حاجےمشتے| ʜᴀᴊɪᴍᴀꜱʜᴛʏ
#قسمت_چهاردهم سریع تی شرت رو برداشتم و خداحافظی کردم👕 … قطعا اون دلش می خواست با همسرش تنها صحبت کن
#قسمت_پانزدهم
با مشت زدم توی صورتش …👊🏻
آره! هم زبر و زرنگ تر شدم، هم قد کشیدم …🚶🏻♂
هم چیزهایی رو تجربه کردم که فکرش رو هم نمی کردم …😏
توی این مدت شماها کدوم گوری بودید؟🤬
خم شدم از روی زمین، ساکم رو برداشتم و راه افتادم …🚶🏻♂
از پشت سر صدام زد🗣
تو کجا رو داری که بری؟! هر وقت عقل برگشت توی سرت برگرد پیش خودمون 😏 بین ما همیشه واسه تو جا هست...
اینو گفت. سوار ماشینش شد و رفت …🚗
رفتم متل … دست کردم توی ساکم دیدم یه بسته پول 💸 با دو تا جمله روی یه تکه کاغذ توشه …
این پول ها از راه حلال و کار درسته استنلی؛ خرج خلاف و موادش نکن ….🚭
گریه ام گرفت😭
دستخط حنیف بود …💔
به دیوار تکیه دادم و با صدای بلند گریه کردم … 😭
فردا زدم بیرون دنبال کار؛ هر جا می رفتم کسی حاضر نمی شد بهم کار بده🚶🏻♂
بعد از کلی گشتن بالاخره توی یه رستوران به عنوان یه گارسن، یه کار نیمه وقت پیدا کردم …👨🏻🍳
رستوران کوچیکی بود و حقوقش خیلی کم بود …😕
یه اتاق هم اجاره کردم … هفته ای 35 دلار …
به هر سختی و جون کندنی بود داشتم زندگیم رو می کردم که سر و کله چند تا از بچه های قدیم پیدا شد …😤
صاحب رستوران وقتی فهمید قبلا عضو یه باند قاچاق بودم و زندان رفتم با ترس عجیبی بهم زل زده بود …😶
یه کم که نگاهش کردم منظورش رو فهمیدم …🚶🏻♂
جز باقی مونده پول های حنیف، پس اندازی نداشتم …
بیشتر اونها هم پای دو هفته آخر اجاره خونه رفت 🚶🏻♂
بعد از چند وقت گشتن توی خیابون، رفتم سراغ ویل …☠
پیدا کردن شون سخت نبود … تا چشمش به من افتاد، پرید بغلم کرد و گفت: مرد، می دونستم بالاخره برمی گردی پیش ما … اینجا خونه توئه. ما هم خانواده ات...😃
ادامه دارد...
#پسر_آمریکایی
حاجےمشتے| ʜᴀᴊɪᴍᴀꜱʜᴛʏ
#قسمت_پانزدهم با مشت زدم توی صورتش …👊🏻 آره! هم زبر و زرنگ تر شدم، هم قد کشیدم …🚶🏻♂ هم چیزهایی رو
#قسمت_شانزدهم
یه مهمونی کوچیک ترتیب داد🎉
بساط مواد و شراب و... 🥂
گفت: وقتی می رفتی بچه بودی، حالا دیگه مرد شدی … حال کن، امشب شب توئه … 😏
حس می کردم دارم خیانت می کنم …💔
به کی؟ نمی دونستم … 🚶🏻♂
مهمونی شون که پا گرفت با یه بطری آبجو رفتم توی حیاط پشتی … دیگه آدم اون فضاها نبودم …!
یکی از اون دخترها دنبالم اومد … یه مرد جوون، این موقع شب، تنها😁
اینو گفت و با خنده خاصی اومد طرفم … خودم رو کشیدم کنار و گفتم: من پولی ندارم بهت بدم …
دوباره اومد سمتم … برای چند لحظه بدجور دلم لرزید … هلش دادم عقب و از مهمونی زدم بیرون🤕
تا صبح توی خیابون ها راه می رفتم …🚶🏻♂
هنوز با خودم کنار نیومده بودم …💆🏻♂
وقتی برگشتم، ویل بهم تیکه انداخت … تو بعد از 9 سال برگشتی که زندگی کنی، حال کنی 😄
ولی ول می کنی میری. نکنه از اون مدلشی و …😁
حوصله اش رو نداشتم😒
عشق و حال، مال خودت!
من واسه کار اینجام … پولم رو که گرفتم فکر می کنم باهاش چه کار کنم … 💸💰
با حالت خاصی سر تکون داد و زد روی شونه ام … و دوباره کار من اونجا شروع شد...🚬
با شروع کار، دوباره کابوس ها و فشارهای قدیم برگشت …😓
زود عصبی می شدم و کنترلم رو از دست می دادم 🤬
شراب و سیگار …🍷 کم کم بساط مواد هم دوباره باز شد 🚶🏻♂
حالا دیگه یه اسلحه هم همیشه سر کمرم بود ‼️
هر چی جلوتر میومدم خراب تر می شد … ترس، وحشت، اضطراب😰
زیاد با بقیه قاطی نمی شدم … توی درگیری ها شرکت نمی کردم اما روز به روز بیشتر غرق می شدم … کل 365 روز یک سال … سال نحس …❗️
ادامه دارد...
#پسر_آمریکایی
🌿السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
╔═.🍃🕊.════♥️══╗
@Ekip_haji739
╚═♥️═════.🍃🕊.═╝
السلام علیک یا حسین بن علی🌿
╔═.🍃🕊.════♥️══╗
@Ekip_haji739
╚═♥️═════.🍃🕊.═╝
6.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه کاری کن
آقای من
برای رزقِ اشک و گریه های من...
@Ekip_haji739
4_5796287747270380223.mp3
3.49M
روایتگری حرم کاشی حضرت زینب(ع)
@Ekip_haji739