📖 #بی_تو_هرگز (داستان واقعی)
🌹 شهید سیدعلی حسینی
📌 قسمت پنجم
از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت.
- خیلی عادی. همین طور که می بینی. تازه خیلی هم عالی شده. دستت درد نکنه.
- مسخره ام می کنی؟
- نه به خدا.
چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم. جدی جدی داشت می خورد. کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم. گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه. قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم، غذا از دهنم پاشید بیرون.
سریع خودم رو کنترل کردم و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم. نه تنها برنجش بی نمک نبود، که اصلا درست دم نکشیده بود! مغزش خام بود. دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش. حتی سرش رو بالا نیاورد.
_مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی.
سرش رو آورد بالا، با محبت بهم نگاه می کرد.
_ برای بار اول، کارت عالی بود.
اول از دست مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود، اما بعد خیلی خجالت کشیدم. شاید بشه گفت، برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد.
هر روز که می گذشت، علاقه ام بهش بیشتر می شد. لقبم اسب سرکش بود و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود. چشمم به دهنش بود. تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم. من که به لحاظ مادی همیشه توی ناز و نعمت بودم، می ترسیدم ازش چیزی بخوام. علی یه طلبه ساده بود، می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته، چیزی بخوام که شرمنده من بشه. هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت. مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره، تمام توانش همین قدره.
علی الخصوص زمانی که فهمید باردارم، اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد. دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم. این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد. مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی، نباید به زن رو داد، اگر رو بدی سوارت میشه.
اما علی گوشش بدهکار نبود. منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده، با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو بکنه. فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم و دائم الوضو باشم. منم که مطیع محضش شده بودم. باورش داشتم.
9 ماه گذشت. 9 ماهی که برای من، تمامش شادی بود. اما با شادی تموم نشد. وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد.
مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده، اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت: لابد به خاطر دختر دخترزات، مژدگانی هم می خوای؟
و تلفن رو قطع کرد. مادرم پای تلفن خشکش زده بود و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد.
مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت. بیشتر نگران علی و خانواده اش بود و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم.
هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده. تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه. چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت، نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم.
خنده روی لبش خشک شد. با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد. چقدر گذشت؟ نمی دونم. مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین.
- شرمنده ام علی آقا، دختره
نگاهش خیلی جدی شد. هرگز اون طوری ندیده بودمش. با همون حالت، رو کرد به مادرم، حاج خانم، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید.
♦️ادامه دارد...
#نویسنده_شهید_طاها_ایمانی
۱۳ مرداد ۱۴۰۳
📖 #بی_تو_هرگز (داستان واقعی)
🌹 شهید سیدعلی حسینی
📌 قسمت ششم
مادرم با ترس، در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون.
اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش. دیگه اشک نبود، با صدای بلند زدم زیر گریه، بدجور دلم سوخته بود.
- خانم گلم، آخه چرا ناشکری می کنی؟ دختر رحمت خداست، برکت زندگیه، خدا به هر کی نظر کنه بهش دختر میده، عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود.
و من بلند و بلند تر گریه می کردم. با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد و اصلا حواسم نبود مادرم بیرون اتاق، با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه.
بغلش کرد. در حالی که بسم الله می گفت و صلوات می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار داد. چند لحظه بهش خیره شد، حتی پلک نمی زد. در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود، دانه های اشک از چشمش سرازیر شد.
- بچه اوله و این همه زحمت کشیدی، حق خودته که اسمش رو بزاری، اما من می خوام پیش دستی کنم. مکث کوتاهی کرد،
_زینب یعنی زینت پدر.
پیشونیش رو بوسید،
_خوش آمدی زینب خانم
و من هنوز گریه می کردم. اما نه از غصه، ترس و نگرانی.
بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود، علی همه رو بیرون کرد. حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه. حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت.
خودش توی خونه ایستاد. تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد، مثل پرستار و گاهی کارگر دم دستم بود. تا تکان می خوردم از خواب می پرید، اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم. اونقدر روش فشار بود که نشسته، پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد. بعد از اینکه حالم خوب شد، با اون حجم درس و کار، بازم دست بردار نبود.
اون روز، همون جا توی در ایستادم. فقط نگاهش می کردم. با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می شست. دیگه دلم طاقت نیاورد. همین طور که سر تشت نشسته بود، با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش، چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد.
- چی شده؟ چرا گریه می کنی؟
تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم. خودش رو کشید کنار.
- چی کار می کنی هانیه؟ دست هام نجسه.
نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم. مثل سیل از چشمم پایین می اومد.
- تو عین طهارتی علی، عین طهارت. هر چی بهت بخوره پاک میشه. آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه.
من گریه می کردم. علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت. اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد.
زینب، شش هفت ماهه بود. علی رفته بود بیرون. داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه. نشستم روی زمین، پشت میز کوچک چوبیش. چشمم که به کتابهاش افتاد، یاد گذشته افتادم.
عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته. توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم. حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم. چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش.
حالش که بهتر شد با خنده گفت:
_عجب غرقی شده بودی، نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم.
منم که دل شکسته، همه داستان رو براش تعریف کردم. چهره اش رفت توی هم. همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد، یه نیم نگاهی بهم انداخت.
- چرا زودتر نگفتی؟ من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی. یهو حالتش جدی شد. سکوت عمیقی کرد،
_می خوای بازم درس بخونی؟
♦️ادامه دارد...
#نویسنده_شهید_طاها_ایمانی
۱۳ مرداد ۱۴۰۳
#تحلیل👇🏻
☄مجله تجارت فردا که متعلق به لیبرالهای شناسنامه دار ایرانی است، در این شماره از مجله، ضمن انتشار مطالبی که به وضوح بر خلاف امنیت ملی و رویکرد نظامی و امنیتی کلان جمهوری اسلامی است، هم به مقام معظم رهبری، هم به رئیس جمهور محترم و هم به موفقیتهای امنیتی و نظامی کشور در دهههای گذشته توهین کرده است.
☄در طرح روی جلد، پرچم سفید و پاره را در دست رئیس جمهور گذاشته است. این پرچم نشانه ضعف، بیچارگی و استیصال و اعلام تسلیم در برابر دشمن است.
جالب است که اعلام کننده این استیصال و بیچارگی را رئیس جمهور محترم معرفی کرده است.
☄عنوان سرمقاله این مجله که توسط خانم هدا احمدی نوشته شده است، #خون_بس است. هرچند این تیتر را در متن ذیل آن به رفع اختلافات داخلی نسبت داده است، اما به وضوح انتخاب این تیتر در مقابل فرمان #خونخواهی مقام معظم رهبری است.
☄جبهه لیبرال اقتصادی، امروز دیگر یک مکتب اقتصادی نیست. بلکه یک جبهه امنیتی، رسانهای و سیاسی است که اهداف مشخصی را در ایران دنبال میکند.
رفتار امنیتی این جریان تا به امروز دیده نشده و هیچ مقابله ای با آن نشده است.
☄لازم است اولا مدیران وزارت ارشاد و ثانیا مسئولان امنیتی، محدوده عملکرد این افراد و رسانههایشان را با محدوده مجوزهایی که در اختیار دارند تطبیق دهند و متناسب با عملکرد آنها بررسیهای لازم را به عمل آورند.
۱۳ مرداد ۱۴۰۳
۱۴ مرداد ۱۴۰۳
۱۴ مرداد ۱۴۰۳
👈ترجمه صفحه ◄ ٤٦٥ ►🌹سورة الزمر🌹
یا بگوید: اگر خدا هدایتم می کرد، بی تردید از پرهیزکاران بودم، (۵۷) یا چون عذاب را ببیند، بگوید: ای کاش مرا [به دنیا] بازگشتی بود تا از نیکوکاران می شدم. (۵۸) [ولی به او گویم:] آری، آیاتم به سوی تو آمد، پس تو آنها را انکار کردی و [در پذیرفتنش] تکبّر ورزیدی، و [نسبت به آن] از کافران بودی، (۵۹) و روز قیامت کسانی را که بر خدا دروغ بستند می بینی که صورت هایشان سیاه است؛ آیا در دوزخ جایگاهی برای متکبران نیست؟ (۶۰) و خدا کسانی را که پرهیزکاری پیشه کردند، به سبب اعمالی که مایه رستگاری شان بود نجات می دهد، عذاب به آنان نمی رسد، و اندوهگین هم نمی شوند. (۶۱) خدا آفریننده هر چیزی است و او بر هر چیزی نگهبان و کارساز است. (۶۲) کلیدهای آسمان ها و زمیندر مالکیّت اوست، و کسانی که به آیات خدا کفر ورزیدند، هم آنان زیانکارند. (۶۳) بگو: ای نادانان! آیا به من فرمان می دهید که غیر خدا را بپرستم؟! (۶۴) بی تردید به تو و به کسانی که پیش از تو بوده اند، وحی شده است که اگر مشرک شوی، همه اعمالت تباه و بی اثر می شود و از زیانکاران خواهی بود. (۶۵) بلکه فقط خدا را بپرست و از سپاس گزاران باش. (۶۶) و خدا را آن گونه که سزاوار اوست نشناختند، در حالی که زمین در روز قیامت یکسره در قبضه قدرت اوست، و آسمان ها هم درهم پیچیده به دست اوست؛ منزّه و برتر است از آنچه با او شریک می گیرند. (۶۷)
۱۴ مرداد ۱۴۰۳
۱۴ مرداد ۱۴۰۳
۱۴ مرداد ۱۴۰۳
7.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به احترامش تمام قد میایستم .
جانم به فدایت اللهم احفظ امام الخامنه ای اگر نشر ندهید .به نظر من جفاکردید باید مبلغ مسلم بن عقیل زمان باشید.
*🇮🇷جمهوری اسلامی حرم است🇮🇷*
۱۴ مرداد ۱۴۰۳
16.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بفرست برا اونیکه کارش گیر کرده ...
تقصیر خودتو گردن بگیر و این ذکر رو بگو......تعدادشم در کلیپ گفتم✌️
✍🏻براى حاجت ، خواندن لا اله الا انت
سبحانك انى كنت من الظالمين است در
حال سجده چهل مرتبه بسیاربسیار
مجرب هست🌿
۱۴ مرداد ۱۴۰۳
هدایت شده از کانال شهید سید حسن روح الامینی
مصطفی مازح، شهید راه ولایت
14 مردادماه، سالروز شهادت «مصطفی مازح» است، جوانی که با فتوای تاریخی امام خمینی(ره) برای قتل سلمان رشدی، پیشقدم شد؛ اما در میانه راه به شهادت رسید.
#شهیدانه🕊🕊
●➼┅═❧═┅┅───┄
۱۴ مرداد ۱۴۰۳
هدایت شده از کانال شهید سید حسن روح الامینی
شهیدی با دو مزار
مصطفی مازح در ۱۴ مرداد سال ۱۳۶۸ مصادف با دومین روز از ماه محرم، در هتلی در لندن به شهادت رسید.
حدود ۱۰ سال بعد، روحانی وارستهای به نام حجتالاسلام حسین زارعی در روستای کیاپی از توابع شهرستان ساری دست به اقدامی زد که هم نام «شهید مصطفی مازح» را برای مردم ایران، به نامی آشنا بدل ساخت و هم این بُعد اعتقادی فتوای امامخمینی و تأکید رهبر معظم انقلاب را برجسته کرد مبنی بر اینکه مادامیکه سلمان رشدی زندهاست، حکم هم قابلیت اجرا دارد.
حجتالاسلام زارعی ضمن تأسیس نخستین شبکه و به تعبیر امروز «کمپین مردمی» برای پیگیری اجرای فتوای امام درخصوص سلمان رشدی و تعیین جایزه برای هرکسی که فتوای امام را اجرا کند، سنگ قبری نمادین و یادمانی برای نخستین شهید راه اجرای این فتوا در مزار شهدای کیاپی سفارش داد و بنا کرد.
● اکنون مصطفی مازح شهیدی با دو مزار است یک مزار در روستای پدریاش در جنوب #لبنان و دوم مزاری در #ایران، در روستای کیاپی در حومه شهر ساری مرکز مازندران.
● جالب اینکه پدر و مادر شهید مصطفی محمود مازح در سال ۸۹ مهمان ویژه یادواره ۲۲۲ شهید منطقه میاندورود شهرستان ساری بودند و بر سر مزار نمادین دلبندشان حاضر شدند.
#شهیدانه🕊🕊
●➼┅═❧═┅┅───┄
۱۴ مرداد ۱۴۰۳