*پاسدار شهیدی که مقام معظم رهبری مزارش را پنج مرتبه زیارت کردند* .
🌼شهیدی که مزارش از شهرهای شمالی و غربی ایران تا هزاران کیلومتر دورتر، زائر دارد.
🌼شهیدی که حاجت روا می کند و معمولا کسی دست خالی از سر قبرش برنمیگردد.
🌼شهیدی که قبل از تدفین ، سوره مبارکه کوثر را تلاوت نمود.
🌼شهیدی که هنگام تدفین ، از او صدای اذان گفتن شنیده شد.
🌼شهیدی که در سجده ها و قنوت نمازش ، دعای کمیل را می خواند.
شهیدی که با همان لباس خاک آلود برگشته از ماموریت به خواستگاری رفت.
🌼شهیدی که روی قالی های خانه نمی نشست. می گفت: نشستن روی این قالیها مرا از یاد محرومان غافل می کند.😞
🌼 شهیدی که در هفته چند ساعت برای خود "کسر کار" می زد. می گفت: در حین کار احتمال می رود یک لحظه ذهنم به سمت خانه، همسر و یا فرزندم رفته باشد، وقت کار، من متعلق به بیت المال هستم و حق استفاده شخصی ندارم.
🌼 شهیدی که #حاج_قاسم سلیمانی معتقد بود مزارش شفاخانه است و درباره اش گفت: «ما افتخار میکنیم شهید مغفوری که امروز قبرش امامزاده شهر ماست، برای استان کرمان است؛ شهیدی که هیچ شبی نافله شبش قطع نشد. ما افتخار میکنیم به شهید مغفوری، او آن قدر در حفظ بیتالمال حساس بود که حتی موقع وضع حمل همسرش، برای انتقال او به بیمارستان، از ماشین #سپاه استفاده نکرد»
🌼 شهیدی که پس از شهادتشان ، حاج قاسم پشت در اتاق عمل نوه شان ۴ ساعت منتظر و دعاگو ماند.
شهید عبدالمهدی مغفوری🌹🍃
پیوست صلوات
اللهم صل علی محمد وعجل فرجهم🌹
🔹به بهانه میلاد امام حسین(ع) و روز پاسدار و تبریک به پاسداران
#اگر_سپاه_نبود
🔴اگر سپاه نبود....
تقدیم به همه پاسداران وسپاهیان انقلاب اسلامی
🔻اگر پاسداران نبودند و در عراق و سوريه و لبنان با داعش نميجنگيدند داعش با خيال راحت وارد ايران ميشد و بي خود نيست كه هاليود آمريكا مياد بر ضد سپاه فيلم ميسازه.
بي خود نيست نتانياهو ميگه سه تا كشور عربي را سپاه ايران داره هدايت ميكنه.
🔻 اگر سپاه نبود، امروز باید برای سفر به اهواز، به ایلام، به کرمانشاه، به سنندج و ارومیه، در صف طولانی مقابل در سفارتخانههای ایالتهای جدید، ساعتها برای دریافت «ویزا» گردن کج میکردیم و معطل میشدیم!
🔻 اگر سپاه نبود، هواپیماها ربوده میشدند و در تلآویو و پاریس و بغداد و ریاض و واشنگتن بر زمین مینشستند!
🔻اگر سپاه نبود، خیلی زودتر از اینها در «دشت مغان» و در جنوب رود ارس، حکومت دوم صهیونیست یا همان «تلآویو ثانی» تشکیل شده بود!
🔻اگر سپاه نبود، «عبدالمالک ریگی»های معدوم، الان به جای جهنم، در خیابان «پاستور» دفتر نمایندگی «جندالشیطان» را افتتاح میکردند! یاد شهدای اخیر اصفهانی حادثه زاهدان بخیر
🔻اگر #سپاه و #ارتش نبود، تانکها و نفربرهای مسعود رجوی که فقط یک روز تا تهران و رژه نظامی در میدان آزادی فاصله داشتند، الان به عنوان سمبل فتح پایتخت، وسط میدان شهدا تبدیل به تندیس و یادمان شده بودند.
🔻اگر سپاه نبود، کودتای سال ۸۸، به حمام خون مبدل میشد و جوخههای ترور ۳۰ خردادماه ۶۰ بار دیگر و این بار عظیمتر تکرار میشد!
🔻اگر سپاه و ارتش نبود، با جنگیدن به روش «اشکانیان»، هنوز در کف خیابانهای تهران، با دیکتاتور دیوانه حزب بعث «صدام» دست به گریبان بودیم، از بس زمین داده و زمان خریده بودیم.
🔻اگر سپاه نبود، امروز نام بسیاری از «آقازادهها»، بویژه آقازادههای ساکن در جمهوری لیبرال- دموکراتیک تهران شمالی، جاسم و عبود و ابوبکر الطهرانی و... بود.
🔻اگر سپاه نبود، داعش و تکفیریون الان تشکیل حکومت شام و ایران و عراق را جشن گرفته بودند.
🔻اگر سپاه در کنار دولت ها نبود، روستاهای محروم و دورافتاده ما، کجا راه و جاده و آب و برق و مسجد و مدرسه و درمانگاه به خود میدیدند؟
🔻اگر سپاه نبود، از سربند زلزله «بم» تا همین امروز، چشممان به دست سازمانهای بینالمللی بود و منتظر دریافت صدقه کشورهای ثروتمند بودیم و جنازههای آوارگان بیپناه و هراسان و داغدار مدتها بر زمین و در زیر آوارها باقی مانده بود.
🔻اگر سپاه نبود، امروز، آقازادههای عافیتطلب و اشرافی و «فرنگ» درسخوانده حضرات، به جای فتنهگری و مانور تجمل، در سینه سرد قبرستانها، خواب ابدی میکردند!
🔻اگر سپاه نبود، آثار شنی تانکهای «مرکاوا»ی اسرائیلی در سال ۲۰۰۶ بر پیکرهای خونین فرزندان حزبالله در جنوب لبنان، برجای مانده بود!
🔻اگر سپاه نبود، ناموس شیعیان، مادران و دختران آزاده، به بردگی و اسارت و «جهاد نکاح» رفته بودند و در سنگرهای گرگهای گرسنه، هتک و دست به دست میشدند!
💢همین مقدار آیا کافی نیست؟!
صاحب این قلم باز هم بر این سیاهه فهرست علل موجودیت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تا چند برابر میتواند بیفزاید.
🔺از تربیت نوجوانان مؤمن در مساجد کشور تا تقویت زیرساختهای مهم علمی و آموزشی و دفاعی این آب و خاک تا خدمت بی منت در آق قلا و....
بله!حق دارند به سپاه حمله کنند! حق دارند سپاه را بکوبند، حق دارند پاسداران نجیب اسلام و انقلاب را سرزنش کنند! حق دارند به وحدت ارتش و سپاه حسادت کنند..
🔻سپاه، بیدلیل خار چشم نشده!
🔵 و حالا نوبت سپاه است!
برای ما نسل سومیها سوال و ابهام بزرگ این است: چرا دولتهای برآمده از آرای این ملت، هنوز از راه نرسیده، به جای دشمن متکبر و «وینچستر» به دست؛ سپاه مظلوم را هدف میگیرند؟!
مگر آرایش دشمن را نمیبینید؟ از قوای «مارینز» یانکیهای آمریکا و یگانهای ویژه اسرائیل تا دلارهای شیوخ مرتجع وهابی، از جنایتهای لشکر چندملیتی داعش و تکفیریون تا بهائیت و مرجعیت لندننشین!.. شما دیگر چرا؟
مگر علمداران و فرماندهانی همچون ، آقارحیم، آقا عزیز جعفری، حاج قاسم سلیمانی، شهيدان احمد کاظمی، شوشتری، حسن باقری، مهدی باکری، حسین خرازی، مهدی زینالدین، مرتضی صفار، احمد متوسلیان، محمود کاوه ، حسین همدانی، محسن قاجاریان ، حججی ها و هزاران ستاره همچنان فروزان جهاد و شهادت از #ارتش_غیور و #سپاه_سرافراز، به این آب وخاک و به ساحت حریم ولایت و به دولتها و مردم شهید داده و دلبسته به آرمان امام وانقلاب، کم خدمت کردهاند؟!
✅ آری، چه زیبا فرمود حضرت خورشید
امام خميني که: «اگر سپاه نبود، کشور هم نبود»
13.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰تصاویری کمیاب از لحظات حمله به اردوگاه اشرف منافقین توسط نیروهای ویژه #سپاه با «لباس مبدل نیروهای آمریکایی» در سال ۱۳۹۰
در این حمله ۵۲ نفر به هلاکت رسیده و ۷ نفر نیز مفقود شدند.
📍سردار سلیمانی در آن زمان گفته بود: این عملیات مهم تر از عملیات مرصاد است و در واقع وعده خداوند محقق شده است.
این تصاویر توسط رسانه های معاند و وابسته به #منافقین منتشر شده است.
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سی_و_سوم
💠 طاقت از دست دادن برادرم را نداشتم که با #اشکهایم به مصطفی التماس میکردم :«تورو خدا پیداش کنید!»
بیقراریهایم #صبرش را تمام کرده و تماسهایش به جایی نمیرسید که به سمت در رفت و من دنبالش دویدم :«کجا میرید؟»
💠 دستش به طرف دستگیره رفت و با لحنی گرفته حال خرابش را نشانم داد :«اینجا موندنم فایده نداره.» #مادرش مات رفتنش مانده و من دو بار قامت غرق خونش را دیده بودم و دیگر نمیخواستم پیکر پَرپَرش را ببینم که قلبم به تپش افتاد.
دل مادرش بزرگتر از آن بود که مانع رفتنش شود، اشکش را با چند بار پلک زدن مهار کرد و دل کوچک من بال بال میزد :«اگه رسیدن اینجا ما چیکار کنیم؟»
💠 از صدایم تنهایی میبارید و خبر #زینبیه رگ غیرتش را بریده بود که از من هم دل برید :«من #سُنیام، اما یه عمر همسایه سیده زینب بودم، نمیتونم اینجا بشینم تا #حرم بیفته دست اون کافرا!»
در را گشود و دلش پیش اشکهایم جا مانده بود که دوباره به سمتم چرخید و نشد حرف دلش را بزند. نگاهش از کنار صورتم تا چشمان صبور مادرش رفت و با همان نگاه نگران سفارش این دختر #شیعه را کرد :«مامان هر اتفاقی افتاد نذارید کسی بفهمه شیعهاس یا #ایرانیه!» و میترسید این اشکها پای رفتنش را بلرزاند که دیگر نگاهم نکرد و از خانه خارج شد.
💠 او رفت و دل مادرش متلاشی شده بود که پشت سرش به گریه افتاد و من میترسیدم دیگر نه ابوالفضل نه او را ببینم که از همین فاصله دخیل ضریح #حضرت_زینب (علیهاالسلام) شدم.
تلوزیون #سوریه فقط از نبرد حمص و حلب میگفت، ولی از #دمشق و زینبیه حرفی نمیزد و از همین سکوت مطلق حس میکردم پایتخت سوریه از آتش ارتش آزاد گُر گرفته که از ترس سقوط داریا تب کردم.
💠 اگر پای #تروریستها به داریا میرسید، من با این زن سالخورده در این تنهایی چه میکردم و انگار قسمت نبود این ترس تمام شود که صدای تیراندازی هم به تنهاییمان اضافه شد.
باورمان نمیشد به این سرعت به #داریا رسیده باشند و مادرش میدانست این خانه با تمام خانههای شهر تفاوت دارد که در و پنجرهها را از داخل قفل کرد.
💠 در این خانه دختری شیعه پنهان شده و امانت پسرش بودم که مرتب دور سرم #آیت_الکرسی میخواند و یک نفس نجوا میکرد :«فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِين.» و من هنوز نمیدانستم از ترس چه تهدیدی ابوالفضل حاضر نشد تنها راهی ایرانم کند که دوباره در این خانه پنهانم کرد.
حالا نه ابوالفضل بود و نه مصطفی که از ترس اسارت به دست تروریستهای #ارتش_آزاد جانم به لبم رسیده و با اشکم به دامن همه ائمه (علیهمالسلام) چنگ میزدم تا معجزهای شود که درِ خانه به رویمان گشوده شد.
💠 مصطفی برگشته بود، با صورتی که دیگر آرامشی برایش نمانده و چشمانی که از غصه به خون نشسته بود.
خیره به من و مادرش از دری که به روی خودمان قفل کرده بودیم، حس کرد تا چه اندازه #وحشت کردیم که نگاهش در هم شکست و من نفهمیدم خبری ندارد که با پرسش بیپاسخم آتشش زدم :«پیداش کردید؟»
همچنان صدای تیراندازی شنیده میشد و او جوابی برای اینهمه چشم انتظاریام نداشت که با شرمندگی همین تیرها را بهانه کرد :«خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم.»
💠 این بیخبری دیگر داشت جانم را میگرفت و #امانت ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که لحنش هم مثل نگاهش به زیر افتاد :«اگه براتون اتفاقی میافتاد نمیتونستم جواب برادرتون رو بدم!»
مادرش با دلواپسی پرسید :«وارد داریا شدن؟» پایش پیش نمیرفت جلوتر بیاید و دلش پیش #زینبیه مانده بود که همانجا روی زمین نشست و یک کلمه پاسخ داد :«نه هنوز!»
💠 و حکایت به همینجا ختم نمیشد که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و صدایش را به سختی شنیدم :«خونه #شیعههای اطراف دمشق رو آتیش میزنن تا مجبور شن فرار کنن!»
سپس سرش به سمتم چرخید و دیدم قلب نگاهش برایم به تپش افتاده که خودم دست دلش را گرفتم :«نمیذارم کسی بفهمه من شیعهام!» و او حرف دیگری روی دلش سنگینی میکرد و همین حرف حالش را زیر و رو کرده بود که کلماتش به هم پیچید :«شما ژنرال #سلیمانی رو میشناسید؟»
💠 نام او را چند بار از ابوالفضل شنیده و میدانستم برای آموزش نیروهای سوری به دمشق آمده که تنها نگاهش کردم و او خبر تلخش را خلاصه کرد :«میگن تو انفجار دمشق #شهید شده!»
قلبم طوری به قفسه سینه کوبیده شد که دلم از حال رفت. میدانستم از فرماندهان #سپاه است و میترسیدم شهادتش کار نیروهای ایرانی را یکسره کند که به نفسنفس افتادم :«بقیه ایرانیها چی؟» و خبر مصطفی فقط همین بود که با ناامیدی سری تکان داد و ساکت شد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
💢 #تنها_میان_داعش
🌹 #قسمت_نوزدهم
💠 به محض فرود هلیکوپترها، عباس از پلههای ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر #آب را به یوسف برساند.
به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالیکه تنها یک بطری آب و بستهای آذوقه سهمشان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت.
💠 هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زنعمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند.
من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :«همین؟» عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجرهاش برگشته بود، جواب داد :«باید به همه برسه!»
💠 انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :«خب اینکه به اندازه #افطار امشب هم نمیشه!»
عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :«انشاءالله بازم میان.» و عباس یال و کوپال لشگر #داعش را به چشم دیده بود که جواب خوشبینی عمو را با نگرانی داد :«این حرومزادهها انقدر تجهیزات از پادگانهای #موصل و #تکریت جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلیکوپترها سالم نشستن!»
💠 عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :«با این وضع، #ایرانیها چطور جرأت کردن با هلیکوپتر بیان اینجا؟» و عباس هنوز باورش نمیشد که با هیجان جواب داد :«اونی که بهش میگفتن #حاج_قاسم و همه دورش بودن، یکی از فرماندههای #سپاه ایرانه. من که نمیشناختمش ولی بچهها میگفتن #سردار_سلیمانیِ!»
لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد :«#رهبر ایران فرماندههاشو برای کمک به ما فرستاده #آمرلی!» تا آن لحظه نام #قاسم_سلیمانی را نشنیده بودم و باورم نمیشد ایرانیها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رساندهاند که از عباس پرسیدم :«برامون اسلحه اوردن؟»
💠 حال عباس هنوز از #خمپارهای که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :«نمیدونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو #محاصره داعش حتماً یه نقشهای دارن!»
حیدر هم امروز وعده آغاز #عملیاتی را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم میخواهد با #مدافعان آمرلی صحبت کند.
💠 عباس با تمام خستگی رفت و ما نمیدانستیم کلام این فرمانده ایرانی #معجزه میکند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لولهها را سر هم کردند.
غریبهها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لولهها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :«این خمپاره اندازه! داعشیها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو میبریم همون سمت و با #خمپاره میکوبیمشون!»
💠 سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با #رشادتی عجیب وعده داد :«از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط #دعا کن!»
احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمیترسید و برایشان خط و نشان هم میکشید، ولی دل من هنوز از #وحشت داعش و کابوس عدنان میلرزید و میترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم.
💠 بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با دهها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب میشد از خواب میپریدیم و هر روز غرّش گلولههای تانک را میشنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز #رزمندگان را میکوبید، اما دلمان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه #مقاومت بر بام همه خانهها پرچمهای سبز و سرخ #یاحسین نصب کرده بودیم.
حتی بر فراز گنبد سفید مقام #امام_حسن (علیهالسلام) پرچم سرخ #یا_قمر_بنی_هاشم افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم.
💠 حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل #دلتنگی حیدر را نمیدانستم که دلم از دوریاش زیر و رو شده بود.
تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس #احساسش گرما گرفتم و حالا از داغ دوریاش هر لحظه میسوختم.
💠 چشمان #محجوب و خندههای خجالتیاش خوب به یادم مانده و چشمم به هوای حضورش بیصدا میبارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را #حسن بگذاریم.
ساعتی به #افطار مانده، از دامن امن امام دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید...
ادامه دارد ...
نویسنده فاطمه ولی نژاد