*بسم رب الشهدا و الصدیقین*
*امشب بیاد بسیجی شهید:*
*محمد علی قنبرنیا*صلوات*
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
نام پدر: *حمید*
تاریخ تولد : *۱۳۴۲*
محل تولد : *گناوه*
تاریخ شهادت : *۱۳۶۱*
محل شهادت: *خرمشهر*
محل دفن : گلزار شهدای *گناوه*
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
*شهدا را یاد کنید با یک صلوات*
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
*اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَي مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُم*🌷
*پاسدار شهیدی که مقام معظم رهبری مزارش را پنج مرتبه زیارت کردند* .
🌼شهیدی که مزارش از شهرهای شمالی و غربی ایران تا هزاران کیلومتر دورتر، زائر دارد.
🌼شهیدی که حاجت روا می کند و معمولا کسی دست خالی از سر قبرش برنمیگردد.
🌼شهیدی که قبل از تدفین ، سوره مبارکه کوثر را تلاوت نمود.
🌼شهیدی که هنگام تدفین ، از او صدای اذان گفتن شنیده شد.
🌼شهیدی که در سجده ها و قنوت نمازش ، دعای کمیل را می خواند.
شهیدی که با همان لباس خاک آلود برگشته از ماموریت به خواستگاری رفت.
🌼شهیدی که روی قالی های خانه نمی نشست. می گفت: نشستن روی این قالیها مرا از یاد محرومان غافل می کند.😞
🌼 شهیدی که در هفته چند ساعت برای خود "کسر کار" می زد. می گفت: در حین کار احتمال می رود یک لحظه ذهنم به سمت خانه، همسر و یا فرزندم رفته باشد، وقت کار، من متعلق به بیت المال هستم و حق استفاده شخصی ندارم.
🌼 شهیدی که #حاج_قاسم سلیمانی معتقد بود مزارش شفاخانه است و درباره اش گفت: «ما افتخار میکنیم شهید مغفوری که امروز قبرش امامزاده شهر ماست، برای استان کرمان است؛ شهیدی که هیچ شبی نافله شبش قطع نشد. ما افتخار میکنیم به شهید مغفوری، او آن قدر در حفظ بیتالمال حساس بود که حتی موقع وضع حمل همسرش، برای انتقال او به بیمارستان، از ماشین #سپاه استفاده نکرد»
🌼 شهیدی که پس از شهادتشان ، حاج قاسم پشت در اتاق عمل نوه شان ۴ ساعت منتظر و دعاگو ماند.
شهید عبدالمهدی مغفوری🌹🍃
پیوست صلوات
اللهم صل علی محمد وعجل فرجهم🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍تا ابد مدیون خون شهدانیم اگر آرامش داریم و می توانیم یلداها و عید نوروزها و نیمه شعبان ها و جشن هایمان را بدون دغدغه برگزار کنیم مرهون جانشفانی ها و خون های پاک شهیدان و دل سوخته پدران مادران فرزندان همسران و خانواده های شهداست یاد نماییم شهدا را با ذکر صلوات تا روح و جانمان با یاد و نامشان خوش و نورانی شود...
💢یلداتون مبارک و با دل خوش در کنار عزیزانتون همیشه به شادی...
@shahidan_kerman
قسمت :3️⃣8️⃣1️⃣
#فصل_پانزدهم
#دختر_شینا
به صحنه که رسیدیم، ماشین را نگه داشت. رفتیم توی قهوه خانه لب جاده که بر خلاف ظاهرش صبحانه تمیز و خوبی برایمان آورد. هنوز صبحانه ام را نخورده بودم که سمیه از خواب بیدار شد. آمدم توی ماشین نشستم و شیرش دادم و جایش را عوض کردم. همان وقت ماشین های بزرگ نظامی
را دیدم که از جاده عبور می کردند؛ کامیون های کمک های مردمی با پرچم ایران. پرچم ها توی باد به شدت تکان می خوردند.
صمد که برگشت، یک لقمه بزرگ نان و کره و مربا داد دستم و گفت: «تو صبحانه نخوردی. بخور.»
بچه ها دوباره بابا بابا می کردند و صمد برایشان شعر می خواند، قصه تعریف می کرد و با آن ها حرف می زد. سمیه بغلم بود و هنوز شیر می خورد. به جاده نگاه می کردم. کوه های پربرف، ماشین های نظامی، قهوه خانه ها، درخت های لخت و جاده ای که هر چه جلو می رفتیم، تمام نمی شد.
ماشین توی دست انداز افتاده بود که از خواب بیدار شدم. ماشین های نظامی علاوه بر اینکه در جاده حرکت می کردند، توی شانه های خاکی هم بودند. چندتایی هم تانک خارج از جاده در حرکت بودند، برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. معصومه با دهان باز خوابش برده بود. مهدی سرش را گذاشته بود روی پای معصومه و خوابیده بود.
✫⇠قسمت :4⃣8⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
خدیجه هم سمیه را بغل کرده بود. صمد فرمان را دودستی گرفته بود و گاز می داد و جلو می رفت. گفتم: «سمیه را تو دادی بغل خدیجه؟»
گفت: «آره. انگار خیلی خسته بودی. حتماً دیشب سمیه نگذاشته بود بخوابی. دلم سوخت، گفتم راحت بخوابی.»
خم شدم و سمیه را آرام از بغل خدیجه گرفتم و گفتم: «بچه را بده، خسته می شوی مادر جان.»
صمد برگشت و نگاهم کرد و گفت: «ای مادر! چقدر مهربانی تو.»
خندیدم و گفتم: «چی شده. شعر می خوانی؟!»
گفت: «راست می گویم. توی همین چند ساعت فهمیدم چقدر بچه داری سخت است. چقدر حوصله داری تو. خیلی خسته می شوی، نه؟! همین سمیه کافی است تا آدم را از پا دربیاورد. حالا سؤال های جورواجور و روده درازی مهدی و دعواهای خدیجه و معصومه به کنار.»
همان طور که به جاده نگاه می کرد، دستش را گذاشت روی دنده و آن را عوض کرد و گفت: «کم مانده برسیم. ای کاش می شد باز بخوابی. می دانم خیلی خسته می شوی. احتیاج به استراحت داری. حالا چند وقتی اینجا برای خودت، بخور و بخواب و خستگی درکن. به جان خودم قدم، اگر این جنگ تمام شود، اگر زنده بمانم، می دانم چه کار کنم. نمی گذارم آب توی دلت تکان بخورد.»
✫⇠قسمت :5⃣8⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. خدیجه همان طور که به جاده نگاه می کرد، خوابش برده بود. سمیه توی بغلم خوابید. صمد گفت: «حالا که بچه ها خواب اند. نوبت خودمان است. خوب بگو ببینم اصل حالت چطور است. خوبی؟! سلامتی؟!...»
#فصل_شانزدهم
سر پل ذهاب آن چیزی نبود که فکر می کردم. بیشتر به روستایی مخروبه می ماند؛ با خانه هایی ویران. مغازه ای نداشت یا اگر داشت، اغلب کرکره ها پایین بودند. کرکره هایی که از موج انفجار باد کرده یا سوراخ شده بودند. خیابان ها به تلی از خاک تبدیل شده بودند. آسفالت ها کنده شده و توی دست اندازها، سرمان محکم به سقف ماشین می خورد.
از خیابان های خلوت و سوت و کور گذشتیم. در تمام طول راه تک و توک مغازه ای باز بود که آن ها هم میوه و گوشت و سبزیجات و مایحتاج روزانه مردم را می فروختند.
گفتم: «اینجا که شهر ارواح است.»
سرش را تکان داد و گفت: «منطقه جنگی است دیگر.»
کمی بعد، به پادگان ابوذر رسیدیم. جلوی در پادگان پیاده شد. کارتش را به دژبانی که جلوی در بود، نشان داد. با او صحبت کرد و آمد و نشست پشت فرمان. دژبان سرکی توی ماشین کشید و من و بچه ها را نگاه کرد و اجازه حرکت داد. کمی جلوتر، نگهبانی دیگر ایستاده بود. باز هم صمد ایستاد؛ اما این بار پیاده.
✫⇠قسمت :6⃣8⃣1⃣
#فصل_شانزدهم
کارتش را از شیشه ماشین به نگهبان نشان داد و حرکت کرد.
من و بچه ها با تعجب به تانک هایی که توی پادگان بودند، به پاسدارهایی که همه یک جور و یک شکل به نظر می رسیدند، نگاه می کردیم.
پرسید: «می ترسی؟!»
شانه بالا انداختم و گفتم: «نه.»
گفت: «اینجا برای من مثل قایش می مانَد. وقتی اینجا هستم، همان احساسی را دارم که در دهات خودمان دارم.»
ماشین را جلوی یک ساختمان چندطبقه پارک کرد. پیاده شد و مهدی را بغل کرد و گفت: «رسیدیم.»
از پله های ساختمان بالا رفتیم. روی دیوارها و راه پله هایش پر از دست نوشته های جورواجور بود.
گفت: «این ها یادگاری هایی است که بچه ها نوشته اند.»
توی راهروی طبقه اول پر از اتاق بود؛ اتاق هایی کنار هم با درهایی آهنی و یک جور. به طبقه دوم که رسیدیم، صمد به سمت چپ پیچید و ما هم دنبالش. جلوی اتاقی ایستاد و گفت: «این اتاق ماست.»
قسمت : 7️⃣8️⃣1️⃣
#فصل_شانزدهم
#دختر_شینا
در اتاق را باز کرد. کف اتاق موکت طوسی رنگی انداخته بودند. صمد مهدی را روی موکت گذاشت و بیرون رفت و کمی بعد با تلویزیون برگشت. گوشه اتاق چند تا پتوی ارتشی و چند تا بالش روی هم چیده شده بود.
اتاق، پنجره بزرگی هم داشت که توی حیاط پادگان باز می شد. صمد رفت و یکی از پتوها را برداشت و گفت: «فعلاً این پتو را می زنیم پشت پنجره تا بعداً قدم خانم؛ با سلیقه خودش پرده اش را درست کند.»
بچه ها با تعجب به در و دیوار اتاق نگاه می کردند.
ساک های لباس را وسط اتاق گذاشتم. صمد بچه ها را برد دستشویی و حمام و آشپزخانه را به آن ها نشان دهد. کمی بعد آمد. دست و صورت بچه ها را شسته بود. یک پارچ آب و یک لیوان هم دستش بود. آن ها را گذاشت وسط اتاق و گفت: «می روم دنبال شام. زود برمی گردم.»
روزهای اول صمد برای ناهار پیشمان می آمد. چند روز بعد فرماندهان دیگر هم با خانواده هایشان از راه رسیدند و هر کدام در اتاقی مستقر شدند. اتاق کناری ما یکی از فرماندهان با خانمش زندگی می کرد که اتفاقاً آن خانم دوماهه باردار بود. صبح های زود با صدای عقِّ او از خواب بیدار می شدیم. شوهرش ناهارها پیشش نمی آمد. یک روز صمد گفت: «من هم از امروز ناهار نمی آیم. تو هم برو پیش آن خانم با هم ناهار بخورید تا آن بنده خدا هم احساس تنهایی نکند.»
✫⇠قسمت : 8⃣8⃣1⃣
#فصل_شانزدهم
زندگی در پادگان ابوذر با تمام سختی هایش لذت بخش بود. روزی نبود صدای انفجاری از دور یا نزدیک به گوش نرسد. یا هواپیمایی آن اطراف را بمباران نکند. ما که در همدان وقتی وضعیت قرمز می شد، با ترس و لرز به پناهگاه می دویدیم، حالا در اینجا این صداها برایمان عادی شده بود.
یک بار نیمه های شب با صدای ضد هوایی ها و پدافند پادگان از خواب پریدم. صدا آن قدر بلند و وحشتناک بود که سمیه از خواب بیدار شد و به گریه افتاد. از صدای گریه او خدیجه و معصومه و مهدی هم بیدار شدند. شب ها پتوی پشت پنجره را کنار می زدیم. یک دفعه در آسمان و در مسافتی پایین هواپیمایی را دیدم. ترس تمام وجودم را گرفت. سمیه را بغل کردم و دویدم گوشه اتاق و گفتم: «صمد! بچه ها را بگیر. بیایید اینجا، هواپیما! الان بمباران می کند.»
صمد پشت پنجره رفت و به خنده گفت: «کو هواپیما! چرا شلوغش می کنی هیچ خبری نیست.»
هواپیما هنوز وسط آسمان بود. حتی صدای موتورش را می شد به راحتی شنید. صمد افتاده بود به دنده شوخی و سربه سرم می گذاشت. از شوخی هایش کلافه شده بودم و از ترس می لرزیدم.
✫⇠قسمت : 9⃣8⃣1⃣
#فصل_شانزدهم
فردا صمد وقتی برگشت، خوشحال بود. می گفت: «آن هواپیما را دیشب دیدی؟! بچه ها زدندش. خلبانش هم اسیر شده.»
گفتم: «پس تو می گفتی هواپیمایی نیست. من اشتباه می کنم.»
گفت: «دیشب خیلی ترسیده بودی. نمی خواستم بچه ها هم بترسند.»
کم کم همسایه های زیادی پیدا کردیم. خانه های سازمانی و مسکونی گوشه پادگان بود و با منطقه نظامی فاصله داشت. بین همسایه ها، همسر آقای همدانی و بشیری و حاج آقا سمواتی هم بودند که هم شهری بودیم. در پادگان زندگی تازه ای آغاز کرده بودیم که برای من بعد از گذراندن آن همه سختی جالب بود. بعد از نماز صبح می خوابیدیم و ساعت نه یا ده بیدار می شدیم. صبحانه ای را که مردها برایمان کنار گذاشته بودند، می خوردیم. کمی به بچه ها می رسیدیم و آن ها را می فرستادیم توی راهرو یا طبقه پایین بازی کنند. ظرف های صبحانه را می شستیم و با زن ها توی یک اتاق جمع می شدیم و می نشستیم به نَقل خاطره و تعریف. مردها هم که دیگر برای ناهار پیشمان نمی آمدند.
ناهار را سربازی با ماشین می آورد. وقتی صدای بوق ماشین را می شنیدیم، قابلمه ها را می دادیم به بچه ها. آن ها هم ناهار را تحویل می گرفتند. هر کس به تعداد خانواده اش قابلمه ای مخصوص داشت؛ قابلمه دونفره، چهارنفره، کمتر یا بیشتر.
✫⇠قسمت :0⃣9⃣1⃣
#فصل_شانزدهم
یک روز آن قدر گرم تعریف شده بودیم که هر چه سرباز مسئول غذا بوق زده بود، متوجه نشده بودیم. او هم به گمان اینکه ما توی ساختمان نیستیم، غذا را برداشته و رفته بود و جریان را هم پی گیری نکرده بود. خلاصه آن روز هر چه منتظر شدیم، خبری از غذا نشد. آن قدر گرسنگی کشیدیم تا شب شد و شام آوردند.
یک روز با صدای رژه سربازهای توی پادگان از خواب بیدار شدم، گوشه پتوی پشت پنجره را کنار زدم. سربازها وسط محوطه داشتند رژه می رفتند. خوب که نگاه کردم، دیدم یکی از هم روستایی هایمان هم توی رژه است. او سیدآقا بود. در آن غربت دیدن یک آشنا خوشایند بود. آن قدر ایستادم و نگاهش کردم تا رژه تمام شد و همه رفتند. شب که این جریان را برای صمد تعریف کردم، دیدم خوشش نیامد و با اوقات تلخی گفت: «چشمم روشن، حالا پشت پنجره می ایستی و مردهای غریبه را نگاه می کنی؟!»
.
آخرین وضعیت مهمترین آمار مربوط به جنگ وحشیانه رژیم صهیونیستی در نوار غزه به نقل از دفتر رسانهای دولت غزه
تا سهشنبه ۲۸ آذر (۱۹ دسامبر ۲۰۲۳) :
🔹 (74 روز) جنگ و نسلکشی
🔹 (1697) قتل عام
🔹 (26667) شهید و مفقودالاثر
🔹 (19667) شهدای وارد شده به بیمارستانها
🔹 (8000) شهید کودک
🔹 (6200) شهید زن
🔹 (310) شهید از کادر پزشکی
🔹 (35) شهید آتشنشان
🔹 (97) شهدای خبرنگاران
🔹 (7000) مفقودالاثر که 70 درصد آنها کودک و زن هستند.
🔹 (52586) مجروح
🔹 (۹۹) دستگیری پرسنل بهداشتی توسط رژیم جعلی
🔹 (۸) روزنامهنگار بازداشتی
🔹 (1.8) میلیون آواره در نوار غزه
🔹 (355000) مبتلا به بیماریهای عفونی
🔹 (126) مقر حکومتی ویران شده
🔹 (90) مدرسه و دانشگاه به کلی ویران شد
🔹 (282) مدرسه و دانشگاه تا حدی ویران شده است
🔹 (112) مسجد به کلی ویران شد
🔹 (200) مسجد تا حدی ویران شده است
🔹 (3) کلیساهایی که توسط اشغالگران هدف قرار گرفته و ویران شدند
🔹 (52600) واحد مسکونی به طور کامل ویران شد
🔹 (254000) واحد مسکونی آسیب دیده
🔹 (23) بیمارستانهای خارج شده از خدمت توسط رژیم جعلی
🔹 (53) مراکز بهداشتی که دشمن آنها را از خدمت خارج کرد
🔹 (140) مؤسسه بهداشتی تا حدی مورد هدف اشغالگران قرار گرفتند
🔹 (102) آمبولانس به طور کامل منهدم شد
همچنین وال استریت ژورنال فهرست ویژهای از سلاحهایی را که دولت بایدن از ابتدای جنگ برای ارتش اسرائیل ارسال کرده است را به این شرح منتشر کرد:
- 15 هزار بمب
- 57 هزار گلوله توپ
- 100 بمب BLU-109
- 5000 بمب Mk82
- 5400 بمب Mk84
- 1000 بمب GBU-39
- 3000 بمب JDAM
خبر شهادت #سمیر_قنطار در ۲۹ آذر سال ۹۴ رسید.
سمیرقنطار لبنانی #دروزی_مذهب از ۱۷ سالگی به دلیل عملیات مسلحانه در اسراییل دستگیر و محکوم به ۵۱۴ سال زندان میشود.
پیروزی حزبالله در سال ۲۰۰۰ او را به فکر فرو میبرد. چرا مسیر مبارزات گروههای چپ سر از #سازش با اسراییل درآورد اما یک گروه کوچک و شیعه پیروز شده است؟!
در زندان با #یوسف_وزنی از اسرای حزبالله آشنا میشود. به قول سمیر او در زندان #چهارهزار جلد کتاب خوانده بود و آدم پر مطالعهای بود. کسی حریف او در بحث نبود. اما بعد از گفتگو با شیخ یوسف و معرفی #نهجالبلاغه و آشنایی با عاشورا او را به فکر فرو برده بود. او در زندان بدون اینکه حتی به شیخ یوسف بگوید #شیعه میشود. بعدها در عملیات تبادل اسرا با فشار حزب الله آزاد میشود.
او مزد مقاومتش را گرفت. #دروزی_مذهب به دنیا آمد و در ۵۳ سالگی توسط اسراییل در سوریه، شیعه شهید شد.
📌 کتاب #حقیقت_سمیر یک دوره #خاورمیانهشناسی است.
این کتاب به خوبی تبیین میکند که گرایش به #سبک_زندگی تجملگرا چگونه فرماندهان فلسطینی را از مبارزه با اسراییل غافل کرد.
آقای اکبرنژاد! فافهم و تأمل!
♨️ آقای محمد تقی اکبرنژاد اخیراً مطالبی گفته که سوژه رسانههای معاند علیه ولایت فقیه شده است. وی گفته : آقای خامنهای رهبر ما ایرانیها نیست؛ رهبر یمنیها و فلسطینیها است!
در اینخصوص چند مطلب قابل توجه است:
1️⃣ رسانههای معاند وی را مدیر حوزه علمیه کنگاور معرفی میکنند در حالی که وی ۱۷ سال پیش از این سمت عزل شده و اکنون چنین مسئولیتی ندارد.
2️⃣ گویا ایشان اطلاع ندارد که ولی فقیه به دلیل ادله نیابت عامه از ائمه معصومین صلوات الله علیهم, ولی امر مسلمین جهان است نه فقط فلسطینیها و یمنیها و یا ایرانی ها.
3️⃣ وی با چنین ایرادی یا خودش را در زمره مسلمین جهان نمیداند و یا به ملت ایران چنین اتهامی می زند!
4️⃣ ایشان با چنین منطقی امام عصرعجل الله تعالی فرجه الشریف را هم رهبر خود و ایرانی ها نمی داند چون آن حضرت هم امام همه مسلمانان و مستضعفان جهان است نه تنها مسلمان ایران یا صرفا کشورهای اسلامی.
5️⃣ از بی اطلاعی نامبرده از مبانی نظریه ولایت فقیه که بگذریم اگر وی الفبای سیاست را بلد بود باید می فهمید که اهمیت فلسطین و یمن برای ایران و منطقه را باید از میزان اهمیت رژیم نامشروع اسرائیل و صهیونیسم برای امریکا و نظام سلطه به دست آورد. جالب آنکه در همین روزهای اخیر در اخبار آمده بود بایدن تاکید کرده که یکصهیونیست است چون صهیونیسم فراتر از مرزهای دینی و قومی است. حالا تعصب صهیونیستی بایدن را مقایسه کنید با سست عزم برخی عوام زده های عمامه به سر که شغلشان تبدیل محکمات به متشابهات شده و اینگونه آب به آسیاب دشمنان ملت ایران می ریزند.
✔️💎❄️امام خامنه ای:
«صهیونیستها خودشان را نژاد برتری میدانند و آحاد بشر را ــ انواع و اقسام بشر را که غیر صهیونیست و غیر یهودی هستند ــ از نژاد پَست به حساب می آورند؛ برای همین است که وقتی مثلاً چند هزار کودک را در ظرف چند روز به قتل میرسانند، احساسِ ناراحتیِ وجدان نمیکنند»
✔️💮‼️محمد خاتمی در شهریورماه سال 78 نیز بیان میکند:
«شما برای اینکه بتوانید پیشرفت بکنید، راهی جز راه غرب ندارید و راه غرب یعنی پذیرش خرد غربی » !!!
✔️💮‼️سریع القلم صراحتا بدون آنکه متوجه باشد اصلاح طلبان را افشا می کند که باید همچون آمریکایی ها صهیونیست های یهود را بعنوان قوم برتر بپذیریم یعنی ملت ایران طبق نظر خاتمی و ایشان خرد غربی نداریم
اما خرد غربی را از زبان کارتر بدانیم🔻
✔️💮🔻توصیف خرد غربی توسط جیمی کارتر رئیس جمهور اسبق آمریکا بعد از طوفان الاقصی:
«من به عنوان یک مسیحی در سیاستِ آمریکا به همراه خیلیهای دیگر متعهد به یک قانون هستیم. آن قانون میگوید هر چه رژیم صهیونیستی هر زمان انجام داد باید مورد حمایت قرار بگیرد و در عین حال باید با رسانه افکار عمومی را برای پذیرفتن آن متقاعد کرد. ماموریت آیپک که به طور ویژه بر این مهم تمرکز دارد حمایت از صلح نیست. ما مامور به حمایت از سیاستهای اسرائیل هستیم؛ هر چه که باشد.
🔺🔻نتیجه: از دید عقل اصلاح طلبان ما ایرانی ها باید بپذیریم قوم پستی هستیم و یهود قوم برتر است
⁉️سوال:
با وجود حضور کامل آمریکا و اسراییل در ارکان حکومت پهلوی دوم چرا تهران پایتخت در محاصره حلبی آباد ها بود و چرا تاریخ سراسر نکبت پهلوی و سیطره صهیونیزم بر ایران آنروز را تحریف می کنید؟
💠مــــردگـــان زنـــــده
📍 ساکنان مصر دریافتند که اگر اسیران را به کار بگمارند و آنان را به بردگی بگیرند بهتر از کشتن آنها است. و چون نامی برای خطاب این بردگان نداشتند آنان را "مـــــردگـــــان زنــــــــده" گفتند و در کتیبه های خود آنان را با همین نام یاد کردند...
✍️انسان در گذر تکامل ج ۲ ص ۷
-------------------------
📍قرآن درباره مردم جاهلیت میگوید: «انَّک لاتُسْمِعُ الْمَوْتی وَ ما انْتَ بِمُسْمِعٍ مَنْ فِی الْقُبورِ» میگوید: این مردمی که میبینی، مردههایی هستند متحرک، مردههایی هستند که بجای اینکه زیر خاک باشند دارند روی زمین راه میروند،" مــــــرده مــــتــــحــــرّک" هستند، به اینها زنده نمیشود گفت.
✍️احیاء تفکر اسلامی ص ۲۱
-------------------------
📍کافر مرده است: «الکافر مـــــیـــــــت»؛
خداوند سبحان می فرماید: «و مثل الّذين كفروا كمثل الّذي ينعق بما لا يسمع إلاّ دعاءً و نداءً صمٌّ بكمٌ عمي فهم لا يعقلون»
مَثَل (تو در دعوت) کافران، بسان کسی است که (گوسفندان و حیوانات را برای نجات از چنگال خطر) صدا میزند؛ ولی آنها چیزی جز سر و صدا نمیشنوند؛ (و حقیقت و مفهوم گفتار او را درک نمیکنند. این کافران، در واقع) کر و لال و نابینا هستند؛ از این رو چیزی نمیفهمند!
- ينعق: نعيق و اسم مصدر آن نُعاق، فرياد و نهيبي است كه چوپان براي منع و بازداشتن بر سر گوسفندان ميزند.
- صمّ: اين واژه جمع اصمّ و به معناي ناشنوايان است؛ کسانی که سخنان رهایی بخش انبیاء را نمی شنوند، آنان هرچند که سخن انبیاء را هم بشوند مانند گوسفندانی می مانند که فهم و ادراکی از سخن چوپان خود نمی برند.
- بُكْم: بكم جمع أبكم و به معناي گنگ و كساني است كه قدرت سخن گفتن ندارند؛ کسانی که کلام حق بر زبانشان جاری نمی شود.