eitaa logo
🌹کانال شهید محمدحسین محمدخانی🌹
106 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
5 فایل
قال الله تعالی علیه :"ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا ،بل احیائ عندربهم یرزقون" شهید محمد حسین محمدخانی نام جهادی:حاج عمار تاریخ تولد:۱۳۶۴/۴/۹ تاریخ شهادت :۱۳۹۴/۸/۱۶ سمت:فرمانده تیپ هجومی سیدالشهدا مزار مطهر شهید:گلزار شهدای تهران قطعه ۵۳
مشاهده در ایتا
دانلود
❇️ توصیف خدای زیبای حسین(ع) در دعای عرفه امام حسین علیه السلام ♥️ ای سرور من.... 🌱 تویی که عطا کردی، 🌱 تویی که نعمت دادی، 🌱 تویی که نیکی کردی، 🌱 تویی که زیبا نمودی، 🌱 تویی که افزون نمودی، 🌱 تویی که کامل کردی، 🌱 تویی که روزی دادی، 🌱 تویی که موّفق نمودی، 🌱 تویی که عطا کردی، 🌱 تویی که بی نیاز نمودی، 🌱 تویی که ثروت بخشیدی، 🌱 تویی که پناه دادی، 🌱 تویی که کفایت نمودی، 🌱 تویی که راهنمایی فرمودی، 🌱 تویی که حفظ کردی، 🌱 تویی که پرده پوشی نمودی، 🌱 تویی که آمرزیدی، 🌱 تویی که نادیده گرفتی، 🌱 تویی که قدرت دادی، 🌱 تویی که توانمندی بخشیدی، 🌱 تویی که کمک کردی، 🌱 تویی که حمایت فرمودی، 🌱 تویی که نیرو بخشیدی، 🌱 تویی که نصرت دادی، 🌱 تویی که شفا بخشیدی، 🌱 تویی که سلامت کامل دادی، 🌱 تویی که گرامی داشتی؛ 🔹 و اما من کی هستم ( امام حسین علیه السلام که معصوم هستند پس این حال و وضع ماست...) 🍂 منم که بد کردم، 🍂 منم که خطا کردم، 🍂 منم که قصد گناه کردم، 🍂 منم که نادانی نمودم، 🍂 منم که غفلت ورزیدم، 🍂 منم که اشتباه کردم، 🍂 منم که به غیر تو اعتماد کردم، 🍂 منم که در گناه تعمّد داشتم، 🍂 منم که وعده کردم، 🍂 منم که وعده شکستم، 🍂 منم که پیمان شکنی نمودم، 🍂 منم که اقرار کردم، 🍂 منم که به نعمتت بر خود و پیش خود اعتراف کردم و به گناهانم اقرار می کنم، پس ای خدای زیبا و قشنگ حسین علیه السلام، ما را ببخش... کمک و هدایت مان کن تا آن باشیم که تو را سزاست...
🔴🔺️‏زهرا پزشکیان دختر پزشکیان: مسئول فایننس پتروشیمی جم حسن مجیدی داماد پزشکیان: قائم مقام ایرانگردی - صندوق بازنشستگان - از زمان دولت روحانی پ.ن: جناب پزشکیان دیشب عرض میکردن هیچ کدوم از بستگانشون چه سببی و چه نسبی هیچ سمتی تو این دولت ندارن راست گفتن اسامی بالا فامیلای منن صداقتت بزنه تو کمرت
دوره رایگان انرژی مثبت 🤩 (دفع چشم زخم🤫 ) چگونه با طلسم ها و دعاها برخورد کنیم روشهای تنظیم چاکراها و......... با انرژی منفی، یا چشم زخم، یا ...... کلا خداحافظی کن مراحل ثبت نام ۱_فرج امام زمان (عج) صلوات 🥰 ۲_فرستادن این پیام در ایتا برای ۱٠گروه به همراه پوستر 🤗 ۳_عضویت در کانال کوثر 🤓 ثبت نامتو کامل کردی ؟؟؟؟؟؟ بزن روی کانال بپر بیا انرژی مثبت بگیر eitaa.com/atarykosar
هوالعزیز 🌱 سابقه برای یک یعنی چی⁉️⁉️ این جنجالی که از اول کاندیداتوری سعید مدام تکرار میکنن و متاسفانه برخی از دوستان خودی هم باور میکنن سعید جلیلی سابقه اجرایی نداره؟ خب به من بگید سابقه اجرایی آقای چیه؟ سابقه اجرایی چیه؟ سابقه اجرایی چی بود؟ بریم عقب تر سابقه اجرایی چی بود؟ سابقه اجرایی نژاد و .... 🚫 یک جنجال بی اساس و پوچ رو براه انداختند که جلیلی سابقه اجرایی نداره؟ مثلا شهردار بودن میشه سابقه اجرایی برای یک رئیس جمهور؟ مگه قراره رئیس جمهور بره پل بسازه یا دوربرگردون درست کنه؟ آیا وزیر بودن به معنی اشراف بر همه مسائل کشور هست؟ وزیر بهداشت بوده! اقتصاد رو میفهمه فرهنگ رو میشناسه بر کشاورزی مسلط هست؟ خب حالا بگید از این سابقه اجرا میخواد چه نتیجه ای بگیره؟ مثلا بهتر وزرا رو مدیریت کنه؟ 🤔 سابقه اجرایی یعنی چی⁉️⁉️⁉️ مثلا آقای قالیباف 90درصد سوابق اجرایی که براش اسم بردن در سیستم نظامی بوده! دقت دقت دقت ⚠️ حالا این سابقه نظامی میشه امتیاز برای خوب اداره کردن کشور؟!!!! آقای قالیباف شهردار بوده اتفاقا در زمان ایشان کارهای عمرانی خوبی هم در تهرون اتفاق افتاد ایشون چکار کرد؟ یک گروه از کارشناسان رو جمع کرد بعنوان معاون و مدیریتشون کرد بودجه و اهداف شهرداری هم در شورا مصوب شد اون کارشناسا رفتن اون برنامه ها رو اجرا کردن احسنت حالا آیا اتفاقی که در هلدینگ یاس رخ داد یا واگذاری زمین های شهرداری به یک عده و .... نتیجه مدیریت خوب هست یا بد؟ الان این تخریبه؟! 🔴 آقا یکبار برای همیشه متوجه باشیم و بفهمیم که یک طراح و مدیر هست که با یک برنامه حساب شده میاد با استفاده از ظرفیت های کشور و نیروی انسانی و مدیران عالی و میانی دولت رو مدیریت میکنه ✔️ حالا نکته جالب اینجاست که اتفاقا سابقه ای که جلیلی در کارهای اجرائی سطح عالی کشور داره هیچکدوم از کاندیداها نداشتند ⬅️ هر رئیس جمهور موظف هست بر اساس قوانین مصوب مجلس و برنامه های مختلف ابلاغی از سوی رهبر انقلاب کشور رو اداره کنه اماااااا هم زمان میتونه طرح و برنامه و تفکرات خودش رو با استفاده از نیروی همسو در کشور پیاده کنه! انجام اینکار نیازی به سابقه اجرایی مثه شهرداری و وزارت و ریاست بر فلان اداره ... نداره ⤵️ اون عواملی که یک سیاستمدار رو در عرصه کار اجرایی قوی یا ضعیف نشون میده اینا هست 1⃣ اول : شخصیت فردی آدم تنبل و بخور بخوابی هست مثه روحانی 👈 یا آدم جدی و پرکار که براش شب و روز و تعطیل و غیر تعطیل معنا نداره 2⃣ دوم : آدم بی برنامه ای هست که یک باند براش برنامه مینویسن و بعد که رئیس جمهور شد کشور می افته دست همون باند فرقی هم نمیکنه اصول گرا یا اصلاح طلب 👈 یا نه آدم متفکر و با برنه ای هست که میفهمه بایدچکار بکنه از کجا شروع کنه اولویتها چی هست آدمهای اجرائیش کیا هستن و .... 3⃣ سوم : آدم بی رودروایسی و جدی و بدون تعارفی هست که از مدیرانش کار میخواد نظر کارشناسی دقیق میخواد حسابکشی میکنه و دنبال حل مشکلات و باز کردن گره های سخت کشور هست 👈 یا نه آدمی هست که یه مشت آدم مفت خور فرصت طلب رو جمع کرده دور خودش بعنوان وزیر و .... که یه پستی رو اشغال کنن و چهارسال رو بگذرونن و حالا در کنارش چند تا کار هم انجام بدن نه حسابکشی نه ارائه کار و گزارش و ... 4⃣ چهارم : آدم فساد ستیزی هست که اجازه نمیده حتی یک فساد کوچک هم در دولتش اتفاق بیافته و با سختگیری دقیق مانع بروز فساد میشه و همه راههای انحرافی رو میبنده و... 👈 یا نه بی خیال هر نوع فساد و تخلف میشه و باعدم نظارت بر مدیرانش موجب فسادهای بزرگی میشه که نمونه های فراوانی رو هم دیدیم 5⃣ پنجم : نظارتش میدانی هست و از نزدیک مسائل رو میبینه و بر اوضاع مسلط هست 👈 یا مدیریتش از راه دور و ویدئو کنفرانسی هست! 6⃣ ششم : آدم عدالتخواهی هست و عدالت در معنای واقعی کلمه رو دنبال میکنه عدالت اقتصادی و اجتماعی و ... 👈 یا نه دنبال ایجاد فاصله طبقاتی هست در همین دولت روحانی و با سیاستهای نادرستش یک طبقه بسیار ثروتمند در کشور درست شد که حدود دو تا 4 درصد از جمعیت 80 میلیونی ما هستند و بالای نود و پنج درصد در دهکهای پائین! 7⃣ هفتم : آدمی که میخواد رئیس جمهور بشه نسبتش با بالاترین مقام فرماندهی کشور چیه؟ آیا اصل ولایت فقیه رو قبول داره و بهش ملتزم هست؟ آیا فرمایشات رهبر انقلاب رو بعنوان یک دستور کارشناسی شده و دقیق قبول داره و سعی میکنه اجراش کنه 👈 یا نه به زبان میگه هرچی رهبر بگه اما در عمل کار خودش رو میکنه در دولت روحانی گاهی برعکس نظرات رهبر انقلاب اقدام میکرد
‌ هوالعزیز 🌱 سابقه برای یک یعنی چی⁉️⁉️ ↩️ سوابق اجرائی هاشمی رفسنجانی ملعون رو یه مرور کنیم فکر کنم به لحاظ تعدد مسئولیت های اجرائی در اداره کشور و اداره مجلس و مجلس خبرگان و حتی در امور نظامی هیچکس به گرد پای هاشمی نرسه!!! خب نتیجه این سوابق مدیریتی و اجرایی در مقام اداره کشور چی شد؟ چرا هاشمی الان منفور ملت هست؟ تازه هاشمی که رفت یکی رو مثل خودش با تدبیر و سیاست آورد وسط که اجازه نداد مشکلات و نقص ها و کوتاهی های هاشمی در اداره کشور برای مردم برملا بشه! مدتها طول کشید تا یکی مثه احمدی نژاد بیاد و بره سراغ پرونده هاشمی و بازش کنه ↩️ احمدی نژاد بدون هیچ سابقه اجرایی در اداره کلان کشور اومد وسط و سال 84 رقبای بزرگی رو شکست داد! بعد که رئیس جمهور شد به نظر من تو اون 4 سال اول بیشترین کارهای عمرانی و خدمت به مردم رو انجام داد! اتفاقا اون سالها هم اصلاح طلبها و کارگزاران و ضد انقلاب مدام همین سابقه اجرائی رو تکرار میکردن اما دشمن در دور دوم فهمید باید چکار کنه رفت سراغ حلقه متزلزل اطرافیان او (که متاسفانه از قبل هم معلوم بود آدمای بد سابقه ای هستن مثه مشایی اما دستگاههای امنیتی سهل انگاری کردن و بخاطر اقبال مردمی زیر سبیلی رد کردن) و از طریق اونا حسابش رو طوری رسید که در سالهای آخر تبدیل شد به یک چهره منفور مردمی مدیر 👈 باید فردی متعهد به اسلام و معتقد به مبانی شرع باشه 👈 باید متفکر صاحب نظر و دیدگاه مستقل مسلط بر نقاط ضعف و قدرت کشور باشه 👈 باید مسلط بر قوانین بالا دستی و پائین دستی (حداقل در حد کلیات) 👈 دارای روحیه مردمی به معنی واقعیش 👈 ترجیحا دارای سوابق عضویت در سطوح عالی تصمیم گیری برای کشور باشه 👈 باید آدم جدی و بدون ملاحظه ای در انجام وظایف مدیریتی خودش باشه 👈 انتخاب مدیران زیر مجموعه بخشی از مدیریت قوی یک مدیر اجرایی در سطح ریاست جمهوری هست توجه توجه ⚠️ در طول سالهای گذشته آدمایی اومدن در پست ریاست جمهوری قرار گرفتن که اتفاقا سابقه خیلی پر و پیمانی در بخش های مختلف اداره کشور داشتن اما به بدترین شکل ممکن کشور رو اداره کردن! پس سابقه اجرایی دلیل بر خوب اداره کردن کشور نیست ☝️🏼اما چرا سابقه اجرائی رو اینقدر پرتکرار میکنن؟ برای اینکه نقطه ضعف قابل طرحی در جلیلی نمیبینن!...
همین الان سه تا سوره توحید به نیت (عج الله) بخونید خدا خیرتان بدهد🌷 😊 ✋🏻‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌ ┏━💎🍃🌷🍃💎━┓ 🟡 🟡 ┗━💎🍃🌷🍃💎━❥‌‌
: مکه من این مرز بوم است. مکه من آب های گرم خلیج فارس و کشتی هایی است که باید سالم از آن عبور کنند. تا امنیت برقرار نباشد، من مشکل میتوانم خودم را راضی کنم. خلبانی ڪہ در روز عید قربان دنیا را برای خدایی شدن ذبح کرد ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
✍️ 💠 گنبد روشن در تاریکی چشمانم می‌درخشید و از زیر روبنده از چشمان بسمه شرارت می‌بارید که با صدایی آهسته خبر داد :«ما تنها نیستیم، برادرامون اینجان!» و خط نگاهش را کشید تا آن سوی خیابان که چند مرد نگاه‌مان می‌کردند و من تازه فهمیدم ابوجعده نه فقط به هوای من که به قصد همراه‌مان آمده است. بسمه روبنده‌اش را پایین کشید و رو به من تذکر داد :«تو هم بردار، اینطوری ممکنه شک کنن و نذارن وارد حرم بشیم!» با دستی که به لرزه افتاده بود، روبنده را بالا زدم، چشمانم بی‌اختیار به سمت حرم پرید و بسمه خبر نداشت خیالم زیر و رو شده که با سنگینی صدایش روی سرم خراب شد :«کل داریا همین چند تا خونواده‌ایه که امشب اینجا جمع شدن! فقط کافیه همین چند نفر رو بفرستیم جهنم!» 💠 باورم نمی‌شد برای آدم‌کشی به حرم آمده و در دلش از قتل عام این قند آب می‌شد که نیشخندی نشانم داد و ذوق کرد :«همه این برادرها اسلحه دارن، فقط کافیه ما حرم رو به‌هم بریزیم، دیگه بقیه‌اش با ایناس!» نگاهم در حدقه چشمانم از می‌لرزید و می‌دیدم وحشیانه به سمت حرم قُشون‌کشی کرده‌اند که قلبم از تپش افتاد. ابوجعده کمی عقب‌تر آماده ایستاده و با نگاهش همه را می‌پایید که بسمه دوباره دستم را به سمت حرم کشید و زیر لب رجز می‌خواند :«امشب انتقام فرحان رو می‌گیرم!» 💠 دلم در سینه دست و پا می‌زد و او می‌خواست شیرم کند که برایم اراجیف می‌بافت :«سه سال پیش شوهرم تو تیکه تیکه شد تا چندتا رافضی رو به جهنم بفرسته، امشب با خون این مرتدها انتقامش رو می‌گیرم! تو هم امشب می‌تونی انتقام رفتن شوهرت رو بگیری!» از حرف‌هایش می‌فهمیدم شوهرش در عملیات کشته شده و می‌ترسیدم برای انتحاری دیگری مرا طعمه کرده باشد که مقابل حرم قدم‌هایم به زمین قفل شد و او به سرعت به سمتم چرخید :«چته؟ دوباره ترسیدی؟» 💠 دلی که سال‌ها کافر شده بود حالا برای حرم می‌تپید، تنم از ترس تصمیم بسمه می‌لرزید و او کمر به قتل شیعیان حاضر در حرم بسته بود که با نگاهش به چشمانم فرو رفت و فرمان داد :«فقط کافیه چارتا پاره بشه تا تحریک‌شون کنیم به سمت مون حمله کنن، اونوقت مردها از بیرون وارد میشن و همه‌شون رو میفرستن به درک!» چشمانش شبیه دو چاه از آتش شعله می‌کشید و نافرمانی نگاهم را می‌دید که کمی به سمت ابوجعده چرخید و بی‌رحمانه کرد :«می‌خوای برگرد خونه! همین امشب دستور ذبح شوهرت تو راه رو میده و عقدت می‌کنه!» 💠 نغمه از حرم به گوشم می‌رسید و چشمان ابوجعده دست از سرِ صورتم بر نمی‌داشت که مظلومانه زمزمه کردم :«باشه...» و به اندازه همین یک کلمه نفسم یاری کرد و بسمه همین طعمه برایش کافی بود که دوباره دستم را سمت حرم کشید. باورم نمی‌شد به پیشواز کشتن اینهمه انسان، یاد باشد که مرتب لبانش می‌جنبید و می‌خواند. پس از سال‌ها جدایی از عشق و عقیده کودکی و نوجوانی‌ام اینبار نه به نیت زیارت که به قصد جنایت می‌خواستم وارد حرم دختر (علیه‌السلام) شوم که قدم‌هایم می‌لرزید. 💠 عده‌ای زن و کودک در حرم نشسته بودند، صدای از سمت مردان به گوشم می‌رسید و عطر خنک و خوش رایحه حرم مستم کرده بود که نعره بسمه پرده پریشانی‌ام را پاره کرد. پرچم عزای (علیه‌السلام) را با یک دست از دیوار پایین کشید و بی‌شرمانه صدایش را بلند کرد :«جمع کنید این بساط و شرک رو!» صدای مداح کمی آهسته‌تر شد، زن‌ها همه به سمت بسمه چرخیدند و من متحیر مانده بودم که به طرف قفسه ادعیه هلم داد و وحشیانه جیغ کشید :«شماها به جای قرآن مفاتیح می‌خونید! این کتابا همه شرکه!» 💠 می‌فهمیدم اسم رمز عملیات را می‌گوید که با آتش نگاهش دستور می‌داد تا مفاتیحی را پاره کنم و من با این ادعیه قد کشیده بودم که تمام تنم می‌لرزید و زن‌ها همه مبهوتم شده بودند. با قدم‌هایی که در زمین فرو می‌رفت به سمتم آمد و ظاهراً من باید این معرکه می‌شدم که مفاتیحی را در دستم کوبید و با همان صدای زنانه عربده کشید :«این نسخه‌های کفر و شرک رو بسوزونید!» 💠 دیگر صدای ساکت شده بود، جمعیت زنان به سمت‌مان آمدند و بسمه فهمیده بود نمی‌تواند این جسد متحرک را طعمه تحریک کند که در شلوغی جمعیت با قدرت به پهلویم کوبید، طوری‌که ناله‌ام در حرم پیچید و با پهلوی دیگر به زمین خوردم. روی فرش سبز حرم از درد پهلو به خودم می‌پیچیدم و صدای بسمه را می‌شنیدم که با ضجه ظاهرسازی می‌کرد :«مسلمونا به دادم برسید! این کافرها خواهرم رو کشتن!» و بلافاصله صدای ، خلوت صحن و حرم را شکست... ✍️نویسنده:
✍️ 💠 زیر دست و پای زنانی که به هر سو می‌دویدند خودم را روی زمین می‌کشیدم بلکه راه پیدا کنم. درد پهلو نفسم را بند آورده بود، نیم‌خیز می‌شدم و حس می‌کردم پهلویم شکاف خورده که دوباره نقش زمین می‌شدم. همهمه مردم فضا را پُر کرده و باید در همین هیاهو فرار می‌کردم که با دنیایی از درد بدنم را از زمین کندم. روبنده‌ام افتاده و تلاش می‌کردم با صورتم را بپوشانم، هنوز از درد روی پهلویم خم بودم و در دل جمعیت لنگ می‌زدم تا بلاخره از خارج شدم. 💠 در خیابانی که نمی‌دانستم به کجا می‌رود خودم را می‌کشیدم، باورم نمی‌شد رها شده باشم و می‌ترسیدم هر لحظه از پشت، پنجه ابوجعده چادرم را بکشد که قدمی می‌رفتم و قدمی می‌چرخیدم مبادا شکارم کند. پهلویم از درد شکسته بود، دیگر قوّتی به قدم‌هایم نمانده و در تاریکی و تنهایی خیابان اینهمه وحشت را زار می‌زدم که صدایی از پشت سر تنم را لرزاند. جرأت نمی‌کردم برگردم و دیگر نمی‌خواستم شوم که تمام صورتم را با چادر پوشاندم و وحشتزده دویدم. 💠 پاهایم به هم می‌پیچید و هر چه تلاش می‌کردم تندتر بدوم تعادلم کمتر می‌شد و آخر درد پهلو کار خودش را کرد که قدم‌هایم سِر شد و با زانو به زمین خوردم. کف خیابان هنوز از باران ساعتی پیش خیس و این دومین باری بود که امشب در این خیابان‌های گِلی نقش زمین می‌شدم، خواستم دوباره بلند شوم و این بدن در هم شکسته دیگر توانی برای دویدن نداشت که دوباره صورتم به زمین خورد و زخم پیشانی‌ام آتش گرفت. کف هر دو دستم را روی زمین عصا کردم بلکه برخیزم و او بالای سرم رسیده بود که مردانه فریاد کشید :«برا چی فرار می‌کنی؟» 💠 صدای ابوجعده نبود و مطمئن شدم یکی از همان اجیرشده‌های آمده تا جانم را بگیرد که سراسیمه چرخیدم و او امانم نداد که کنارم نشست و به سختی بازخواستم کرد :«از آدمای ابوجعده‌ای؟» گوشه هنوز روی صورتم مانده و چهره‌ام به‌درستی پیدا نبود، اما آرامش صورت او در تاریکی این نیمه‌شب به‌روشنی پیدا بود که محو چشمان مهربانش مانده و پلکی هم نمی‌زدم. 💠 خط پیشانی‌ام دلش را سوزانده و خیال می‌کرد وهابی‌ام که به نرمی چادرم را از صورتم کنار زد و زیر پرده اشک و خون، تازه چشمانم به خاطرش آمد که رنگ از رخش پرید. چشمان روشنش مثل آینه می‌درخشید و همین آینه از دیدن شکسته بود که صدایش گرفت :«شما اینجا چی‌کار می‌کنید؟» 💠 شش ماه پیش پیکر غرق خونش را کنار جاده رها کرده و باورم نمی‌شد زنده باشد که در آغوش چشمانش دلم از حال رفت و ضجه زدم :«من با اونا نبودم، من داشتم فرار می‌کردم...» و درد پهلو تا ستون فقراتم فریاد کشید که نفسم رفت و او نمی‌دانست با این دختر میان این خیابان خلوت چه کند که با نگاهش پَرپَر می‌زد بلکه کمکی پیدا کند. می‌ترسید تنهایم بگذارد و همان بالای سرم با کسی تماس گرفت و پس از چند دقیقه خودرویی سفید کنارمان رسید. از راننده خواست پیاده نشود، خودش عقب‌تر ایستاد و چشمش را به زمین انداخت تا بی‌واهمه از نگاه نامحرمی از جا بلند شوم. 💠 احساس می‌کردم تمام استخوان‌هایم در هم شکسته که زیرلب ناله می‌زدم و مقابل چشمان سر به زیرش پیکرم را سمت ماشین می‌کشیدم. بیش از شش ماه بود حس رهایی فراموشم شده و حضور او در چنین شبی مثل بود که گوشه ماشین در خودم فرو رفتم و زیر آواری از درد و وحشت بی‌صدا گریه می‌کردم. 💠 مرد جوانی پشت فرمان بود، در سکوت خیابان‌های تاریک را طی می‌کردیم و این سکوت مثل خواب سحر به تنم می‌چسبید که لحن نرم مصطفی به دلم نشست :«برای اومده بودید حرم؟» صدایش به اقتدار آن شب نبود، انگار درماندگی‌ام آرامشش را به هم زده بود و لحنش برایم می‌لرزید :«می‌خواید بریم بیمارستان؟» ماه‌ها بود کسی با اینهمه محبت نگران حالم نشده و عادت کرده بودم دردهایم را پنهان کنم که صدایم در گلو گم شد :«نه...» 💠 به سمتم برنمی‌گشت و از همان نیم‌رخ صورتش خجالت می‌کشیدم که ناله‌اش در گوشم مانده و او به رخم نمی‌کشید همسرم به قصد کشتنش به قلبش زد و باز برایم بی‌قراری می‌کرد :«خواهرم! الان کجا می‌خواید برسونیم‌تون؟» خبر نداشت شش ماه در این شهر و امشب دیگر زندانی هم برای زندگی ندارم و شاید می‌دانست هر بلایی سرم آمده از دیوانگی سعد آمده که زیرلب پرسید :«همسرتون خبر داره اینجایید؟» 💠 در سکوتی سنگین به شیشه مقابلش خیره مانده و نفسی هم نمی‌کشید تا پاسخم را بشنود و من دلواپس حرم بودم که به جای جواب، معصومانه پرسیدم :«تو کسی کشته شد؟»... ✍️نویسنده:
✍️ 💠 سری به نشانه منفی تکان داد و از چشمانم به شوهرم شک کرده بود که دوباره پی سعد را گرفت :«الان همسرتون کجاست؟ می‌خواید باهاش تماس بگیرید؟» شش ماه پیش سعد موبایلم را گرفته بود و خجالت می‌کشیدم اقرار کنم اکنون عازم و در راه پیوستن به است که باز حرف را به هوای حرم کشیدم :«اونا می‌خواستن همه رو بکشن...» 💠 فهمیده بود پای من هم در میان بوده و نمی‌خواست خودم را پیش رفیقش رسوا کنم که بلافاصله کلامم را شکست :«هیچ غلطی نتونستن بکنن!» جوان از آینه به صورتم نگاهی گذرا کرد، به اینهمه آشفتگی‌ام شک کرده بود و مصطفی می‌خواست آبرویم را بخرد که با متانت ادامه داد :«از چند وقت پیش که به بهانه تظاهرات قاطی مردم شدن، ما خودمون یه گروه تشکیل دادیم تا از حرم (علیهاالسلام) دفاع کنیم. امشب آماده بودیم و تا دست به اسلحه شدن، غلاف‌شون کردیم!» 💠 و هنوز خاری در چشمش مانده بود که دستی به موهایش کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، خبر داد :«فقط اون نامرد و زنش فرار کردن!» یادم مانده بود از است، باورم نمی‌شد برای دفاع از مقدسات وارد میدان شده باشد و از تصور تعرض به حرم، حال رفیقش به هم ریخته بود که با کلماتش قد علم کرد :«درسته ما داریا چارتا خونواده بیشتر نیستیم، اما مگه مرده باشیم که دستشون به برسه!» 💠 و گمان کرده بود من هم از اهل سنت هستم که با شیرین‌زبانی ادامه داد :«خیال کردن می‌تونن با این کارا بین ما و شما اختلاف بندازن! از وقتی می‌بینن برادرای اهل سنت هم اومدن کمک ما ، وحشی‌تر شدن!» اینهمه درد و وحشت جانم را گرفته بود و مصطفی تلخی حالم را با نگاهش می‌چشید که حرف رفیقش را نیمه گذاشت :«یه لحظه نگهدار سیدحسن!» طوری کلاف کلام از دستش پرید که نگاهش میخ صورت مصطفی ماند و بلافاصله ماشین را متوقف کرد، از نگاه سنگین مصطفی فهمید باید تنهایمان بگذارد که در ماشین را باز کرد و با مهربانی بهانه چید :«من میرم یه چیزی بگیرم بخوریم!» 💠 دیگر منتظر پاسخ ما نماند و به سرعت از ماشین پیاده شد. حالا در این خلوت با بلایی که سعد سرش آورده بود بیشتر از حضورش می‌کردم که ساکت در خودم فرو رفتم. از درد سر و پهلو چشمانم را در هم کشیده بودم و دندان‌هایم را به هم فشار می‌دادم تا ناله‌ام بلند نشود که لطافت لحنش پلکم را گشود :«خواهرم!» چشمم را باز کردم و دیدم کمی به سمت عقب چرخیده است، چشمانش همچنان سر به زیر و نگاهش به نرمی می‌لرزید. شالم نامرتب به سرم پیچیده بود، چادر روی شانه‌ام افتاده و لباسم همه غرق گِل بود که از اینهمه درماندگی‌ام کشیدم. 💠 خون پیشانی‌ام بند آمده و همین خط خشک خون روی گونه‌ام برای آتش زدن دلش کافی بود که حرارت نفسش را حس کردم :«خواهرم به من بگید چی شده! والله کمک‌تون می‌کنم!» در برابر محبت بی‌ریا و پاکش، دست و پایم را گم کرده و او بی‌کسی‌ام را حس می‌کرد که بی‌پرده پرسید :«امشب جایی رو دارید برید؟» و من امشب از مرگ و کنیزی آن پیرمرد وهابی فرار کرده بودم و دیگر از در و دیوار این شهر می‌ترسیدم که مقابل چشمانش به گریه افتادم. 💠 چانه‌ام از شدت گریه به لرزه افتاده و او از دیدن این حالم طاقتش تمام شده بود که در ماشین را به ضرب باز کرد و پیاده شد. دور خودش می‌چرخید و آتش در خنکای این شب پاییزی خاموش نمی‌شد که کتش را درآورد و دوباره به سمت ماشین برگشت. روی صندلی نشست و اینبار کامل به سمتم چرخید، صورت سفیدش از ناراحتی گل انداخته بود، رگ پیشانی‌اش از خون پُرشده و می‌خواست حرف دلش را بزند که به جای چشمانم به دستان لرزانم خیره ماند و با صدایی گرفته گواهی داد :«وقتی داشتن منو می‌رسوندن بیمارستان، تو همون حالی که حس می‌کردم دارم می‌میرم، فقط به شما فکر می‌کردم! شب پیشش رو از رو گلوتون برداشته بودم و می‌ترسیدم همسرتون...» 💠 و نشد حرفش را تمام کند، یک لحظه نگاهش به سمت چشمانم آمد و دوباره قدم پس کشید، به اندازه یک نفس ساکت ماند و زیر لب زمزمه کرد :« رو شکر می‌کنم هر بلایی سرتون اورده، هنوز زنده‌اید!» هجوم گریه گلویم را پُر کرده و به‌جای هر جوابی نگاهش می‌کردم که جگرش بیشتر آتش گرفت و صورتش خیس عرق شد. 💠 رفیقش به سمت ماشین برگشته و دلش می‌خواست پای دردهای مانده بر دلم بنشیند که با دست اشاره کرد منتظر بماند و رو به صورتم اصرار کرد :«امشب تو چی کار داشتید خواهرم؟ همسرتون خواست بیاید اونجا؟»... ✍️نویسنده:
✍️ 💠 اشکم تمام نمی‌شد و با نفس‌هایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم :«سعد شش ماه تو خونه زندانیم کرده بود! امشب گفت می‌خواد بره ، هرچی التماسش کردم بذاره برگردم ، قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده و خودش رفت ترکیه!» حرفم به آخر نرسیده، انگار دوباره سعد در قلبش نشست که بی‌اختیار فریاد کشید :«شما رو داد دست این مرتیکه؟» و سد شکسته بود که پاسخ اشک‌هایم را با داد و بیداد می‌داد :«این با چندتا قاچاقچی اسلحه از مرز وارد شده! الان چند ماهه هر غلطی دلش میخواد میکنه و رو کرده انبار باروت!» 💠 نجاست نگاه نحس ابوجعده مقابل چشمانم بود و خجالت می‌کشیدم به این مرد بگویم برایم چه خوابی دیده بود که از چشمانم به جای اشک، می‌بارید و مصطفی ندیده از اشک‌هایم فهمیده بود امشب در خانه آن نانجیب چه دیده‌ام که گلویش را با تیغ بریدند و صدایش زخمی شد :«اون مجبورتون کرد امشب بیاید ؟» با کف هر دو دستم جای پای اشک را از صورتم پاک کردم، دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی بگویم و تنها با نگاهم التماسش می‌کردم که تمنای دلم را شنید و امانم داد :«دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه تا هر وقت بخواید رو چشم ما جا دارید!» 💠 کلامش عین عسل کام تلخم را شیرین کرد؛ شش ماه پیش سعد از دست او فرار کرده و با پای خودش به داریا آمده بود و حالا باورم نمی‌شد او هم اهل داریا باشد تا لحظه‌ای که در منزل زیبا و دلبازشان وارد شدم. دور تا دور حیاط گلکاری شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه متصل می‌شد. هنوز طراوت آب به تن گلدان‌ها مانده و عطر شب‌بوها در هوا می‌رقصید که مصطفی با اشاره دست تعارفم کرد و صدا رساند :«مامان مهمون داریم!» 💠 تمام سطح حیاط و ایوان با لامپ‌های مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا می‌آمد و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من، خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت و می‌خواست صحنه‌سازی کند که با خنده سوال کرد :«هنوز شام نخوردی مامان؟» زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این ترسیده بودم مبادا امشب قبولم نکند که چشمم به زیر افتاد و اشکم بی‌صدا چکید. با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود، حرفی برای گفتن نمانده و مصطفی لرزش دلم را حس می‌کرد که با آرامش شروع کرد :«مامان این خانم هستن، امشب به حرم (علیهاالسلام) حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلاً مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانواده‌شون!» 💠 جرأت نمی‌کردم سرم را بلند کنم، می‌ترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود و دوباره آواره این شهر شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. درد پهلو توانم را بریده و دیگر نمی‌توانستم سر پا بایستم که دستی چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. مصطفی کمی عقب‌تر پای ایوان ایستاده و ساکت سر به زیر انداخته بود تا مادرش برایم کند که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با محبتی بی‌منت پرسید :«اهل کجایی دخترم؟» 💠 در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی می‌شد مادرم را ندیده بودم که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت :«ایشون از اومده!» نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد و بی‌غیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید :«همسرشون اهل سوریه‌اس، ولی فعلاً پیش ما می‌مونن!» 💠 به‌قدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند و تنها یک آغوش کم داشتم که آن هم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت. با هر دو دستش شانه‌هایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت. او بی‌دریغ نوازشم می‌کرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه می‌لرزیدم که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاهچال ابوجعده رها کرد، خیال می‌کردم به آخر دنیا رسیده و حالا در آرامش این مست محبت این زن شده بودم. 💠 به پشت شانه‌هایم دست می‌کشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد :«اسمت چیه دخترم؟» و دیگر دست خودم نبود که نذر در دلم شکست و زبانم پیش‌دستی کرد :«زینب!» از اعجاز امشب پس از سال‌ها نذر مادرم باورم شده و نیتی با (سلام‌الله‌علیها) داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم و همینجا باید به وفا می‌کردم که در برابر چشمان مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم... ✍️نویسنده: