگی‌هایی شده‌ام که مرا از هدف اصلی زندگی دور کرده است. انگار مدت‌ها غرق در خواب غفلت شده‌ام. ازآن‌پس، شهید دانشگر نیز به جمع برادران شهیدم پیوست. برایش صلوات می‌فرستادم و آیاتی از قرآن را نثار روح پاکش می‌کردم؛ تا اینکه در رمضان سال ۱۴۰۰، فرصتی ویژه پیش آمد: مسابقه‌ای به مناسبت تولد او (۱۸ اردیبهشت) برگزار شد و جایزه آن، کتاب «آخرین نماز در حلب» بود؛ کتابی که ماه‌ها در جستجویش بودم، لذا برای پیدا کردن کتاب به تمام کتاب‌فروشی‌های شهر سر زدم، اما هیچ کجا نتوانستم این کتاب را پیدا کنم. حتی به کتابخانه عمومی شهرمان هم مراجعه کردم؛ اما کتاب را نیافتم. حس می‌کردم که این کتاب، گمشده‌ای است که باید آن را پیدا کنم. این گونه شد که با قلبی شکسته و چشمانی گریان، از شهید دانشگر خواستم تا واسطه شود. شبی در آستانهٔ افطار، در آن لحظات ملکوتی، درحالی‌که عطر دلنشین افطاری در فضای خانه پیچیده بود و قلبم امیدوار به رحمت الهی بود، با صدایی لرزان به شهید گفتم: «برادرم عباس، اگر لایق باشم، کمکم کن تا نامم در بین برندگان این کتاب ارزشمند قرار گیرد.» و چه زود دعایم مستجاب شد! با اعلام نتایج، نامم را میان برگزیدگان دیدم. روز تولد شهید، هدیه‌ام به دستم رسید. وقتی کتاب را در دستانم گرفتم، احساس کردم که شهید دانشگر آن را به من هدیه داده است. هدیه گرفتن لذت‌بخش است، اما هدیه‌ای که از طرف شهید باشد، رنگ‌وبوی دیگری دارد. با مرور خاطرات کتاب، عطر حضور شهید فضای خانه‌مان را پر کرد. این تجربه، باوری عمیق‌تر در وجودم ایجاد کرد که شهدا، نه‌تنها زنده‌اند، بلکه واسطه‌هایی بین ما و اهل‌بیت علیهم‌السلام و خداوند متعال هستند و می‌توانند دعاهای ما را به هدف اجابت برسانند و چه دعایی بهتر از دعای شهید در مستند «نامه‌ای از دمشق» که فرمود: «امیدوارم هر روز آسمانی‌تر شویم، خداوند قلب‌هایمان را به رنگ خود درآورد و پاکمان کند.» ... 🎞 مستند " نامه ای از دمشق " 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ┅•🍃🌺🍃•┅
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۴۵ ‌ 💠 خانم خسروی از استان اصفهان ... ✍ مراسم عقدمان در حرم مطهر امام رضا (علیه‌السلام) برگزار شد. آن لحظات معنوی و روحانی را هیچ‌گاه فراموش نخواهم کرد. روز میلاد امام رضا (ع)، حرم مطهر رضوی مملو از جمعیت بود. آن‌قدر هیجان‌زده و خوشحال بودم که شدت ضربان قلبم را در سینه‌ام حس می‌کردم. چشمانم به گنبد طلایی امام رئوف خیره شده بود، نور خورشید بر روی گنبد مطهر می‌تابید و حس آرامش عجیبی به من می‌داد. مدت ها در آرزوی آن لحظه بودم که عقد و ازدواجم در جوار حرم مطهر ائمه معصومین (علیهم‌السلام) انجام شود. بوی خوش عود و مُشک، فضای حرم را پرکرده بود. صدای اذان که از بلندگوهای حرم در فضا پیچید، اشک شوق روی صورتم نشست. مادرم کنارم ایستاده بود؛ پدرم با لبخند به من نگاه می‌کرد و چشمانش از خوشحالی برق می‌زد. در کنار امام رضا (ع) دلی بی قرار پیدا کرده بودم. همسرم سجاد کنارم نشسته بود. لبخند زیبایی به لب داشت و حس می‌کردم تمام وجودش از عشق و شادی لبریز است. خادم امام رضا (ع) دقایقی بعد خطبه عقد را خواند، مهر و مهربانی و همدلی آغاز شد. چند ماه که از مراسم عقد گذشت، نگرانی عمیقی در وجودم شکل گرفت. چگونه به خانواده‌ام و سجاد بگویم که نمی‌خواهم مراسم عروسی پر زرق‌وبرق داشته باشم، نمی‌خواهم آغاز زندگی مشترکمان با گناه عجین شود؛ بلکه آرزویم این است که به‌جای مراسم عروسی، زندگی‌مان را در جوار حرم مطهر امام حسین (ع) شروع کنیم. چند سالی بود که با شهدا اُنس گرفته بودم. به‌خصوص از وقتی با شهید عباس دانشگر آشنا شده بودم، علاقه خاصی به شهدا و سبک زندگی آنها پیدا کرده بودم. سعی می‌کردم آنها را در زندگی، الگو قرار دهم. حدود یک سال بعد، بحث مراسم عروسی مطرح شد. پس از صحبت‌های خانواده، تصمیم بر این شد که عروسی بعد از ماه محرم و صفر برگزار شود. قرار بود زندگی‌مان را بااخلاص و عشق آغاز کنیم، با کربلا و معنویت. اما گاهی به‌خاطر اطرافیان و انتظارات آنها، انسان مجبور می‌شود کاری انجام دهد که دلش نمی‌خواهد. نمی‌دانم چه چیزی جای آن همه عشق و محبت به حضور در بین‌الحرمین را کم‌کم در دلم گرفت و دنیا با تمام جذابیتش مرا به سمت خود کشاند که راضی به مراسم عروسی با تجملات و موسیقی و مجلس گناه شدم. در این میان، سجاد مدتی بود که شب‌ها کلیپی از زندگی شهدا تماشا می‌کرد. یک شب، اتفاقی با دیدن فیلم مستندی از شهید دانشگر، او هم شیفته عباس شد. شب‌ها تا دیروقت بیدار می‌ماند و درباره شهید دانشگر تحقیق می‌کرد. از آن به بعد، مرتب در صحبت‌هایش از خاطرات شهید که خوانده بود برایم تعریف می‌کرد. می‌گفت: شهید عباس دانشگر فقط یک اسم نیست، یک سبک زندگی است. یک جوان دهه هفتادی که با تمام وجودش عاشق خدا و اهل‌بیت (ع) بود. سادگی، اخلاص و شجاعتش مرا متحیر کرده است. من هم خیلی خوشحال بودم که هر دو، به یک شهید علاقه‌مند شده بودیم. خودم از خدا خواسته بودم که زندگی‌مان با یاد شهدا و در مسیر آن‌ها باشد. بااین‌حال، تمام مقدمات عروسی را برای بعد از ماه محرم و صفر فراهم کردیم: تالار، موسیقی، لباس عروس، آتلیه و … هر روز استرس و اضطرابم بیشتر می‌شد. درگیر مسائل دنیایی شده بودم و ذهنم بین مراسم عروسی با گناه و مراسم در بین الحرمین مشغول بود. گاهی عذاب وجدان شدید به سراغم می‌آمد، حس می‌کردم که هنوز می‌خواهم کنار ارباب زندگی‌ام را آغاز کنم؛ اما آن‌قدر جلوه و ظواهر فریبنده دنیا مرا مشغول کرده بود که هرطورشده با خودم کنار آمدم و راضی شدم. یک روز وقتی از عکاسی برگشتیم، نگرانی عجیبی داشتم،رفته بودیم وقت قبلی بگیریم. سجاد کنارم نشست و نگاهش را به نگاهم گره زد و گفت: «مریم، ببین، اگر راستش را بخواهی، من دلم راضی به این عروسی نیست. کسی که سر مزار شهدا می‌رود و اسم شهدا را می‌آورد، نباید زندگی‌اش با گناه شروع شود. تو مگر شهدایی نیستی؟» گفتم: «هستم.» گفت: «خب، پس چطور می‌خواهی بعد از آن عروسی با گناه، به تصویر شهدا نگاه کنی؟» ناگهان از حرف‌هایش خشکم زد. انگار شهید عباس به زندگی شوهرم آمده بود تا از طریق او، ما را از شروع زندگی با گناه نجات دهد. اوایل عقدمان، من به‌شدت روحیه شهدایی داشتم و مرتب دعا می‌کردم شوهرم هر روز عشق شهدا در دلش بیشتر شود، اما حالا او با عشق عباس از من سبقت گرفته بود. همان لحظه دلم لرزید. انگار ارباب می‌خواست که عروسی‌مان در بین الحرمینش باشد. چون من قبل از عقد، در حرم امام رضا (ع) با حضرت ارباب، برای شب عروسی‌مان در حرمش عهدی بسته بودم. اما من عهدشکنی کرده بودم، ولی ارباب نخواست عهدمان روی زمین بماند و به واسطه شهید، از منجلاب دنیا و تجملاتش نجاتمان داد. فردای آن روز، سالگرد شهادت شهید دانشگر بود. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ┅•🍃🌺🍃•┅
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۶۰ 💠 خانم فاطمی از استان قزوین ✍ ‌هفده سال بود که ریه‌هایم اسیر تنگی نفس‌های بی‌امان شده بودند. قفسه سینه‌ام چنان تنگ می‌شد که نفس‌هایم به شماره می‌افتاد. دیگر از آن روحیه پرانرژی و فعالِ سال‌های دور، بدنی خسته و ناتوان بر جا مانده بود. حتی توان پیاده‌روی‌های کوتاه را هم نداشتم و صحبت‌کردن‌های طولانی، آن شور و حرارت سابق را از صدایم می‌ربود و نفسم را تنگ می‌کرد. در دل، حسرت روزهای سلامتی و توانمندی‌ام را داشتم. صف‌های طولانی مطب پزشکان متخصص ریه، مصرف مداوم داروهای شیمیایی، نگاه‌های دلسوزانه اطرافیان که هر بار با سؤال "بهتر شدی؟" قلبم را با موجی از ناامیدی و یادآوری ناتوانی‌ام آزرده می‌کردند، بخشی از زندگی روزمره‌ام شده بود. هزینه‌های داروها و اسپری‌های تنفسی، نه‌تنها جسمم را درمان نکرد، بلکه بیماری‌های دیگری را نیز به جانم انداخت. احساس می‌کردم در چرخه‌ای بی‌پایان از درد و درمان‌های بی‌نتیجه گرفتار شده‌ام. یأس، کم‌کم جای آن کورسوی امیدِ به بهبودی را که هنوز در اعماق وجودم سوسو می‌زد، پُر می‌کرد. اما درعین‌حال، ایمانی که همواره در دلم ریشه داشت، نمی‌گذاشت تسلیم شوم. شب شهادت حضرت ابوالفضل‌العباس (علیه‌السلام)، محرم سال ۱۳۹۸ بود و قفسه سینه‌ام چنان در حصار تنگی بود که نفسم به‌سختی بالا می‌آمد. در آن سکوت و تاریکی شب، حس غربت و تنهایی عجیبی وجودم را فراگرفته بود. حدود ساعت دو نیمه‌شب، از شدت بیماری‌ام دلم شکست. احساس می‌کردم دیگر هیچ تکیه‌گاهی ندارم. در همان حال، با حضرت ابوالفضل‌العباس (علیه‌السلام)، درد دل کردم و از ایشان مدد خواستم. با تمام وجود، آن یار وفادار حضرت اباعبدالله الحسین (علیه‌السلام) و دستگیر درماندگان را صدا زدم و چشم امید به کرامتشان دوختم. پس از آن، گویی نیرویی درونم به جوشش آمد، تلفن همراه خود را روشن کردم. در فضای مجازی، در کانال پیام‌رسان ایرانی، جمله‌ای ناگهان نگاهم را متوقف کرد: «جوان مؤمن انقلابی». کنجکاوی و شاید نوعی الهام درونی مرا به‌سوی این عبارت کشاند. روی لینک آن کانال زدم و عضو آن شدم. کمی از مطالب کانال که درباره زندگی شهید مدافع حرم، عباس دانشگر بود خواندم، هم‌نامی‌اش با حضرت ابوالفضل (علیه‌السلام) حس آشنایی غریبی در دلم بیدار کرد. او را خطاب قرار دادم و گفتم: «می‌گویند شهدا زنده‌اند و پاسخ می‌دهند. خب، اگر شما زنده‌اید و این گفته حقیقت دارد، جواب مرا بدهید. شما از باب‌الحوائج حضرت ابوالفضل (علیه‌السلام) حاجتم را بخواهید.» این درخواست، از عمق جان و با نوعی ایمان و امیدواری همراه بود. همیشه به شهدا ارادت داشتم، آن‌ها را الگوهای ایثار و فداکاری می‌دانستم، اما تا آن زمان هرگز از آن‌ها درخواستی نداشتم. لحظاتی بعد، درحالی‌که اشک از چشمانم جاری بود، اشکی که هم نشانه درد بود و هم امید، به خواب رفتم. نزدیک اذان صبح بود که خواب دیدم فردی آمد و گفت: بنده خدایی دَم در با شما کار دارد. به‌طرف در رفتم. در روشنایی کم‌رنگ صبحگاهی، قامت رشید جوانی نمایان شد. جوانی با چهره‌ای نورانی دیدم که سرش پایین بود و یک چفیه در دست داشت. چهره‌اش آرام و متواضع بود. بدون هیچ کلامی، چفیه را به من داد و رفت. سپس، با گامی آرام و بی‌صدا، گویی که نوری در حال محو شدن باشد، دور شد." صدایی شنیدم که گفت: «شناختی که بود؟» با تعجب گفتم: «نه.» گفت: «شهید عباس دانشگر بود.» با شنیدن این نام، حس عجیبی وجودم را فرا گرفت، گویی قلبم گواهی می‌داد که این یک رؤیای ساده نیست. با همین حال از خواب بیدار شدم. با شنیدن نام شهید دانشگر، گویی پرده‌ای از مقابل چشمانم کنار رفت. حیرتی عمیق که با حسی از یقین و امیدواری بی‌سابقه درآمیخته بود، تمام وجودم را فراگرفت. احساس می‌کردم نوری در گوشه قلبم روشن شده است. پس از آن روز، با لطف خداوند متعال و عنایت اهل‌بیت عصمت و طهارت (علیهم‌السلام) و نگاه ویژه آن شهید بزرگوار، گشایشی در روند درمان من ایجاد شد. دیگر خبری از آن اسپری تنفسی که همواره همدم ریه‌های تنگم بود و قرص‌های رنگارنگ شیمیایی که معده‌ام را آزرده می‌کرد، نبود. به‌جای آن‌ها، داروهایی به من توصیه شد که ریشه در قرآن و احادیث اهل‌بیت (علیهم‌السلام) داشت. گویی گمشده مسیر درمانم را یافته بودم، طب اسلامی، میراث ارزشمند طب النبی (صلوات الله و سلامه علیه) و ائمه اطهار (علهیم السلام)، جان تازه‌ای به جسمم بخشید. با استفاده از داروهای جدید، احساس می‌کردم نیرویی در وجودم جریان می‌یابد. باور داشتم که این شفای الهی، تنها به واسطه توسل و عنایت اهل‌بیت (علیهم‌السلام) و دعای شهید بزرگوار حاصل شده است. این باور، یک یقین قلبی بود که تمام وجودم را فراگرفته بود. ... 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد 🍃🌺🍃
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۶۷ 💠 آقای فخرالدین اسلام منش از استان تهران ✍ قبل از ازدواج، زیاد اهل رعایت دقیق مسائل مذهبی نبودم. زندگی‌ام به طور معمولی پیش می‌رفت؛ مثل خیلی‌های دیگر، غرق روزمرگی‌ها بودم و مسیر مشخصی را دنبال نمی‌کردم. اما آشنایی من و همسرم، دنیایم را عوض کرد. او همکارم بود، پزشکی عمومی که آن زمان مشغول گذراندن دوره تخصصش بود. همکاری در پایان‌نامه‌اش جرقه‌ای برای آشنایی بیشتر ما شد و همین بهانه، دریچه‌ای نو به رویم گشود که با پیشنهاد ازدواج ختم به خیر شد. خانواده همسرم، به‌ویژه مادرشان، مذهبی و از سادات بودند. ایشان از نوادگان آیت‌الله‌العظمی سید عبدالحسین لاری، شاگرد برجسته آیت‌الله میرزای شیرازی، بودند. نقل است که اهالی لامرد برای حضور مجتهد جامع‌الشرایط در شهرشان به نجف اشرف نزد آیت‌الله میرزای شیرازی رفتند و ایشان، آیت‌الله عبدالحسین لاری را به‌عنوان شاگرد خود معرفی کردند و به آن منطقه فرستادند. این پیشینه مذهبی برای من کاملاً جدید و کمی غریب بود. احساس می‌کردم وارد دنیای متفاوتی شده‌ام. از خانواده همسرم چند شهید والامقام تقدیم انقلاب اسلامی شده بود. با وجود مخالفت‌های اولیه‌ای که از سوی دو خانواده وجود داشت، به خواست خداوند متعال علاقه ما بر همه چیز غلبه کرد و خانواده‌ها با ازدواج ما موافقت کردند. کم‌کم، باورهای مذهبی همسرم و خانواده‌اش وارد زندگی من شد که برایم تازگی داشت. سال ۱۳۹۹ برای اولین‌بار همراه همسرم در راهپیمایی ۲۲ بهمن تهران شرکت کردم. در آن جمعیت عظیم، در میان عکس‌های بی‌شمار شهدا، ناگهان نگاهم به تصویر شهیدی گره خورد. چهره‌ای معصوم و آرام که با تمام تصاویر اطرافش تفاوت داشت. گویی آن نگاه مرا صدا می‌زد، یک کشش عجیب و ناشناخته. بدون هیچ دلیلی، آن عکس را انتخاب کردم و با خودم به خانه مادر همسرم بردم. وقتی پرسیدند این شهید کیست، گفتم: «نمی‌دانم، اما مهرش عجیب به دلم نشسته، نمی‌دانم چرا، حس می‌کنم باید عکسش در خانه‌مان باشد.» تصویر شهید را در خانه گذاشتم و با کنجکاوی در اینترنت درباره‌اش جستجو کردم. نام شهید، عباس دانشگر بود. هرآنچه درباره زندگی‌اش، نحوه شهادتش، و خاطرات سردار اباذری، فرمانده‌اش، پیدا کردم را با اشتیاق خواندم. در خلال این جستجوها، به نکته‌ای برخوردم که واقعاً برایم عجیب بود: عده‌ای در خاطراتشان گفته بودند که برای حاجت گرفتن به این شهید متوسل شده‌اند و نتیجه گرفته‌اند. این موضوع برایم بسیار جذاب بود و حس کنجکاوی‌ام را بیشتر تحریک کرد. با خودم عهد کردم که به نیتش کار خیر انجام دهم و اگر در زندگی روزمره‌ام با پیگیری نتوانستم مشکلم را حل کنم، این شهید را برای رفع حاجتم واسطه قرار دهم. در ابتدا، وقتی مشکلی پیش می‌آمد، در دلم با او صحبت می‌کردم. با شهید درد دل می‌کردم. باورم نمی‌شد، اما انگار گره‌ها یکی‌یکی باز می‌شدند. مثلاً اگر در محل کار مشکلی پیش می‌آمد، بعد از صحبت با شهید، راه‌حل ناگهان پیدا می‌شد. وساطت شهید محضر ائمه اطهار (علیهم‌السلام) و خداوند متعال را به‌وضوح در زندگی‌ام حس می‌کردم. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد 🍃🌺🍃
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۶۸ 💠 ادامه خاطره آقای فخرالدین اسلام منش از استان تهران ✍ نقطه اوج زندگی‌مان، آن لحظه‌ای بود که صدای خنده‌ی فرشته‌های آسمانی، فضای خانه‌ی خاموش و منتظرمان را پس از سال‌ها انتظار پر کرد. سال‌ها از ازدواجمان می‌گذشت و تنها چیزی که در گوشه و کنار خانه‌مان کم بود، حضور گرم فرزند بود. بعد از فوت مادر همسرم که غم بزرگی برایمان بود و حسرت نبودنش بر دلمان نشست، تصمیم گرفتیم این بار جدی‌تر به دنبال درمان برویم. مادر همسرم (خدا بیامرزدش) همیشه با لبخندی مهربان می‌گفت: "اگر خدا به شما دختر داد، اسمش را هُدی بگذارید." بعد از آشنایی با شهید دانشگر، به جایگاه والای شهدا نزد خداوند پی بردم و درک کردم که آنان جان خود را در راه خدا فدا کرده‌اند و خداوند نیز به ایشان عزت بخشیده است. با شهید دانشگر در دلم حرف زدم و با تمام وجود گفتم: "شما از خدا بخواه به ما فرزند سالم و صالح عطا کند." به همسرم نگفتم که با شهید حرف می‌زنم. دوست نداشتم این تغییرات اعتقادی‌ام را بداند، هرچند می‌دانستم خوشحال می‌شود، اما می‌خواستم این راز برای خودم بماند. وقتی فهمیدم همسرم سه‌قلو باردار است، غرق در خوشحالی شدم! فرزند دار شدنمان را لطف خداوند متعال به عنایت ائمه اطهار (علیهم‌السلام) و به برکت دعای شهید دانشگر می‌دانستم. روز موعود رسید؛ روز تولد فرزندانمان. اضطراب وجودم را پر کرده بود، اما امیدم به خدا بود. وقتی صدای گریه‌ی آن‌ها را شنیدم، قلبم پر از شادی شد. نه یک صدا، نه دو صدا، بلکه سه صدای کوچک و دلنشین که نویدبخش سه زندگی جدید بود. دیدن این سه هدیه‌ی الهی فراتر از تصور بود. هر کدام با ویژگی‌های منحصربه‌فردشان، گویی داستانی جداگانه برای گفتن داشتند. در آن لحظه، تمام دردها، انتظارات و ناامیدی‌های گذشته محو شد. تنها چیزی که باقی ماند، سپاس بی‌کران به درگاه الهی برای حضور این سه فرشته‌ی آسمانی بود. از آن روز به بعد، زندگی‌مان رنگ و بوی تازه‌ای گرفت. من نه‌تنها عمیقاً به مسائل مذهبی علاقه‌مند شدم، بلکه مسیر زندگی‌ام به‌کلی تغییر کرد. شهید نه‌تنها واسطه‌ی حل مشکل بچه‌دار شدنمان بود، بلکه راهی به‌سوی ایمان و معنویت به رویم گشود. وقتی هُدی خانم، یکی از سه‌قلوها، تازه دو‌ماهه شده بود، متوجه شدیم دور شکمش ورم شدید دارد. بچه بی‌وقفه گریه و بی‌تابی می‌کرد و آن ورم، مثل یک گلوله‌ی سرگردان، دور شکمش جابه‌جا می‌شد. طاقت دیدن هُدی در این شرایط را نداشتیم. همسرم که خودش پزشک است، بلافاصله با بهترین پزشک‌ها مشورت کرد و به چند پزشک متخصص مراجعه کردیم. همگی یک حرف می‌زدند: "باید عمل شود، چون این ورم باعث عفونت‌های خطرناک می‌شود." اما مشکل اینجا بود که هدی با وزن کم به دنیا آمده بود و برای جراحی، به وزن گرفتن نیاز داشت. گفتند با همین وزن هم می‌شود جراحی کرد، اما بچه "خیلی اذیت می‌شد." وقتی به خانه برگشتیم، خیلی نگران بودیم. برای اولین‌بار به همسرم گفتم که من هر وقت حاجتی دارم،به شهید دانشگر می‌گویم. گفتم:"بیا برای هدی هم از شهید حاجت بخواهیم."برای همسرم خیلی جالب بود و او هم از شهید خواست که حداقل تا زمانی که وزن می‌گیرد، بچه اذیت نشود، چون جراحی حتماً باید انجام می‌شد. قبل از آن، بچه هر روز درد داشت و بی‌تابی می‌کرد، اما بعد از درخواست من و همسرم از شهید، ورم شکمش بهتر شد و عجیب‌تر اینکه بعد از مدتی به‌طورکلی برطرف شد. این اتفاق برای همسرم خیلی عجیب و غیر قابل باور بود. حالا حدود یک سال از آن ماجرا می‌گذرد و به لطف خدا حال هُدی خانم خوب است. به خاطر ارادت رهبر معظم انقلاب به آیت‌الله‌العظمی عبدالحسین لاری از اجداد مادر همسرم و اطلاع دفتر رهبری از تولد سه‌قلوها، از دفتر ایشان به دیدنمان آمدند. عکس شهید دانشگر را در منزل ما دیدند و فکر کردند که شهید با ما نسبت دارد. اما ما گفتیم که این شهید برای ما خاص است و همواره در مراحل زندگی همراهمان است و کمکمان می‌کند. پس از مدتی تصمیم گرفتم نامه‌ای برای مقام معظم رهبری بنویسم. در این نامه، تمام آنچه بر ما گذشته بود، از آشنایی با شهید عباس دانشگر و تغییر مسیر زندگی‌ام را نوشتم و در پایان، از خداوند متعال سلامتی و طول عمر باعزت رهبر انقلاب را مسئلت داشتم. چندهفته‌ای گذشت و دیگر امیدی به دریافت پاسخ نداشتم. تا اینکه یک روز، پاکتی رسمی از دفتر مقام معظم رهبری به دستم رسید. با اشتیاق پاکت را باز کردم. پاسخ نامه همراه با یک چفیه‌ی تبرک شده، جانماز و مهر برایم ارسال شده بود! در پاسخ نامه، از اینکه برایشان نامه فرستاده بودم تشکر کرده بودند و آرزوی سلامتی و توفیق برایمان کرده بودند. اشک شوق در چشمانم حلقه زد. تصویر پاسخ نامه دفتر مقام معظم رهبری👇 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد 🍃🌺🍃
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۷۰ ‌ 💠 خانم علوی از استان سمنان ✍ درست مثل خیلی‌های دیگر، زندگی من هم جریان آرام خودش را داشت، تا اینکه یک نام، یک تصویر، در دلِ شلوغی‌های فضای مجازی، همه چیز را عوض کرد. اما این فقط شروع حکایتی بود که مسیر زندگی‌ام را دگرگون کرد، و آن زمانی بود که با شهید عباس دانشگر، نه از طریق کتاب‌ها یا سخنرانی‌ها، بلکه از دل مطالب و نقل‌قول‌هایی که تصویر شفافی از صداقت و مهربانی او را به من نشان می‌داد، آشنا شدم. این ویژگی‌ها، چنان جذاب و دلنشین بودند که بی‌اختیار و با سرعتی باورنکردنی، به او علاقه‌مند شدم. خاطراتش را می‌شنیدم، زندگی پربارش را مرور می‌کردم، اما یک چیز ذهنم را درگیر کرده بود: توسل افراد به شهید و حاجت گرفتن از ایشان. "چگونه ممکن است از یک شهید حاجت گرفت؟" این سؤال، نه‌تنها کنجکاوی‌ام را برانگیخت، بلکه جرقه یک تصمیم مهم را در من روشن کرد: داشتن یک دوست آسمانی. این جرقه، مرا به جستجو برای شناخت بیشتر شهید هدایت کرد. شروع به مطالعه کردم. تک تک خاطرات و وصیت‌نامه‌ی شهید را بادقت و وسواس خواندم. با هر خاطره، سؤالات جدیدی در ذهنم شکل می‌گرفت. چگونه یک انسان می‌تواند از تمام لذت‌های دنیا چشم بپوشد و به درجه والای شهادت برسد؟ چه نیرویی او را به این مرحله رسانده بود؟ این سؤالات، ذهنم را به‌شدت درگیر کرده بود و هر روز بیشتر به دنبال پاسخ‌هایش بودم. درست در همان دوران که ذهنم با شهید دانشگر و سؤالاتم درگیر بود، جسمم نیز با دردی مزمن دست و پنجه نرم می‌کرد. حدود دو سال بود که با یک بیماری مرموز زندگی می‌کردم. خستگی و بی‌حوصلگی دائمی، رنگ‌ِ پریده و زردی چهره، علائم آزاردهنده‌ای بودند که زندگی عادی را از من گرفته بودند. اطرافیانم نگران بودند، برخی حدس مشکل کبدی می‌زدند. بارها به پزشک مراجعه کرده بودم، اما هیچ نتیجه‌ای به دست نیاورده بودم. به لحاظ جسمانی بسیار ضعیف شده بودم و با دیدن لاغری مفرط، مُدام به خدا گلایه می‌کردم که چرا این اتفاق برای من افتاده است؟ به اصرار خانواده و دوستان، برای آزمایش‌ها و معاینات تخصصی، راهی سمنان شدم. در همان روزها بود که تصمیم مهمی گرفتم: می‌خواستم بر سر مزار شهید عباس دانشگر حاضر شوم. آدرس دقیق را نمی‌دانستم، اما با پرس و جو، بالاخره مزار ایشان در امامزاده علی‌اشرف (علیه‌السلام) را پیدا کردم و به زیارت رفتم. آزمایش‌ها انجام شد و قرار بود سه روز بعد جواب را بگیرم. اما روز بعد، تماس گرفتند؛ نتیجه مشکوک بود و باید دوباره آزمایش خون می‌دادم. نگرانی و اضطراب تمام وجودم را فراگرفته بود. با توجه به علائم، همیشه احتمال مشکل خونی جدی را می‌دادم. در اوج همین نگرانی‌ها بود که دوباره به سر مزار شهید عباس دانشگر رفتم. آن روز عصر، روز فراموش‌نشدنی بود. کنار مزار شهید، زیارت عاشورا خواندم. اشک‌هایم بی‌اختیار سرازیر می‌شدند. از خدا خواستم کمکم کند. شهید را به حق حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) قسم دادم و او را واسطه قرار دادم تا برای شفای من دعا کنند. قلبم پر از امید بود و درعین‌حال به‌شدت نگران بودم. دوباره به آزمایشگاه رفتم. حالم بد بود و اضطراب زیادی داشتم. از علت تکرار آزمایش پرسیدم، اما کسی پاسخ روشنی نداد. روز بعد، برای دریافت جواب آزمایش مراجعه کردم. دکتر آزمایشگاه با حیرت به من نگاه کرد و گفت: "در آزمایش اول، یک مشکل حاد و جدی خونی وجود داشته، اما در آزمایش دوم، فقط کم‌خونی دیده می‌شود! "هیچ اثری از بیماری قبلی در من وجود نداشت! به پزشک مراجعه کردم، تشخیص او هم همین بود، آن لحظه که دکتر نتیجه آزمایش‌ها را به من برگرداند، در مطب، فقط به شهید عباس دانشگر فکر می‌کردم. اینکه چقدر سریع واسطه برآورده‌شدن حاجت من شدند و من شِفا پیدا کردم. ذره‌ای شک ندارم که شهید زنده است و می‌بیند و می‌شنود. در همان روز، با خوشحالی وصف‌ناپذیری به سر مزار شهید برگشتم. از ایشان تشکر فراوان کردم و با تمام وجودم با او درد دل کردم. حالا او برای من، یک دوست و برادر صمیمی بود. به دوستان و خانواده‌ام با قاطعیت گفتم که شهید عباس دانشگر واسطه برآورده‌شدن حاجتم و شِفای بیماری‌ام شده است. از آن روز به بعد، تمام تلاشم را به کار بسته‌ام تا شهید را به دیگران معرفی کنم و کتاب‌هایش را به دست علاقه‌مندان برسانم. این رسالت جدید من بود، حاصل معجزه‌ای که زندگی‌ام را متحول کرد. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد 🍃🌺🍃