هدایت شده از شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
⛔️تلنگر
غیبــت میکـنی و میگی :
دیدم که میگم
رفیق من ..
اگه ندیده بودی که "تهـمتـــــ" بود.
مثل خدا ستّار العیوب باش
اگه چیزی هم میدونی
نگـــــو
هدایت شده از شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
شام سوم دی ماه ۱۳۶۵ غواصان برای عملیات کربلای ۴ به آب زدند و ۳۰ سال بعد با دستهای بسته بازگشتند.
هدایت شده از شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷 در سالروز عملیات عاشورایی کربلای چهار، ۱۷۶ غواص دست بسته گردان یاسین در منطقه ابوفلوس در چنگال شمر و حرمله زمان، اسیر و زنده به گور می شوند.
🔸به یُمنِ ذکر «یازهرا»یشان شد باز معبرها
که سالک بیخبر نبوَد زِ راه و رسم منزلها
🔸به گوش موجها خوانند غواصان شبِ حمله
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
🔸شب حمله گذشت و بعد بیست و نه سال امروز
چنین با دستِ بسته، سر برآوردند از گِلها
(بشرا صاحبی)
هدایت شده از شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
💌از شهدا به ما:
خیلے مخلصیم ...✋
هر وقت از هر جا نا امید شدید،
بیاید در خونه ی ما؛
دست خالے بر نمےگردید... 😊
سلام علیکم به کانال شهید تازه تفحص شده مدافع حرم علی آقاعبداللهی تشریف بیارید تا دل مادر شهید را خوشحال کنید ممنونم
🌷🌸﷽🌸 🌷
نشر دهید و اطلاع رسانی کنید
🌹کانال اصلی ایتا شهید تازه تفحص شده مدافع حرم علی آقاعبداللهی🌹
ابوامیر(شیر خانطومان)
💐تاریخ تولد: ۱۰ مهر ۱۳۶۹
🥀تاریخ شهادت: ۲۳ دی ۱۳۹۴
🥀تاریخ رجعت: ۷ آذر ۱۴۰۲
🥀 مزارشهید: قطعه ۵۰ بهشت زهرا تهران
💠"کانال زیر نظر خانواده محترم شهید و مادر بزرگوار شهید هست"
💢لینک کانال خدمت شما تشریف بیارید (اجرتون باشهدا)👇👇
https://eitaa.com/shahidaghaabdolahi
6.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 ساعاتی قبل از عملیات کربلای چهار - سوم دی ماه ۱۳۶۵
🎥 #فیلم | آخرین دیدار شهید حسین خرازی، علمدار لشگر مقدس امام حسین (ع)
با نیروهای غواص گردان حضرت یونس (ع)
🌓 آنها قرار است تا ساعاتی دیگر در دل تاریکی شب، به آب بزنند...
امروز مهمان شهدای جوان و مظلوم غواص هستیم
شهدایی با دستان بسته ، شهدای کربلا ۴
💠هزاران جوان با لباسهای غواصی ،بعضاً گشاد، با حداقل امکانات غواصی ولی با ایمان
و توکل به خدا در هوای سرد دی ماه ، به آب سرد زدند.
💠یکی از مهمترین و خطیرترین مسولیت های جنگ به دوش غواصان بود.جان برکفانی که در سخت ترین شرایط ممکن و با کمترین تجهیزات دل به آب ها می زدند تا از کشور و ناموس خود دفاع کنند.
عملیات کربلای ۴یعنی مظلومیت و شجاعت
عملیاتی که رادارهای آمریکایی تمام جزییات عملیات را به عراقی ها داده بودند،رمز عملیات حضرت محمد «ص»بودکه ساعت ۲۲:۴۵روز سوم دیماه سال ۶۵اعلام شد.
💠وقتی غواصان به سمت دشمن حرکت می کنند،نیروی دشمن که کاملاً هوشیار بودند ضمن پرتاب منور ،با تیربار و خمپاره به طرف غواصان شلیک می کنند.
💠عملیات خارج از کنترل نیروهای ایرانی می شودوسازمان، غواص ها و نیرو ها را از بین می برد.
💠 نیروهای ایرانی که حتی از جزیره ام الرصاص هم عبور کرده بودند،غواصان درحالی که بیشتر آن ها مجروح بودند،جلوتر از خط مقدم به اسارت دشمن درآمدند.
💠 دستهای اسیران زخمی از جلو بسته می شود و دست اسرای سالم از پشت با طناب و سیم بسته می شوند.
شکنجه و عدم رسیدگی به مجروحین باعث شهادت عده زیادی از غواصان مظلوم می شود.
💠نیروهای بعثی هر مجروح که بیهوش می شد یا به خواب می رفت منتقل می کردند و آنها را زنده زنده با دست ها و بعضاً با پاهای بسته شده در یک گور دسته جمعی دفن می کردند.
💠پیکر مطهر این شهدا بعداز ۳۰سال توسط تیم تفحص کشف شد ،پیکر مطهر ۱۷۵شهیدغواص با دستان بسته در ۲۸اردیبهشت سال ۹۴در مراسمی با حضور همه مردم تشییع شد 🍃
💠ولی از هزاران غواص فقط این عده برگشتند و بقیه غواصان در دل آب یا دست دشمن ماندند
خدا رو قسم بدیم به مظلومیت و دسته های بسته این شهدای بزرگوار گره های ظهور امام زمان ما را باز کند 🤲
#شهدای_غواص
🌷شادی ارواح طیبه شهدا صلوات 🌷
✍طلبه مجاهد شهید علی پورمحمدی و امتحانی که حضرت آیت الله امام خامنه ای مد ظله العالی از وی گرفت...
🔹شهید علی پورمحمدی از نیروهای گردان ۴۱۲ لشکر ۴۱ ثارالله کرمان همیشه روحیه طلبگی را حفظ می کرد خودش را خدمت گذار مردم می دانست وی شاگرد اول حوزه بود.
🔸آقا امام خامنه ای مد ظله العالی فرموده من خودم آزمایشش کردم دیدم خوب جواب داد.
💢بخشی از وصیتنامه شهید درست یک روز قبل از شهادت نوشته شده است.
🔹خدایا چگونه ادعا کنم که مسلمانم در صورتی که گناه زیاد کرده ام.
🔸چگونه خود را بنده تو بدانم در صورتی که بندگی ات نکردم.
🔹چه گناهانی که انجام ندادم خدایا چگونه رو به سوی تو کنم در حالیکه سراسر غرق در آلودگی هستم و هوای نفس مرا نابود کرده و به خود مشغول ساخته ای خدای رحیم ای بخشنده مهربان ای بزرگ یا غفارالذنوب اغفر ذنوبی خدایا به بزرگی ات مرا ببخش.
🔸چگونه از تو درخواست عفو کنم در حالیکه تا به حال بارها و بارها توبه کردم ولی توبه ام را زیر پا گذاشتم و هوای نفس را اطاعت کردم.
🔹خدایا امید دارم که با این جان دادن و رفتن از این دنیا که خود فرمودی بهترین معامله با تو است از عذابم بکاهی و کمتر عقاب شوم.
🔸یا امام زمان عجل الله چگونه ادعا کنم که طلبه هستم و سرباز تو در حالیکه سر تا پا گناهم مرا ببخش آقاجان...
🔹همه باید بروند چه رفتنی بهتر از شهادت در راه خدا...
🔸از جملگی شما تقاضا دارم که احکام را اهمیت قائل شوید و مواظبت بر احکام داشته باشید.
#شهید_علی_پورمحمدی
#شادی_ارواح_مطهر_شهدا_صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍به مناسبت سالروز شهادت غواص شهید اکبر منظری توکلی هدیه به روح قدسی و مطهرش صلوات...
🔹دوم آبان ماه ۱۳۴۶ در روستای آهوییه در منطقه عشایری کودکی متولد شد که پدر و مادر به خاطر عشق و علاقه به اهل بیت علیه السلام و امام شهیدان امام حسین علیه السلام او را اکبر نام نهادند.
🔸طفولیت را در دامان پدر و مادر در زندگی عشایر نشینی سپری کرد تا اینکه به سن تحصیل رسید دوران ابتدایی را در مدارس عشایری گذراند زندگی عشایری اکبر کوچ کردن به دو منطقه قشلاق در شهرستان کهنوج و منطقه ییلاق در شهرستان بافت با همه مشکلات و سختی هایش اما مصفا گذشت و دوران راهنمایی را در روستای آهوییه در کنار اقوام خویشان دوستان به پایان رساند دوران دبیرستان را در دبیرستان چمران بزنجان در رشته اقتصاد مشغول به تحصیل گردید.
🔹با توجه به علاقه اش به جبهه و دفاع مقدس در همین دوران در سن ۱۹ سالگی در پاییز ۱۳۶۵ به جبهه اعزام شد و در گردان ۴۱۸ لشکر ۴۱ ثارالله به عنوان تیربارچی سازماندهی شد.
🔸عملیات کربلای ۴ و جزیره امام رصاص شهید اکبر با شجاعت و صلابت به دل دشمن زد و در نبرد سخت و سنگین به درجه رفیع شهادت نائل آمد و سرانجام پس از ۲۹ سال چشم انتظاری پیکر مطهر شهید اکبر در سال ۱۳۹۳ همراه با دیگر شهدای غواص تفحص شده در روز شهادت امام جعفر صادق علیه السلام در استقبال بی نظیر و حضور هزاران نفر مردم ولایتمدار این خطه تشییع و در بهشت زهرای روستای آهوییه به خاک سپرده شد.
#شهید_اکبر_منظری_توکلی
#شادی_ارواح_مطهر_شهدا_صلوات
"ذكري كه توفيقات سلب شده را باز ميگرداند"
🌷 آیت الله فاطمي نيا :
☘ يكي از اذكار و ادعيه اي كه اگر به معناي آن توجه كنيم بسيار موثر است ، ذكر " يا مُقيلَ العَثَرات" است.
🍁 (اي خدايي كه لغزش ها را اقاله ميكند و ناديده ميگيرد )
🌺 ما خدايي داريم كه بسيار مهربان است و گناهان ما را اقاله ميكند ، به اين معنا كه اگر پشيمان شويم و توبه كنيم ، اصلا با ما طوري معامله ميكند مثل اينكه گناهي مرتكب نشده ايم!
💐 گاهي مواقع دراثر گناه ، بعضي توفيقات از انسان سلب ميشود ؛ اگر اين ذكر را با توجه و حضور قلب در قنوت يا سجده خود بگويد ، توفيقات بازميگردد.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
💠 کانال در محضر علما⇩⇩⇩
🆔 @dar_mahzare_olma
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
قسمت : 5️⃣0️⃣2️⃣
#فصل_شانزدهم
#دختر_شینا
با این بی کسی چطور می توانم از پس این همه کار و بچه بربیایم. خدایا لااقل چاره ای برسان.
برای خودم همین طور حرف می زدم و گریه می کردم. وقتی خوب سبک شدم، رفتم خانه. بچه ها خانه خانم دارابی بودند وقتی می خواستم بچه ها را بیاورم، خانم دارابی متوجه ناراحتی ام شد. ماجرا را پرسید. اول پنهان کردم، اما آخرش قضیه را به او گفتم. دلداری ام داد و گفت: « قدم خانم! ناشکری نکن. دعا کن خدا بچه سالم بهت بده.»
با ناراحتی بچه ها را برداشتم و آمدم خانه. یک راست رفتم در کمد لباس ها را باز کردم. پیراهن حاملگی ام را برداشتم که سر هر چهار تا بچه آن را می پوشیدم. با عصبانیت پیراهن را از وسط جر دادم و تکه تکه اش کردم. گریه می کردم و با خودم می گفتم: «تا این پیراهن هست، من حامله می شوم. پاره اش می کنم تا خلاص شوم.» بچه ها که نمی دانستند چه کار می کنم، هاج و واج نگاهم می کردند. پیراهن پاره پاره شده را ریختم توی سطل آشغال و با حرص در سطل را محکم بستم.
خانم دارابی، که دلش پیش من مانده بود، با یک قابلمه غذا آمد توی آشپزخانه. آن قدر ناراحت بودم که صدای در را نشنیده بودم. بچه ها در را برایش باز کرده بودند. وقتی مرا با آن حال و روز دید، نشست و کلی برایم حرف زد.
✫⇠قسمت :6⃣0⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
از فامیل و دوست و آشنا که هفت هشت تا بچه داشتند، از خانواده هایی که حسرت یک بچه مانده بود روی دلشان، از کسانی که به خاطر ناشکری زیاد بچه سالمی نداشتند. حرف های خانم دارابی آرامم می کرد. بلند شد سفره را انداخت و غذا را کشید و با اصرار خواست غذا بخورم. می گفت: «گناه دارد این بچه ها را غصه نده. پدرشان که نیست. اقلاً تو دیگر اوقات تلخی نکن.»
چند هفته ای طول کشید بالأخره با خودم کنار آمدم و به این وضع عادت کردم.
یک ماه بعد صمد آمد. این بار می خواست دو هفته ای همدان بماند. بر خلاف همیشه این بار خودش فهمید باردارم. ناراحتی ام را که دید، گفت: «این چیزها ناراحتی ندارد. خیلی هم خوشحالی دارد. خدا که دور از جان، درد بی درمان نداده، نعمت داده. باید شکرانه اش را به جا بیاوریم. زود باشید حاضر شوید، می خواهیم جشن بگیریم.»
خودش لباس بچه ها را پوشاند. حتی سمیه را هم آماده کرد و گفت: «تو هم حاضر شو. می خواهیم برویم بازار.»
اصلاً باورکردنی نبود. صمدی که هیچ وقت دست بچه هایش را نمی گرفت تا سر کوچه ببرد، حالا خودش اصرار می کرد با هم برویم بازار. هر چند بی حوصله بودم، اما از اینکه بچه ها خوشحال بودند، راضی بودم. رفتیم بازار مظفریه همدان.
✫⇠قسمت :7⃣0⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
برای بچه ها اسباب بازی و لباس خرید؛ آن هم به سلیقه خود بچه ها. هر چه می گفتم این خوب نیست یا دوام ندارد، می گفت: «کارت نباشد، بگذار بچه ها شاد باشند. می خواهیم جشن بگیریم.» آخر سر هم رفتیم مغازه ای و برای من چادر و روسری خرید. یک پیراهن بلند و گشاد هم خرید که گل های ریز و صورتی داشت با پس زمینه نخودی و سفید. گفت: «این آخرین پیراهن حاملگی است که می خریم. دیگر تمام شد.»
لب گزیدم که یعنی کمی آرام تر. هر چند صاحب مغازه خانمی بود و ته مغازه در حال آوردن بلوز و دامن بود و صدایمان را نمی شنید، با این حال خجالت می کشیدم.
وقتی رسیدیم خانه، دیگر ظهر شده بود. رفت از بیرون ناهار خرید و آورد. بچه ها با خوشحالی می آمدند لباس هایشان را به ما نشان می دادند. با اسباب بازی هایشان بازی می کردند. بعد از ناهار هم آن قدر که خسته شده بودند، همان طور که اسباب بازی ها دستشان بود و لباس ها بالای سرشان، خوابشان برد.
فردا صبح وقتی صمد به سپاه رفت، حس قشنگی داشتم. فکر می کردم چقدر خوشبختم. زندگی چقدر خوب است. اصلاً دیگر ناراحت نبودم. به همین خاطر بعد از یکی دو ماه بی حوصلگی و ناراحتی بلند شدم و خانه را از آن بالا جارو کردم و دستمال کشیدم. آبگوشتم را بار گذاشتم. بچه ها را بردم و شستم.
✫⇠قسمت :8⃣0⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
حیاط را آب و جارو کردم. آشپزخانه را شستم و کابینت ها را دستمال کشیدم. خانه بوی گل گرفته بود. برای ناهار صمد آمد. از همان جلوی در می خندید و می آمد. بچه ها دوره اش کردند و ریختند روی سر و کولش. توی هال که رسید، نشست، بچه ها را بغل کرد و بوسید و گفت: «به به قدم خانم! چه بوی خوبی راه انداخته ای.»
خندیدم و گفتم: «آبگوشت لیمو است، که خیلی دوست داری.»
بلند شد و گفت: «این قدر خوبی که امام رضا(ع) می طلبدت دیگر.»
با تعجب نگاهش کردم. با ناباوری پرسیدم: «می خواهیم برویم مشهد؟!»
همان طور که بچه ها را ناز و نوازش می کرد. گفت: «می خواهید بروید مشهد؟!»
آمدم توی هال و گفتم: «تو را به خدا! اذیت نکن راستش را بگو.»
سمیه را بغل کرد و ایستاد و گفت: «امروز اتفاقی از یکی از همکارها شنیدم برای خواهرها تور مشهد گذاشته اند. رفتم ته و توی قضیه را در آوردم.