هدایت شده از کانال شهید سید حسن روح الامینی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزتــون پـرازخیـروبرکـت
امـــروزتــون شـــاد و
شمـــع عـمـرتـون فــروزان
الهــی امــروز
برکتـی عظیـم
آرزوهـایـی دسـت یافـتنـی
خـوشـبختـی مـانـدگار و
شــادی از تـه دل
نصیـب لحـظههـاتـون✨♥️
🍃🌺🍃
هدایت شده از کانال شهید سید حسن روح الامینی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســــلام
چهارشنبه روز زیارتی امام رضا (ع)
هدایت شده از کانال شهید سید حسن روح الامینی
کاش بودی.. دلتنگ سخنرانی بعد پیروزی تو هستیم سید
میدونم تو شادی ما شریکی.. دعامون کن🌹🖤
#سید_حسن_نصرالله 💔
#حزب_الله_زنده_است
هدایت شده از کانال شهید سید حسن روح الامینی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک شب زیبا و پرستاره در آسمان تلاویو برای شب عید صهیونیستها توسط ایران😅
رفقا دیشب از نمایش موشکی شیر بچههای حیدر خیلییی ذوق کردیم؛
خیلی به قدرت خودمون افتخار کردیم؛
سربلند شدیم؛
لذت بردیم و...
حالا این احساس عزتمون رو مدیون پدر موشکی ایران، حاج حسن طهرانی مقدم هستیم.
الحق که نوشته روی مزارشون زیباست:
«کابوس تا ابد زنده آمریکا و اسرائیل»
برای شادی روحشون صلوات و فاتحهای هدیه کنیم.
╔══┈•❀••❀•┈══
╚═ ┈•❀🪴❀•┈ ═╝
💐#مجید_بربری
#قسمت_35
جاده چالوس
اردیبهشت ۱۳۸۴-اولین تجربه
یکی از روزهای اردیبهشت آن سال،که هوا نه سرد بود و نه گرم و دل انگیزی هوا،هوش از سر آدم میبرد، مجید از خواب شیرین دم صبح، دل کنده بود و برنامه ای داشت.مهرشاد غرق خواب بود که صدای زنگ در،بد خوابش کرد.بیدار شد،ولی گیج و گنگ ،توی رختخواب نشست.با پشت دست،چشم هایش را مالید و کمی به خودش آمد.حالا صحبت مجید و مادرش را می شنید:
_مامان!به مهرشاد بگو پاشو بریم!
عادت داشت مادربزرگش را،مامان صدا کند.مادربزرگ پرسید:
_کجا مادرجون؟بیا صبحونه بخور بعد.
_نه،تو راه یه چیزی می خوریم.میخوایم از جاده کندوان بریم چالوس.
مادربزرگ با صدایی بلندتر،رو به پسرش گفت؛
_مادر،مهرشاد بلند شو،مجیده،اومده دنبالت،با هم برید گردش.
دنبال صدای نوازش گر و پر مهر مامان،مجید هم با صدای بلند، فرمان بیدار باش داد:
_مهرشاد پاشو،لنگه ظهره،چقدر میخوابی!
مهرشاد،بی حوصله و خواب آلود ،لباسش را پوشید و از اتاق بیرون آمد.همان طور که خمیازه می کشید،به مجید توپید:
_تو خواب نداری؟
_نه،خوابم کجا بود؟بیا بریم.بچه ها تو ماشین منتظرن.
توی کوچه،پیکان قرمز رنگی با چهار سرنشين، منتظر دایی مهرشاد بودند.از صبحانه و ناهار ،تا تنقلات تو راهی،همه را مجید به قول خودش، ردیف کرده بود.از دم خانه تا برسند جاده چالوس ،هرچند دقیقه ،ترانه را توی پخش صوت عوض میکردند و صدای خواننده که داخل ماشین می پیچید،از سرخوشی،همه باهم دنبال خواننده،دم می گرفتند و دست می زدند.گاه یکی ،همان طور نشسته روی صندلی،با ریتم آهنگ،تن و بدنش را می جنباند و بقیه هم با دست زدن،همراهی و تحریکش می کردند.با این شلنگ اندازیِ جوان های سرخوش ،لازم بود که مجید اوضاع را کنترل کند،تا برخوردی بین چند تا هم سفر و یا خدای نکرده،اتفاقی برای ماشین توی جاده نیفتد. به خاطر همین،مجید خودش را با صاحب ماشین اُخت کرده بود و راننده هم روی حساب رفاقت،نه تنها اوقاتش از شلوغی توی ماشین تلخ نمیشد،بلکه با جوان ها همراه هم میشد.گاهی دستش را از روی فرمان برمیداشت و ماشین را به امان خدا رها میکرد،بعد با آهنگ ترانه بشکن میزد و برایشان قِر و غربیله می آمد.از رفصیدن که خسته میشد یا می رسید به یکی از پیچ های تند کندوان،دو دستی می چسبید به فرمان،ولی صدای نکره اش را می انداخت روی صدای خواننده و خودش میشد ترانه خوان.
#داستان_زندگی_حر_مدافعان_حرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
💐#مجید_بربری
#قسمت_36
وقتی به محل اتراق رسیدند و بار و بندیل را زمین گذاشتند ،اول بساط ورق را چیدند و شروع کردند به بازی.سرشان که به قمار گرم بود،مجید از غفلت رفقا استفاده کرد و همان دُور و اطراف جیم شد.کمی بعد،با وسیله ای برگشت پیش شان و بقیه تازه فهمیدند که مجید جایی رفته بوده.با خودش ظرفی آورده بود که تهش حبابی شیشه ای داشت.رویش زغال بود و نی کوتاهی هم از سوراخ حباب زده بود بیرون.بچه ها از دیدن این وسیله،که بیشتر به صنایع دستی شباهت داشت، چشم شان گرد شده بود و با تعجب به عتیقه ی توی دست مجید،زل زده بودند.
_مجید این دیگه چیه؟
_قلیونه،خیلی باحاله،بیاین اول یه نفس ازین بگیریم،بعد میریم سر ورق بازی.
_از کجا آورریش؟
_از یه راننده تاکسی گرفتم.
_ما که بلد نیستیم بکشیم.
_کاری نداره.
بعد طرز کار وسیله را،به صورت نمایشی برای رفقا توضیح داد:
_این نی رو میذارید روی لب تون،چند تا مَک می زنید، بعد از دم دهنتون ،برش می دارید و دودش رو،از دماغ یا دهنتون می دید بیرون. بار اول،آدم یه کم سردرد و سرگیجه می گیره،ولی بعد عادت می کنه.چند وقت که کشید،بعدش دوست داره،روزی یه دفعه هم که شده بکشه.
مهرشاد ولی بیشتر از همه می ترسید. حتی از نگاه کردن به قلیان .اول از ترس پدرومادر،بعد هم از برادرهایش.خوف این را داشت که اگر دو تا پک به قلیان بزند،معتاد شود و آنها بفهمند و تا چند ماه،از سرزنش و غرولندشان آسایش نداشته باشد.ولی مجید آنقدر از مزایای قلیان، به قول خودش،توی گوش مهرشاد و دوستانش خواند،تا این که آنها هم هوس کردند،یک بار هم که شده،قلیان را امتحانش کنند و ببیند ،چی هست و آخرش چه میشود. کشیدن آن روز همان و بعدش ،هرروز که مدرسه تمام میشد، با پانصد تومان می رفتند و به قول خودشان؛((قلیون به بدن می زدند)).سر دسته مجید بود.همه را دنبال خودش می کشید و می رفتند قهوه خانه،آنجا یک دل سیر چای میخوردند و قلیان می کشیدند. بعد هم هرکی می رفت سر کار و زندگیش.اما برای مجید ،تازه رفیق بازی اش گل کرده بود.با چهار پنج دسته رفیق،میرفت قهوه خانه.هر دسته پنج شش نفری می شدند. از این دسته می رفت سراغ دسته دیگر .تا چند سال ،این کار هر روزش بود.از صبح تا آخر شب ،پابند رفیق های جورواجور بود.روزی هم ده پانزده تا قلیان می کشید.
#داستان_زندگی_حر_مدافعان_حرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
به قول شهید حسن باقری :
ما با هم رفیق شدیم تا همدیگر رو بسازیم..
و خوش به حال اونایی که با شهدا رفیق شدند..
همون ها که اول خودشونو ساختن ،
بعد هم دست یکی دیگه رو گرفتن تا بسازن و ساخته بشن برای ظهور..!
اللهم عجل لولیک الفرج...
#شهید_حسن_باقری
🔰🔰🔰
❣#عند_ربهم_یرزقون ❣️
وقتی درونت پاک باشد، خدا چهرهات را گیرا میکند؛ این گیرایی از زیبایی و جوانی نیست، این گیرایی از نورِ ایمانی است که در ظاهر نمایان میشود!
#رفیق_شهیدم ؛ #ابراهیم_هادی 🌱
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🔰🔰🔰
♦️از محافظش پرسید: چقدر سـید حسن رو قبول داری؟!
🔹گفته بود: اونقدری که حاضـرم سرم رو واسهش بدم!
🔸مجری ادامـه داد: آقای خامنـهای رو چقدر قبول داری؟!
✅جواب داد: اونقدری که حاضـرم سر سیدحسـن رو واسهش ببرم :)
💠شهید نصـرالله بعد از شنیدن مصاحبه بهش گفته بود: ممنون از جوابت، روسفـیدم کردی...
🌹مُحافظ وفادار آقاسیدحسن، شهادت گوارای وجودت
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
روحت شاد و یادت جاودانه ای شهید
اللهم عجل لولیک الفرج
🇮🇷تبیین 🇮🇷روشنگري
🔸 ماجرای بوسه شهید سید حسن نصرالله بر دستان رهبر انقلاب در کنفرانس جهانی
اولین جلسه کنفرانس بینالمللی حمایت از انتفاضه بود. پس از سخنرانی، هنگامی که آقا در حال عبور از سالن کنفرانس بود، سیدحسن نصرالله، خودش را به آقا رساند و دست ایشان را بوسید. برایم کمی تأمل برانگیز بود. یک روز بعد که به دیدار سیدحسن نصرالله رفتم، قضیه را پرسیدم.
سیدحسن گفت: امسال رسانههای جهانی مرا به عنوان "مرد سال" نامیدهاند و در کشورهای عربی نیز عنوان "موفقترین رهبر جهان عرب" را به من دادهاند. دیروز چون مراسم به طور مستقیم در جهان پخش میشد،
مناسب دیدم به همه بگویم که من "سرباز" رهبر انقلابم
20.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️انتشار برای اولین بار!
وقتی رهبری برای اولین بار لباس نظامی میپوشد!
• میتوانید علت نماز جمعه این هفته به امامت آقا را در این خاطرات بشنوید.
• شما سخنان رئیسجمهور وقت در جمع لشکر ۱۷ علیبنابیطالب قم را میبینید!
#اللهم_احفظ_قائدنا_الامام_خامنه_ای