eitaa logo
حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
2.7هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
3.2هزار ویدیو
100 فایل
اگه مقام و صندلی موندنی بود که به تو نمیرسید.😌 خودت رو نگیر دوست من🥇 کپی حلال با ذکر صلوات 💐 شرایط ادمینی ، تبادل و... 👇👇 https://eitaa.com/teb_hajimashty
مشاهده در ایتا
دانلود
حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
#قسمت_پانزدهم با مشت زدم توی صورتش …👊🏻 آره! هم زبر و زرنگ تر شدم، هم قد کشیدم …🚶🏻‍♂ هم چیزهایی رو
یه مهمونی کوچیک ترتیب داد🎉 بساط مواد و شراب و... 🥂 گفت: وقتی می رفتی بچه بودی، حالا دیگه مرد شدی … حال کن، امشب شب توئه … 😏 حس می کردم دارم خیانت می کنم …💔 به کی؟ نمی دونستم … 🚶🏻‍♂ مهمونی شون که پا گرفت با یه بطری آبجو رفتم توی حیاط پشتی … دیگه آدم اون فضاها نبودم …! یکی از اون دخترها دنبالم اومد … یه مرد جوون، این موقع شب، تنها😁 اینو گفت و با خنده خاصی اومد طرفم … خودم رو کشیدم کنار و گفتم: من پولی ندارم بهت بدم … دوباره اومد سمتم … برای چند لحظه بدجور دلم لرزید … هلش دادم عقب و از مهمونی زدم بیرون🤕 تا صبح توی خیابون ها راه می رفتم …🚶🏻‍♂ هنوز با خودم کنار نیومده بودم …💆🏻‍♂ وقتی برگشتم، ویل بهم تیکه انداخت … تو بعد از 9 سال برگشتی که زندگی کنی، حال کنی 😄 ولی ول می کنی میری. نکنه از اون مدلشی و …😁 حوصله اش رو نداشتم😒 عشق و حال، مال خودت! من واسه کار اینجام … پولم رو که گرفتم فکر می کنم باهاش چه کار کنم … 💸💰 با حالت خاصی سر تکون داد و زد روی شونه ام … و دوباره کار من اونجا شروع شد...🚬 با شروع کار، دوباره کابوس ها و فشارهای قدیم برگشت …😓 زود عصبی می شدم و کنترلم رو از دست می دادم 🤬 شراب و سیگار …🍷 کم کم بساط مواد هم دوباره باز شد 🚶🏻‍♂ حالا دیگه یه اسلحه هم همیشه سر کمرم بود ‼️ هر چی جلوتر میومدم خراب تر می شد … ترس، وحشت، اضطراب😰 زیاد با بقیه قاطی نمی شدم … توی درگیری ها شرکت نمی کردم اما روز به روز بیشتر غرق می شدم … کل 365 روز یک سال … سال نحس …❗️ ادامه دارد...
🌱🌹🌱 🌹🌱 🌱 سابعاً: نماد پُرابّهت و باشکوه و افتخارآمیز ایستادگی در برابر قلدران و زورگویان و مستکبران جهان و در رأس آنان آمریکای جهان‌خوار و جنایت‌کار، روزبه‌روز برجسته‌تر شد. در تمام این چهل سال، تسلیم‌ناپذیری و صیانت و پاسداری از انقلاب و عظمت و هیبت الهی آن و گردن برافراشته‌ی آن در مقابل دولتهای متکبّر و مستکبر، خصوصیّت شناخته‌شده‌ی ایران و ایرانی بویژه جوانان این مرز و بوم به‌شمار میرفته است. قدرتهای انحصارگر جهان که همواره حیات خود را در دست‌اندازی به استقلال دیگر کشورها و پایمال کردن منافع حیاتی آنها برای مقاصد شوم خود دانسته‌اند، در برابر ایران اسلامی و انقلابی، اعتراف به ناتوانی کردند. ملّت ایران در فضای حیات‌بخش انقلاب توانست نخست دست‌نشانده‌ی آمریکا و عنصر خائن به ملّت را از کشور برانَد و پس از ‌آن هم تا امروز از سلطه‌ی دوباره‌ی قلدران جهانی بر کشور با قدرت و شدّت جلوگیری کند. 🌱 🌹🌱 🌱🌹🌱 🎤 📚 ✌️🏻 📿 💛🌱 🆔 @Ekip_haji739 🔷🔸
حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 #شب_رمان #خاطرات_یک_انتخاب #قسمت_پانزدهم باباجون در خانوادۀ پدری‌اش غریب بود. اقدس خانم ت
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 سال ۱۳۶۶ بود. باباجون به عنوان روحانی کاروان حج در صف اوّل مراسم برائت از مشرکین مکّه حضور داشت. با حملۀ وحشیانۀ آل‌سعود، از ناحیۀ سر به شدّت مجروح شد. راه گریز از جلو بسته بود و از پشت سر اگر می‌خواست جان سالم به در ببرد، می‌بایست از روی مجروحین عبور کند! نرفت و همان‌جا روی زمین نشست. مجدّداً مورد حمله قرار گرفت و با باتوم چنان ضربه‌ای به مچ دست چپ و پهلویش زدند که تا سال‌ها آثارش مانده بود. بر اثر شدّت جراحات بیهوش شد. وقتی با آمبولانس او را به سمت بیمارستان میبردند، جنایتکاران وحشی آل‌سعود شیشۀ آمبولانس را شکستند و... تا مرز شهادت پیش رفت و در حسرت شهادت بیش از گذشته سوخت. مقیّد بود که در قنوت هیچ نمازی این دعا را قضا نکند: «اللّهم عجّل لولیّک الفرج و العافیه والنّصر...» خانۀ قدیمی شان درحال فرو ریختن بود. دوستان مرتّب اعتراض میکردند و می‌گفتند: این خانه خطرناک شده است. امّا باباجون می‌گفت: به قول گفتنی این درودیوار فعلا درحال ذکر گفتن هستند و هنوز به سجده نیفتاده‌اند! یک شب باباجون از طبقۀ بالا پایین آمد. با خنده به مادرجون گفت: رفتم بالا از کتابخانه کتاب بردارم، ستاره‌های آسمان را دیدم! مادرجون تعجّب کرد!!! رفتند بالا و دیدند سقف روی کتابخانه ریخته و آسمان پیداست! این اوّلین بخش سجده بود و تا همۀ خانه به سجده نیافتاده بود باید فکری میکردند... با عنایت استادش «آیت‌الله مظاهری حفظه‌الله» خانه‌ای مستأجری تهیّه کردند. در همان کوچه و با یک درب فاصله که آن هم ۲۰۰ متری بود و قدیمی. بچّه‌ها با خاطرات شیرین خانه‌شان خداحافظی کردند و خانه کوبیده شد. البتّه! به کارگرها خیلی هم سخت نگذشت چون سقف طبقه دوم را که کوفتند تا زیر زمین فروریخت! بقیه خانه هم همین‌طور... 💛🌱 🆔 @Ekip_haji739 🔷🔸 🌼 ✨🌼 🌼✨🌼
می خواستم کم نیاورم، گفتم:((خب منم میام!)) منـبـر کاملی رفت مثل آخوندها، از دانشگاه و مسائل جامعه گرفته تا اهداف زندگی اش .. از خواستگاری هایش گفت واینکه کجاها رفته و هرکدام را چه کسی معرفی کرده، حتی چیزهایی که به آن ها گفته بود گفتم:((من نیازی نمی بینم اینا رو بشنویم!)) می گفت:((اتفاقا باید بدونین تا بتونین خوب تصمیم بگیرین!)) گفت:((ازوقتی شما به دلم نشستین، به خاطر اصرار خانواده بقیه خواستگاریا رو صوری می رفتم. می رفتم تا بهونه ای پیدا کنم یا بهونه ای بدم دست طرف!)) می خندیدکه:((چون اکثر دخترا از ریش بلند خوششون نمیاد، این شکلی می رفتم. اگه کسی هم پیدا می شد که خوشش میومد و می پرسید که آیا ریشاتون رو درست و مرتب می کنین، می گفتم نه من همین ریختی می چرخم!)) یادم می آید از قبل به مادرم گفته بودم که من پذیرایی نمی کنم. مادرم در زد و چای و میوه آورد وگفت:((حرفتون که تموم شد،کارتون دارم!)) ازبس دل شوره داشتم، دست و دلم به هیچ چیز نمی رفت. یک ریزحرف می زد لابه لایش میوه پوست می کند و می خورد.. گاهی با خنده به من تعارف می کرد:((خونه خودتونه، بفرمایین!)) زیاد سوال می پرسید. بعضی هایش سخت بود، بعضی هم خنده دار خاطرم هست که پرسید:((نظرشمادرباره حضرت آقا چیه؟)) گفتم:((ایشون رو قبول دارم و هرچی بگن اطاعت می کنم!)) گیرداد که((چقدر قبولشون دارید؟)) در آن لحظه مضطرب بودم وچیزی به ذهنم نمی رسید ..