eitaa logo
شهیـــღـد عِشـق
834 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
کانال بایگانی شد... به یاد شهیــღـد محمــღـدحسین محمـღـدخـانی کپی حلال حلال اینستا «آرشیو عکس ها و فیلم های شهید»👇🏻 https://instagram.com/hajammar_313
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیـــღـد عِشـق
بی همگان...: . گفت: رفتم به طرف نمازخونه، دیدم یه برگه a4 به دیوار زده به این مضمون نوشته"برادر محمدحسین خانی، درگذشت کودک دلبندتان را به شما تسلیت میگوییم". شنیده بودم تازه بچه دار شده. یه فاتحه ای خوندم و رفتم پیِ کارم... . . گفت: هیئت تموم شد و شام رو خوردیم. بعد دست عمارو گرفتم ورفتیم به طرف اتاقم. برقو روشن نکردیم... صدای گریمون بی بهونه بلند شد... یکی من میگفتم و یکی عمار میخوند....انگار تازه عزاداری ما شروع شده بود... من خوندم: دست را بر طناب می گیرد بچه را از رباب می گیرد بچه را از رباب می گیرد خیمه را اضطراب می گیرد دست و پا می زند علی اصغر تیر دارد شتاب می گیرد مگر این حنجر بهم خورده چند قطره آب می گیرد از سوال نکرده اش حنجر به سه صورت جواب می گیرد آه از غنچه گلی این بار تیر دارد گلاب می گیرد تا که اصغر سوار عرش شود خود مولا رکاب می گیرد. صدای گریه ی بلند عمار بیتابترم میکرد.... عمار جواب میداد: تو فقط نیزه نخور صدعلی اصغر به فدات دادمش بلکه بگیری سپرش گردانی گلویش تازه گل انداخته من می ترسم صبرکن تا صدقه دور سرش گردانی و ضجه های عمار همه محیط اتاق رو میگرفت... من میخوندم: این که جلوی خیمه ها زانو زده کیست؟ شاید زبانم لال بیچاره رباب است اصلاً بیا و فرض کن کن که آب خورده اصلاً بیا و فرض کن یک گوشه خواب است اینکه نمیخوابد علی تقصیر تو نیست به جای لالا بر لب تو آب آب است گیسو نکش اینقدر تو تازه عروسی ای کاش میشد زودتر دست تو را بست حال عمار آتیشم میزد... آتیش میگرفتم با گریه هاش... عمار جواب میداد: سپاه را چقدر سیر کرد آب فرات چه زود این همه تغییر کرد آب فرات چه کرد با جگر تشنه ها نمی دانم رُباب را که زمین گیر کرد آب فرات رُباب را چقدر در حرم خجالت داد همان دو لحظه که تاخیر کرد آب فرات سفید شد همه گیسویش یکی یکی عروس فاطمه را پیر کرد آب فرات همان که آبرویت را ز گریه اش داری سه شعبه در گلویش گیر کرد… آب فرات دو قطره آب ندادی و شاه عطشان را چقدر حرمله تحقیر کرد، آب فرات و نتونست شعر رو تموم کنه... هق هق میزد... داد میزد... عمار دوباره ادامه داد و خوند: حالا برای خنده که دیر است گریه کن بابا نخواب… موقع شیر است گریه کن درمانده ام میان دو راهی کجا روم چشمم که رفته است سیاهی کجا روم جان رباب من به همه رو زدم نشد دنبال آب من به همه رو زدم نشد زار میزد و میخوند... به اینجا که رسید، با همون حالت زار، رو بهم کرد و گفت:اینو هیچ جا نگفتم، الان میخوام به تو بگم... عمار با حال زارش و بغض گلو گرفته اش گفت: دیدی میگن اباعبدالله بعد از علی اصغر متحیر شد، درمونده شد، تو دوراهی موند... دو قدم به سمت خیمه میرفت... دو قدم بر میگشت... حیرون شده شده بود... شرمنده رباب شده بود... عمار گفت: اردوگاه بودم که تماس گرفتن حال بچه ات خراب شده... چیزی تو گلوش گیر کرده بود و.... راه نفسش بسته شده بود....خودمو سریع رسوندم ولی... بچه ام... طفلم... گلم... پر پر شده بود... با چشمای پر اشکش نگام کرد و گفت، نگاه مادرش آتیشم میزد، گلش پرپر شده بود جلو چشماش... میگفت: بچه رو از مادرش گرفتم و.... نگذاشتم که بیاد، که باشه... خودم غسلش دادم... خودم گلم رو کفن کردم... خودم بهش نماز خوندم... خودم قبرش رو کندم و تو خاک گذاشتمش.... خودم خاک رو تن نازنینش ریختم... میگفت: وقتی میخواستم برگردم خونه... از شرمندگی مادرش... دو قدم میرفتم... دو قدم برمیگشتم... میگفت متحیر شده بودم چی کار کنم....برم... نرم... میگفت حسین متحیر شده بود... بچه تو آغوشش بود... برده بود سیرابش کنه... حالا سر علی اصغرش رو یه دست و.... تن گلگونش تو یه دست دیگه.... آقا به سمت خیمه برگشت... دید رباب کنار خیمه است.... پاهای آقا.... دو قدم میرفت.... برمیگشت.... میگفت خانم رباب به خیمه برگشت تا امام خجالت نکشه.... ولی رباب... مادر بود.... مادر بود.... میگفت نمیدونستم چی کار کنم... خانومم.... مادر بچه ام.... برم خونه.... نرم.....مسگفت هنوزم یه وقتایی خانومم میگه، طفلم رو تو خاک کردی.... میگفت آتیش میگیرم.... آآآآآخ حسییییییین میگفت بمیرم برا دل ارباب.... . . . مادر طفل شیرخوار... منو ببخش... السلام علیک یا عبدالله الرضیع... . . شب هفتم محرم الحرام۱۴۴۰ چیذر هیئت رایةالعباس عمار.... به یادتم داداش @bi_to_be_sar_nemishavadd
گفت: رفتم به طرف نمازخونه، دیدم یه برگه a4 به دیوار زده به این مضمون نوشته"برادر محمدحسین خانی، درگذشت کودک دلبندتان را به شما تسلیت میگوییم". شنیده بودم تازه بچه دار شده. یه فاتحه ای خوندم و رفتم پیِ کارم... . . گفت: هیئت تموم شد و شام رو خوردیم. بعد دست عمارو گرفتم ورفتیم به طرف اتاقم. برقو روشن نکردیم... صدای گریمون بی بهونه بلند شد... یکی من میگفتم و یکی عمار میخوند....انگار تازه عزاداری ما شروع شده بود... من خوندم: دست را بر طناب می گیرد بچه را از رباب می گیرد بچه را از رباب می گیرد خیمه را اضطراب می گیرد دست و پا می زند علی اصغر تیر دارد شتاب می گیرد مگر این حنجر بهم خورده چند قطره آب می گیرد از سوال نکرده اش حنجر به سه صورت جواب می گیرد آه از غنچه گلی این بار تیر دارد گلاب می گیرد تا که اصغر سوار عرش شود خود مولا رکاب می گیرد. صدای گریه ی بلند عمار بیتاب ترم میکرد.... عمار جواب میداد: تو فقط نیزه نخور صدعلی اصغر به فدات دادمش بلکه بگیری سپرش گردانی گلویش تازه گل انداخته من می ترسم صبرکن تا صدقه دور سرش گردانی و ضجه های عمار همه محیط اتاق رو میگرفت... من میخوندم: این که جلوی خیمه ها زانو زده کیست؟ شاید زبانم لال بیچاره رباب است اصلاً بیا و فرض کن کن که آب خورده اصلاً بیا و فرض کن یک گوشه خواب است اینکه نمیخوابد علی تقصیر تو نیست به جای لالا بر لب تو آب آب است گیسو نکش اینقدر تو تازه عروسی ای کاش میشد زودتر دست تو را بست حال عمار آتیشم میزد... آتیش میگرفتم با گریه هاش... عمار جواب میداد: سپاه را چقدر سیر کرد آب فرات چه زود این همه تغییر کرد آب فرات چه کرد با جگر تشنه ها نمی دانم رُباب را که زمین گیر کرد آب فرات رُباب را چقدر در حرم خجالت داد همان دو لحظه که تاخیر کرد آب فرات سفید شد همه گیسویش یکی یکی عروس فاطمه را پیر کرد آب فرات همان که آبرویت را ز گریه اش داری سه شعبه در گلویش گیر کرد… آب فرات دو قطره آب ندادی و شاه عطشان را چقدر حرمله تحقیر کرد، آب فرات و نتونست شعر رو تموم کنه... هق هق میزد... داد میزد... عمار دوباره ادامه داد و خوند: حالا برای خنده که دیر است گریه کن بابا نخواب… موقع شیر است گریه کن درمانده ام میان دو راهی کجا روم چشمم که رفته است سیاهی کجا روم جان رباب من به همه رو زدم نشد دنبال آب من به همه رو زدم نشد زار میزد و میخوند... به اینجا که رسید، با همون حالت زار، رو بهم کرد و گفت:اینو هیچ جا نگفتم، الان میخوام به تو بگم... عمار با حال زارش و بغض گلو گرفته اش گفت: دیدی میگن اباعبدالله بعد از علی اصغر متحیر شد، درمونده شد، تو دوراهی موند... دو قدم به سمت خیمه میرفت... دو قدم بر میگشت... حیرون شده شده بود... شرمنده رباب شده بود... عمار گفت: اردوگاه بودم که تماس گرفتن حال بچه ات خراب شده... چیزی تو گلوش گیر کرده بود و.... راه نفسش بسته شده بود....خودمو سریع رسوندم ولی... بچه ام... طفلم... گلم... پر پر شده بود... با چشمای پر اشکش نگام کرد و گفت، نگاه مادرش آتیشم میزد، گلش پرپر شده بود جلو چشماش... میگفت: بچه رو از مادرش گرفتم و.... نگذاشتم که بیاد، که باشه... خودم غسلش دادم... خودم گلم رو کفن کردم... خودم بهش نماز خوندم... خودم قبرش رو کندم و تو خاک گذاشتمش.... خودم خاک رو تن نازنینش ریختم... میگفت: وقتی میخواستم برگردم خونه... از شرمندگی مادرش... دو قدم میرفتم... دو قدم برمیگشتم... میگفت متحیر شده بودم چی کار کنم....برم... نرم... میگفت حسین متحیر شده بود... بچه تو آغوشش بود... برده بود سیرابش کنه... حالا سر علی اصغرش رو یه دست و.... تن گلگونش تو یه دست دیگه.... آقا به سمت خیمه برگشت... دید رباب کنار خیمه است.... پاهای آقا.... دو قدم میرفت.... برمیگشت.... میگفت خانم رباب به خیمه برگشت تا امام خجالت نکشه.... ولی رباب... مادر بود.... مادر بود.... میگفت نمیدونستم چی کار کنم... خانومم.... مادر بچه ام.... برم خونه.... نرم.....مسگفت هنوزم یه وقتایی خانومم میگه، طفلم رو تو خاک کردی.... میگفت آتیش میگیرم.... آآآآآخ حسییییییین میگفت بمیرم برا دل ارباب.... . . . مادر طفل شیرخوار... منو ببخش... السلام علیک یا عبدالله الرضیع... @hajammar313
سینه میزنیم ... عمری است پای بیرقتان سینه میزنیم با ذکر یا حسین گریه کنان سینه میزنیم یادش بخیر کرب و بلا، عطر و بوی سیب یاد حریم اطهرتان سینه میزنیم گردیده دال، قامت محبوبهء خدا با روضه های مادرتان سینه میزنیم یاد ، یاد تمنای آب آب یاد تان سینه میزنیم صدپاره گشت قدر تمامی کربلا یاد شبیه پیمبرتان سینه میزنیم یاد خرابه، یاد سه ساله و یاد تشت یاد تجلی سرتان سینه میزنیم یاد خیام، یاد عطش، یاد بی کسی با یاد سوخته خیمه یتان سینه میزنیم یاد شریعه، یاد علقمه، یاد سوار ها یاد رشید قامتتان سینه میزنیم ایوب مانده در عجب ز مصیبات کربلا با یاد صبر زینبتان سینه میزنیم ... سروده @hajammar313
هدایت شده از گرافیست الشهدا🎨
▪️در روز مرگی ها گرفتار شده ام .دلم زخم خورده از دنیا و آدم هایش و هایم سر ناسازگاری گذاشته اند. را مدتی است به دست فراموشی سپرده ام و شده ام در که برای دنیای خودم ساخته ام..😔 . ▪️اگر عکس و شعر معروفش نبود ، منِ جامانده از زمان، نمی دانستم روز تا باقی است.. بازهم مثل همیشه سر موقع به دادم رسید..💚 . ▪️مُحَرم ، ِحرف های در دل مانده و درد های دل است... ای است که می توانی در گوشه ای از آن بنشینی بریزی و دلت را آرام کنی.😞 . ▪️اما امسال نمی دانم خیمه ای باشد، هیئتی باشد و روضه ای خوانده شود. محروم شده ایم از همه چیز ...شاید هم ندانستیم هیئت ها را...😓 . ▪️حاج عمار .. شما که راه را شناختی ، عاشق شدی، شدی، شدی و هم نشین شهدا، کاری کن...🙏 . ▪️در جاذبه ی دلبستگی های زمین ، شده ام..دستم را بگیر و به سوی آسمان ببر ....🕊 . ▪️برایم بخوان.از کربلا بگو، از شش ماهه و تیر سه شعبه. از بگو و بدن اربا اربا . از فرق شکافته بگو و مشک پاره پاره . بگو و دل سوخته را بیشتر کن..💔 . ▪️می خواهم چله نوکری بگیرم .زیارت عاشورا بخوانم. و (ع) آماده کنم.🏴 . ▪️دعا کن هیئت باشد و روضه خوانش آن غائب از نظر باشد و چشم روزی ام شود.😭 . ▪️نگران هستم، خدا رحم کند دلتنگی ها را، ها را....😞 . ✍نویسنده: .
گفت: رفتم به طرف نمازخونه، دیدم یه برگه a4 به دیوار زده به این مضمون نوشته"برادر محمدحسین خانی، درگذشت کودک دلبندتان را به شما تسلیت میگوییم". شنیده بودم تازه بچه دار شده. یه فاتحه ای خوندم و رفتم پیِ کارم... . . گفت: هیئت تموم شد و شام رو خوردیم. بعد دست عمارو گرفتم ورفتیم به طرف اتاقم. برقو روشن نکردیم... صدای گریمون بی بهونه بلند شد... یکی من میگفتم و یکی عمار میخوند....انگار تازه عزاداری ما شروع شده بود... من خوندم: دست را بر طناب می گیرد بچه را از رباب می گیرد بچه را از رباب می گیرد خیمه را اضطراب می گیرد دست و پا می زند علی اصغر تیر دارد شتاب می گیرد مگر این حنجر بهم خورده چند قطره آب می گیرد از سوال نکرده اش حنجر به سه صورت جواب می گیرد آه از غنچه گلی این بار تیر دارد گلاب می گیرد تا که اصغر سوار عرش شود خود مولا رکاب می گیرد. صدای گریه ی بلند عمار بیتاب ترم میکرد.... عمار جواب میداد: تو فقط نیزه نخور صدعلی اصغر به فدات دادمش بلکه بگیری سپرش گردانی گلویش تازه گل انداخته من می ترسم صبرکن تا صدقه دور سرش گردانی و ضجه های عمار همه محیط اتاق رو میگرفت... من میخوندم: این که جلوی خیمه ها زانو زده کیست؟ شاید زبانم لال بیچاره رباب است اصلاً بیا و فرض کن کن که آب خورده اصلاً بیا و فرض کن یک گوشه خواب است اینکه نمیخوابد علی تقصیر تو نیست به جای لالا بر لب تو آب آب است گیسو نکش اینقدر تو تازه عروسی ای کاش میشد زودتر دست تو را بست حال عمار آتیشم میزد... آتیش میگرفتم با گریه هاش... عمار جواب میداد: سپاه را چقدر سیر کرد آب فرات چه زود این همه تغییر کرد آب فرات چه کرد با جگر تشنه ها نمی دانم رُباب را که زمین گیر کرد آب فرات رُباب را چقدر در حرم خجالت داد همان دو لحظه که تاخیر کرد آب فرات سفید شد همه گیسویش یکی یکی عروس فاطمه را پیر کرد آب فرات همان که آبرویت را ز گریه اش داری سه شعبه در گلویش گیر کرد… آب فرات دو قطره آب ندادی و شاه عطشان را چقدر حرمله تحقیر کرد، آب فرات و نتونست شعر رو تموم کنه... هق هق میزد... داد میزد... عمار دوباره ادامه داد و خوند: حالا برای خنده که دیر است گریه کن بابا نخواب… موقع شیر است گریه کن درمانده ام میان دو راهی کجا روم چشمم که رفته است سیاهی کجا روم جان رباب من به همه رو زدم نشد دنبال آب من به همه رو زدم نشد زار میزد و میخوند... به اینجا که رسید، با همون حالت زار، رو بهم کرد و گفت:اینو هیچ جا نگفتم، الان میخوام به تو بگم... عمار با حال زارش و بغض گلو گرفته اش گفت: دیدی میگن اباعبدالله بعد از علی اصغر متحیر شد، درمونده شد، تو دوراهی موند... دو قدم به سمت خیمه میرفت... دو قدم بر میگشت... حیرون شده شده بود... شرمنده رباب شده بود... عمار گفت: اردوگاه بودم که تماس گرفتن حال بچه ات خراب شده... چیزی تو گلوش گیر کرده بود و.... راه نفسش بسته شده بود....خودمو سریع رسوندم ولی... بچه ام... طفلم... گلم... پر پر شده بود... با چشمای پر اشکش نگام کرد و گفت، نگاه مادرش آتیشم میزد، گلش پرپر شده بود جلو چشماش... میگفت: بچه رو از مادرش گرفتم و.... نگذاشتم که بیاد، که باشه... خودم غسلش دادم... خودم گلم رو کفن کردم... خودم بهش نماز خوندم... خودم قبرش رو کندم و تو خاک گذاشتمش.... خودم خاک رو تن نازنینش ریختم... میگفت: وقتی میخواستم برگردم خونه... از شرمندگی مادرش... دو قدم میرفتم... دو قدم برمیگشتم... میگفت متحیر شده بودم چی کار کنم....برم... نرم... میگفت حسین متحیر شده بود... بچه تو آغوشش بود... برده بود سیرابش کنه... حالا سر علی اصغرش رو یه دست و.... تن گلگونش تو یه دست دیگه.... آقا به سمت خیمه برگشت... دید رباب کنار خیمه است.... پاهای آقا.... دو قدم میرفت.... برمیگشت.... میگفت خانم رباب به خیمه برگشت تا امام خجالت نکشه.... ولی رباب... مادر بود.... مادر بود.... میگفت نمیدونستم چی کار کنم... خانومم.... مادر بچه ام.... برم خونه.... نرم.....مسگفت هنوزم یه وقتایی خانومم میگه، طفلم رو تو خاک کردی.... میگفت آتیش میگیرم.... آآآآآخ حسییییییین میگفت بمیرم برا دل ارباب.... . . . مادر طفل شیرخوار... منو ببخش... السلام علیک یا عبدالله الرضیع... 🖤🌱 🆔 @hajammar313 ◼️◾️▪️
سینه میزنیم ... عمری است پای بیرقتان سینه میزنیم با ذکر یا حسین گریه کنان سینه میزنیم یادش بخیر کرب و بلا، عطر و بوی سیب یاد حریم اطهرتان سینه میزنیم گردیده دال، قامت محبوبهء خدا با روضه های مادرتان سینه میزنیم یاد ، یاد تمنای آب آب یاد تان سینه میزنیم صدپاره گشت قدر تمامی کربلا یاد شبیه پیمبرتان سینه میزنیم یاد خرابه، یاد سه ساله و یاد تشت یاد تجلی سرتان سینه میزنیم یاد خیام، یاد عطش، یاد بی کسی با یاد سوخته خیمه یتان سینه میزنیم یاد شریعه، یاد علقمه، یاد سوار ها یاد رشید قامتتان سینه میزنیم ایوب مانده در عجب ز مصیبات کربلا با یاد صبر زینبتان سینه میزنیم ... سروده 🖤🌱 🆔 @hajammar313 ◼️◾️▪️
سینه میزنیم ... عمری است پای بیرقتان سینه میزنیم با ذکر یا حسین گریه کنان سینه میزنیم یادش بخیر کرب و بلا، عطر و بوی سیب یاد حریم اطهرتان سینه میزنیم گردیده دال، قامت محبوبهء خدا با روضه های مادرتان سینه میزنیم یاد ، یاد تمنای آب آب یاد تان سینه میزنیم صدپاره گشت قدر تمامی کربلا یاد شبیه پیمبرتان سینه میزنیم یاد خرابه، یاد سه ساله و یاد تشت یاد تجلی سرتان سینه میزنیم یاد خیام، یاد عطش، یاد بی کسی با یاد سوخته خیمه یتان سینه میزنیم یاد شریعه، یاد علقمه، یاد سوار ها یاد رشید قامتتان سینه میزنیم ایوب مانده در عجب ز مصیبات کربلا با یاد صبر زینبتان سینه میزنیم ... سروده ╔═.🍃🕊.════♥️══╗ @hajammar313 ╚═♥️═════.🍃🕊.═╝