eitaa logo
شهیـــღـد عِشـق
834 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
کانال بایگانی شد... به یاد شهیــღـد محمــღـدحسین محمـღـدخـانی کپی حلال حلال اینستا «آرشیو عکس ها و فیلم های شهید»👇🏻 https://instagram.com/hajammar_313
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 💖رمـان های خوب و جذاب💖
بسم الله ام ربیع در بازار کوچک و گرم بنی کلب، لا‌به‌لای مردم، بی هدف پرسه میزد و تماشا میکرد. جلو مغازه کوزه گری ایستاد. ظرفی سفالی را برداشت و وارسی کرد. جوانی سیه چرده از مغازه‌ی کوزه گری بیرون آمد و بر سکوی کنار مغازه ایستاد. نگاهی به آسمان انداخت و بعد شروع به خواندن اذان کرد. صاحبان مغازه ها با شنیدن صدای اذان دس؟ت از کار کشیدند و یکی یکی به سمت انتهای بازار به راه افتادند. ام ربیع وقتی زبیر بن یحیی را دید که از مغازه اش بیرون آمد، سر گرداند تا او را نبیند؛ که دست به ریش یک دست سفید خود میکشید و به غلامش اشاره میکرد که دست از کار بکشد. زبیر نگاهی به جوان مؤذن انداخت و به راه افتاد. به مقابل مغازه بشیر آهنگر رسید که همچنان در حال تیز کردن شمشیر بود و چند نفر نیز در انتظار تیز کردن شمشیرهای خود، کنار مغازه ایستاده بودندو با یکدیگر گفتگو میکردند. زید _پسر بشیر_ تند و بی وقفه در آتش کوره می‌دمید. زبیر به طرف بشیر آهنگر رفت و جوری که بقیه هم بشنوند، گفت: «بشیر! گویا صدای سنگ و آهن و درهم و دینار مجال نمی‌دهد صدای اذان را بشنوی!» کار تیز کردن شمشیر به پایان رسیده بود. بشیر نگاهی به زبیر انداخت. پوزخند زد. گفت: «در این کنایه بیشتر حسادت می‌بینم تا تقوا.» مشتریان خندیدند. بشیر شمشیر را برانداز کرد. زبیر گفت: «نا امنی راه ها و غارت کاروان ها، اگر برای همه زیان داشته ، برای تو نان داشته.» باز هم مشتریان خندیدند. بشیر برندگی شمشیر را با برش چرمی آزمود. شمشیر را رو به زبیر نشانه رفت و گفت: «کاروان تو را همین شمشیر ها از یمن تا این جا سالم رساند.» و پیش بند را باز کرد و رو به مشتریان گفت: «برویم تا بعد از نماز و افطار!» و از سکوی میان مغازه پایین آمد، زید نیز کوره را خاموش کرد و با پدر همراه شد. چشم زبیر به ام ربیع افتاد که جلو مغازه او مکثی کرده بود دوباره به راه افتاده بود. بشیر دست بر شانه زبیر گذاشت و گفت: «راستش را بگو عجله‌ی تو برای نماز است، یا افطار بعد از نماز؟!» زبیر بدون آن‌که از کسی پنهان بماند، چشم از ام ربیع بر نمی‌داشت. گفت: «فعلا هیچکدام! تو برو، کاری در مغازه دارم، بعد خود را می‌رسانم.» بشیر که ام ربیع را دید، علت تاخیر زبیر را فهمید. پوزخندی زد و به راه افتاد. زبیر بازگشت. ام‌ربیع او را دید. خواست راهش را تغییر دهید، اما راه گریز نمانده بود. زبیر پرسید: «ام ربیع! چیزی می‌خواستی؟» ام ربیع سر چرخاند و زبیر را پشت سر خود دید. گفت: «می‌خواستم! اما وقت نماز است.» و خواست به راه بیافتد که زبیر راه او را بست و گفت: «ام‌ربیع! هنوز تصمیم خود را نگرفته ای؟» «من تصمیم خود را وقتی گرفتم که زنان را به خانه‌ام فرستاده بودی.» زبیر گفت: «دخترانت را به خانه‌ی شوهر فرستاده‌ای، پسرت هم مردی شده، به تو قول میدهم برای او هم خودم همسری مناسب پیدا کنم. حالا وقت آن نیست که به خودت بیاندیشی؟» ام‌ربیع گفت: «تو واقعا نگران من هستی؟!» زبیر گفت: «تو در تمام بنی کلب دلسوز تر از من نسبت به خودت پیدا نخواهی کرد. جز این است که به سلیمان اعتماد کردی، تمام اموال خود را به او سپردی تا به نام تجارت، همه را با خود ببرد و دیگر هیچ نشانی از او پیدا نکنی؟! از این پس، با مستمری سالیانه‌ی بیت المال، چگونه می‌خواهی سر کنی؟! که شش ماه تو را هم کفاف نمی‌دهد. اما در خانه‌ی من، هر چه بخواهی برایت مهیاست.» ام‌ربیع گفت: «من به قناعت عادت کرده‌ام.» و به راه افتاد. زبیر این بار با خشم او را صدا زد: «ام‌ربیع! از این پس انتظار نداشته باش که از تو و پسرت حمایت کنم.» ام‌ربیع بی آن‌که رو برگرداند، گفت: «خداوند ما را کفایت میکند!» و چشمش افتاد به انتهای بازار که هیاهویی بلند شده بود. زبی هم رو برگرداند. کاروان از هم پاشیده‌ی سلیمان به همراه عبدالله وارد بازار شده بودند و مردم گرد آن‌ها را گرفته بودند. زبیر گفت: «کاروان کیست؟!» ام‌ربیع هم به طرف جماعت رفت. کاروانیان یا زخمی بودند یا خسته؛ و سه جنازه بر شتر ها. ام‌ربیع کاروان را شناخت. گفت: «کاروان سلیمان است!» زبیر گفت: «او عبدالله بن عمیر است؟ پس سلیمان کجاست؟» ام‌ربیع که به کاروان رسید، عبدالله او را شناخت. زبیر گفت: «چه بر سر این کاروان آمده؟» یکی از مردان کاروان به سراغ سلیمان رفت؛ که روی کجاوه‌ی شتری خوابیده بود. ام‌ربیع گفت: «پس سلیمان کجاست؟» مردی از کاروانیان گفت: «راهزنان حمله کردند. اگر عبدالله نرسیده بود، همه چیز را به تاراج می‌بردند. سلیمان هم زخم عمیقی برداشته، تو اموالت را مدیون عبدالله هستی.» ام‌ربیع به سراغ سلیمان رفت. سلیمان آرام چشم باز کرد. ام‌ربیع گفت: «سلیمان!» سلیمان نفسی آسوده کشید و گفت: «خدا را شکر که تو را دیدم! نمی‌خواستم در حالی شریکم را ملاقات کنم که امانت او را به خانواده‌اش نرسانده‌ام.» و از هوش رفت.
فردا سینا و شهاب گزارش تعداد رفت و آمد ها و تیپ افراد و در دائم بسته را که به امیر دادند گفتند: – باید یه راهی به خونه باز کنیم تا دقیقا بتونیم کار رو جلو ببریم! امیر دستانش را درهم گره زد و مقابل دهانش گرفت: – کسی که خبر داده گفته اینا تلاش دارن بدون حاشیه کار کنند. اما، با اطلاعاتی که از جاهای دیگه به دستمون رسیده یه کم قضیه فرق می کنه! همراه صحبتش یک پوشه از اطلاعات ابتدایی که در این چند روزه تیم سایبری آرش توانسته بودند به دست بیاورند را مقابلشان گذاشت: – اینم مطالعه کنید. روند کاری که داره تو ایران انجام می شه. شهاب و سینا، هم زمان سر خم کردند روی پوشه که امیر گفت: – یه راه هم پیدا کنید که بشه داخل خونه رو بررسی کرد. امیر نگاه رد و بدل شده بین سینا و شهاب را ندیده گرفت و رفت. افراد داخل این مجموعه ساده به نظر نمی آمدند که با یک رفت و آمد ساده بشود سر از کارشان در آورد. من: – دو سال با هم دوست بودیم تا ازدواج کردیم. برای این که به هم برسیم مقابل خونوادش ایستاد. شبیه خونواده ما نبودن، خونواده ما خیلی آزاد برخورد می کردن و به من کاری نداشتن. من عادت داشتم که هر چیزی رو که می خواستم، داشته باشمش. اون رو هم دوست داشتم. از وقتی که توی دانشگاه هم دیگه رو دیدیم، بهش حس خوبی داشتم و همیشه، همه جایی که اون می خواست بودم. با هزار قهر و التماس و دعوا که با خانوادش کرد، ازدواج کردیم. ساده و مهربون بود و من برعکسش خیلی پر انرژی بودم و روابط عمومی بالایی داشتم. همه جذبم می شدن… اما اونو دوست داشتم… خاطره آن روز ها هیچ وقت از ذهنش محو نمی شد. دوران دبیرستان هم شیطنت کرده بود. یکی دو نفر را خودش در تور انداخته بود. اما همه اش برای وقت گذرانی و خوشی های آن دوران بود. حتی رابطه اش با یکی از پسرها خیلی جدی شد که با هزار بد بختی از سر خودش باز کرد. این شیطنت ها برای همه پیش می آمد. دل شکستن ها، چت های طولانی، گریه های زیاد، قرص های آرام بخش و… حداقل در جمع دوستان هم تیپ خودش، امری عادی بود، پا که از مدرسه بیرون می گذاشتند دیگر آزاد بودند. 🕸🕸🕸🕸🕸ادامه دارد🕸🕸🕸🕸🕸 (به درخواست نویسنده کپی آزاده) @hajammar313
🌱🌹🌱 🌹🌱 🌱 انقلاب اسلامی همچون پدیده‌ای زنده و بااراده، همواره دارای انعطاف و آماده‌ی تصحیح خطاهای خویش است، امّا تجدیدنظرپذیر و اهل انفعال نیست. به نقدها حسّاسیّت مثبت نشان میدهد و آن را نعمت خدا و هشدار به صاحبان حرفهای بی‌عمل میشمارد، امّا به هیچ بهانه‌ای از ارزشهایش که بحمدالله با ایمان دینی مردم آمیخته است، فاصله نمیگیرد. انقلاب اسلامی پس از نظام‌سازی، به رکود و خموشی دچار نشده و نمیشود و میان جوشش انقلابی و نظم سیاسی و اجتماعی تضاد و ناسازگاری نمیبیند، بلکه از نظریّه‌ی نظام انقلابی تا ابد دفاع میکند. 🌱 🌹🌱 🌱🌹🌱 🎤 📚 💪 📱 ❤️🌱 🆔 @hajammar313 🔷🔸
❤️🍃❤️🍃 *﷽* 🍃❤️🍃 ❤️🍃 🍃 خداوندا!‌ ای قادر عزیز و‌ای رحمان رزّاق، پیشانی شکر شرم بر آستانت می‌سایم که مرا در مسیر فاطمه اطهر و فرزندانش در مذهب تشیّع عطر حقیقی اسلام قرار دادی و مرا از اشک بر فرزندان علی بن ابیطالب و فاطمه اطهر بهره‌مند نمودی؛ چه نعمت عظمایی که بالاترین و ارزشمندترین نعمت‌هایت است؛ نعمتی که در آن نور است، معنویت، بی‌قراری که در درون خود بالاترین قرار‌ها را دارد، غمی که آرامش و معنویت دارد. 🍃 🍃❤️ 🍃❤️🍃 🍃❤️🍃❤️ ❤️🌱 🆔 @hajammar313 🔷🔸
شهیـــღـد عِشـق
#قسمت_سوم محمدحسین با جهاد انس داشت قرارمان این بود که دوستان شهید محمدخانی قبل از نماز مغرب در مسج
کارگر سخنانش را این‌گونه ادامه می‌دهد و می‌گوید: «محمدحسین جزو بچه‌هایی بود که خیلی راحت در دل همه جا باز می‌کرد. قرار بود تابستان آن سال با دانش‌آموزان ممتاز مدارس، کلاس‌های فوق برنامه داشته باشیم. محمدحسین هم جزو دانش‌آموزان درسخوان بود و سعی می‌کرد در همه کارها پیشقدم باشد.» دوره راهنمایی‌اش را در مدرسه امام موسی صدر واقع در خیابان تفرش غربی در محله مهرآبادجنوبی سپری کرد. ❤️🌱 🆔 @hajammar313 🔶🔹