حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
🌼✨🌼
✨🌼
🌼
#شب_رمان
#خاطرات_یک_انتخاب
#قسمت_اول
حسین، هوشنگ، چنگیز و...
چند نام را طبق رسم، لای قرآن گذاشتند و یکی را برداشتند.
حسین میگفت: در خانوادهای غیر مذهبی متولّد شدم...
حسین و برادرش عباس از پنجرۀ طبقۀ دوم با هم مسابقۀ شمارش ماشین گذاشته بودند.
یکی ماشینهای رفت و دیگری ماشینهای برگشت.
تعداد هرکدام بیشتر میشد برنده بود؛ هر بار خسته و بیحوصله برمیگشتند؛ چون به جای ماشین درشکه میدیدند!
امّا در خانۀ آنها پدر صاحب دو اتوبوس بود، چند کارگر در خانه داشتند، متموّل وپولدار بودند، خیلی!
امّا افسوس که پدر به حج نرفت و برکت از مالشان رفت!
یکی از اتوبوسها آتش گرفت و آن دیگری هم به زودی از دستشان رفت...
پدر و مادر اهل قرآن و نماز بودند، امّا برای خودشان، نه برای فرزندانشان!
پدر، پول برای سینمای طاغوت و... میداد، امّا برای خرید چادر یا رفت و آمد به جلسات مذهبی نه!...
ابرو درهم میکشید و بلکه بدتر...
حسین میگفت: چند بار به خاطر رفتن به جلسات مذهبی از پدر کتک خورده بود.
زیر کتکها چیزی نمیگفت، فقط دستانش را سپری برای ضربهها قرار میداد!
#اکیپ_حاجی💛🌱
🆔 @Ekip_haji739 🔷🔸
🌼
✨🌼
🌼✨🌼
حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 #شب_رمان #خاطرات_یک_انتخاب #قسمت_اول حسین، هوشنگ، چنگیز و... چند نام را طبق رسم، لای قرآن
🌼✨🌼
✨🌼
🌼
#شب_رمان
#خاطرات_یک_انتخاب
#قسمت_دوم
مادر و خانوادهاش مذهبی تر بودند، مادر دست به قرآن و دعا بود،
امّا پدرسالاری در خانه حاکم بود و البتّه مادر هم دغدغۀ تربیت دینی بچّهها را نداشت!
نه تذکّری، نه توصیهای...
حسین را که باردار بود، خواب دید نور شدیدی از شکمش بیرون آمد و با سرعت به جلو رفت...
برای تعبیر خوابش به مسجد رفت و از امام جماعت تعبیرش را پرسید، او گفت: این فرزندت خاص میشود!
مادر، تمام دوران بارداری حسین، قرآن میخواند، خیلی زیاد.
حسینش که به دنیا آمد، خواب دید ملائکه او را گرفتند و به آسمان بردند. مادر به ملائکه گفت: دمپاییاش را جا گذاشتید! برگشتند و دمپایی کودک را نیز به همراهش به آسمان بردند.
مادر شیر نداشت، حسین را برای شیردهی به مدّت کوتاهی به زنداییاش سپرد. زندایی با اینکه یک سینهاش خشک شده بود، ولی پذیرفت. به لطف خدا حسین را که شیر داد، آن سینهاش هم شیر افتاد.
دو برادر داشت که اعتقادی به توحید و معاد نداشتند و چند خواهر که فقط یکی از آنها اهل نماز و حجاب بود، آن هم با هدایت حسین!
بارها با برادرش بحث اعتقادی کرده بود امّا... او از دین زده شده بود؛ آخه یک روز درحال نماز خواندن بود که پدر لگد محکمی به او زد و گفت: اینجا جای نماز خواندن نیست! وسط نماز زمین خورد و زخمی شد ولی این اتّفاق، برای دینزدگی یک بهانه بود فقط! حسین هم فرزند همین پدر بود!
#اکیپ_حاجی💛🌱
🆔 @Ekip_haji739 🔷🔸
🌼
✨🌼
🌼✨🌼
حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 #شب_رمان #خاطرات_یک_انتخاب #قسمت_دوم مادر و خانوادهاش مذهبی تر بودند، مادر دست به قرآن و
🌼✨🌼
✨🌼
🌼
#شب_رمان
#خاطرات_یک_انتخاب
#قسمت_سوم
قاری قرآن مدرسه بود. به سبک عبدالباسط. بسیار خوش صدا! امّا بدون تشویق خانواده! تربیت دینی نبود، محبّت هم نبود. کلاس ششم ابتدایی شاگرد اوّل شده بود. از مدرسه به خانه که رسید،
مهمان داشتند. یکی از مهمانان به پدر گفت: پسرت شا گرد اوّل شده به او جایزه نمیدهی؟ امّا جایزۀ پدر یک جمله بود: «فَسَتَپتَپونَ فی اُف اُفِکُم ضرباً زوراً!!!...»(جمله ای بی معنی و الکی) این را که از پدر شنید، خشکش زد، امّا هیچ نگفت.
اولین بار در ۱۶ سالگی برای انجام کاری، حدود دو هفته از خانه و والدینش جدا شده بود. وقتی برمیگشت، با خودش میگفت: بعد دو هفته دوری، حتماً دلتنگی ایجاد شده و با گرمیِ محبّت روبرو میشود و مهربانی پدر را تصوّر میکرد. در باز بود. غیر منتظره وارد حیاط شد، به پدر سلام کرد، جواب نشنید! گمان کرد صدایش را نشنیده، نزدیک رفت و بلندتر سلام کرد. پدر، خودش را با تمیز کردن روی آب حوض سرگرم کرده بود، سرش را بلند کرد و با یک کلمه همۀ محبّت و علاقهاش را نمایان کرد: «بیَمویی؟!!» (یعنی آمدی؟!) همین و بس! و مجدّداً مشغول تمیز کردن حوض شد...
#اکیپ_حاجی💛🌱
🆔 @Ekip_haji739 🔷🔸
🌼
✨🌼
🌼✨🌼
حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 #شب_رمان #خاطرات_یک_انتخاب #قسمت_سوم قاری قرآن مدرسه بود. به سبک عبدالباسط. بسیار خوش صدا!
🌼✨🌼
✨🌼
🌼
#شب_رمان
#خاطرات_یک_انتخاب
#قسمت_چهارم
محمد و محسن و حسین. همین سه نفر در دبیرستان شاپور بابل بچه مثبت بودند. محسن رسالۀ آیةالله بروجردی را آورد و نشانش داد که ریشتراشی حرام است. حسین هم که مطیع شرع بود، بی چون و چرا پذیرفت. البتّه حسین قبالاً هم هیچ وقت با تیغ نمیتراشید، چون شنیده بود ضرر دارد ولی حالا فهمیده بود اگر با ماشین هم طوری اصلاح کند که شبیه تراشیدن بشود، حرام است! روزهای بعد، تاوان حقپذیری خودش را پس داد. آن هم در سنّ حساسّ جوانی! از در مدرسه که وارد میشد بچّهها با انگشت نشانش میدادند و با تمسخر میگفتند: هووووو!... ریـــــــش!!!...
میان فامیل هم که میرفت ریش را چیز کثیفی میدانستند و جور
دیگری مسخره میشد. امّا حسین میگفت: موی سر که کثیفتر است! پس باید آن هم تراشیده شود!
رژیم رضاخان، همۀ علمای شهر را برای شرکت در جلسۀ کشف حجاب که به قصد شکستنِ حرمتِ روحانیّت برگزار میشد، دعوت کرده بود، امّا فقط با یکی از علما جرأت نکرد روبرو شود و نتوانست در خانۀ او را بکوبد: «شیخ محمّد رفیع مازندرانی» عالم بزرگ آن دیار. محمد و محسن قائمی نوههای دختری او بودند.
محسن، وزین و محمد، شوخ طبع؛ هردو مقیّد و متدیّن. برادرهای دینی حسین که دوستیشان روز به روز تقویت میشد. اجتماعشان در خانۀ کبل زهرا (دختر شیخ محمّد رفیع و مادر محمّد و محسن) شور و حال خاصّی داشت. با طبع شاعرانۀ محمد و ادیبانۀ حسین، شبها بساط مشاعره پهن میشد. حافظۀ حسین که پر بود از گلستان سعدی، از محمد کم نمیآورد. کبل زهرا از رفت و آمد رفقای
مذهبی پسرانش به خانه و برگزاری محافل دینی در آنجا به خوبی استقبال میکرد. او حسین را دوست داشت و از اوضاع خانوادهاش نیز باخبر بود. حسین شبهای جمعه به جُرم شرکت در تنها جلسۀ دعای کمیل که آن زمان در شهر بابل برگزار میشد، نمیتوانست به خانه برگردد چون پدر عصبانی میشد! یا باید کتک نوش جان میکرد، یا محرومیتهایی نصیبش میشد و... خانۀ کبل زهرا مأمن گرم شبهای جمعه بود.
#اکیپ_حاجی💛🌱
🆔 @Ekip_haji739 🔷🔸
🌼
✨🌼
🌼✨🌼
حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 #شب_رمان #خاطرات_یک_انتخاب #قسمت_چهارم محمد و محسن و حسین. همین سه نفر در دبیرستان شاپور ب
🌼✨🌼
✨🌼
🌼
#شب_رمان
#خاطرات_یک_انتخاب
#قسمت_پنجم
بعد از گرفتن دیپلم به تهران آمد و در مقطع ابتدایی جامعۀ تعلیمات اسلامی تدریس میکرد. مدیر ابتدایی حاج آقای رحیمیان بود؛ داماد کبل زهرا! حاج محمود رحیمیان در مجرّدی، همسایۀ کبل زهرا بود به خواستگاری دختر کبل زهرا رفت. او میدانست محمود، دخترش را به هر قیمتی میخواهد! فرصت مغتنمی بود؛ گفت: به یک شرط دخترم را میدهم؛ به شرطی که طلبه شوی و لباس سربازی امام زمان عجّل الله تعالی فرجه بر تن کنی! محمود عاشق شده بود و برایش هر شرطی آسان جلوه میکرد. امّا کبل زهرا دختر شیخ محمّد رفیع به دنبال هدفش بود. میخواست یک سرباز به یاران امام زمان أرواحنا فداه اضافه کند. محمود لیاقت و استعدادش را داشت. خانوادۀ محمود متفاوت بودند، پدرش خانواده
دوست و با اخلاق، امّا آرایشگر بود و نان ریشتراشی هم در اموالش مخلوط بود. بههرحال محمود با شوق و ذوق، طلبه و نور چشم پدر شد و به لطف جذبۀ اخلاق محمود، پدر دست از ریش تراشی برداشت.
قاسم پسر ارشد حاج آقای رحیمیان بود و شاگرد آقای طیّبیان. آنقدر از معلّمش در خانه تعریف کرده بود که مادر و بچّهها او را به خوبی میشناختند. آنها دیوار به دیوار مدرسه زندگی میکردند. درب کوچکی از زیرپلّۀ خانهشان به مدرسه باز میشد. قاسم به خواهرش فاطمه که هنوز به سنّ تکلیف نرسیده بود گفت: بیا تا آقای طیّبیان را نشانت دهم. فاطمه چادر به سر از زیرپلّه، حسین آقای طیّبیان را دید که در حیاط مدرسه با برادرش محمد بازی میکرد و در عالم بچّگی خوشحال بود که بهترین معلّم مدرسه را دیده است.
#اکیپ_حاجی💛🌱
🆔 @Ekip_haji739 🔷🔸
🌼
✨🌼
🌼✨🌼
حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 #شب_رمان #خاطرات_یک_انتخاب #قسمت_پنجم بعد از گرفتن دیپلم به تهران آمد و در مقطع ابتدایی جا
🌼✨🌼
✨🌼
🌼
#شب_رمان
#خاطرات_یک_انتخاب
#قسمت_ششم
پول هنگفتی در مدرسه گم شده بود. مدیر مضطرب شد. بهترین گزینه برای پیدا کردن دزد، آقای طیّبیان بود. هم زیرک بود، هم با بچهّها مأنوس. او هم طی چند مرحله بازجویی از بچّهها در همان ساعات اوّل، سارق را شناسایی کرد. پول را به صاحبش برگرداند، امّا هرچه کردند سارق را معرّفی نکرد. چون به آن شاگرد قول داده بود نامش را فاش نکند و وفای به عهد را واجب میدانست.
فضای مدرسه پر شده بود از صدای هق هق گریۀ بچّه ها. همۀ بچّههای مدرسه با او مأنوس بودند. آقای طیّبیان داشت از این مدرسه میرفت. قاسم برادر فاطمهخانم هم آنقدر گریه کرده بود که
چشمهایش ورم کرد.
دورهی خدمت سربازی را در سپاه دانش تمام کرده بود و باید خدمت خود را در روستاها شروع میکرد. به سعادتآباد شیراز منتقل و معلّم مقطع ابتدایی شد. خوشبیان، مهربان و مدبّر. سرسختترین بچّههای مدرسه سهم او بودند؛ شلوغها، مردودیها و... تواناییاش را به خوبی نشان داده بود.
#اکیپ_حاجی💛🌱
🆔 @Ekip_haji739 🔷🔸
🌼
✨🌼
🌼✨🌼
حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 #شب_رمان #خاطرات_یک_انتخاب #قسمت_ششم پول هنگفتی در مدرسه گم شده بود. مدیر مضطرب شد. بهترین
🌼✨🌼
✨🌼
🌼
#شب_رمان
#خاطرات_یک_انتخاب
#قسمت_هفتم
شلوغترین بچّهها تو این کلاس جمع شده بودند. دو معلّم از اوّل سال جابجا کرده بودند.
... مدیر گمان کرد کسی در کلاس نیست! درب را باز کرد، با تعجّب دید همه هستند!! بعد هم آرام و مؤدّب در یک صف رفتند حیاط تا آن روز در فضای باز مدرسه امتحان دهند. پایان سال، همین کلاس به عنوان کالس برگزیدۀ مدرسه معرّفی شد!
در جذب نوجوانان و جوانان متبحّر بود. بچهها خیلی دوستش داشتند. رهایش نمیکردند. تا دانشگاه یا حوزه، تا ازدواج یا انتخاب شغل و... بعدها هم جلساتش با همان بچّهها ادامه داشت. در جذب نوجوانان و جوانان متبحّر بود. جلسات مذهبی و آموزش اصول اعتقادات داشت با منطقی محکم و دلنشین. انگار او را ساخته بودند برای پاسخ به سؤالات اعتقادی! این بهترین روش برای مبارزه با طاغوت بود. هر روحانی به سعادتآباد میآمد، آقای طیّبیان مشتری پروپاقرصش میشد با اینکه خودش به انس با قرآن و تسلّط به احکام معروف بود. سعادتآبادیها از او خواستند برای معلّمین خانم، جلسۀ تعلیم اصول اعتقادات بگذارد. به یک شرط پذیرفت: من مجرّدم و به شرطی که یکی از آقایان متأهّل و معتمد محل در هر جلسه حضور داشته باشد میپذیرم. پذیرفتند و جلسات شکل گرفت.
#اکیپ_حاجی💛🌱
🆔 @Ekip_haji739 🔷🔸
🌼
✨🌼
🌼✨🌼
حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 #شب_رمان #خاطرات_یک_انتخاب #قسمت_هفتم شلوغترین بچّهها تو این کلاس جمع شده بودند. دو معلّم
🌼✨🌼
✨🌼
🌼
#شب_رمان
#خاطرات_یک_انتخاب
#قسمت_هشتم
برای ورود به دانشگاه، در رشتۀ ریاضی بین حدود هزار نفر رتبۀ اوّل را به دست آورده بود. از طرف هویدا نخست وزیر وقت، نامۀ تبریکی برایش صادر شد! دانشجوها در تابلوی دانشگاه دیده بودند و به او تبریک گفتند. امّا حسین ناگهان با خشم به سمت تابلو رفت، نامه را درآورد و پیش چشم همگان پاره پاره کرد! هرچه به او گفتند این کار برایت گران تمام میشود، توجّهی نکرد و گفت: من به تبریک گفتن این آقا نیازی ندارم! ساواک هم او را بیشتر تحت کنترل قرار داد!
حدود یک سال از ازدواج محمد با دختری عفیف و متدیّن گذشته بود. محمد به فکر دوستش حسین بود. او میدانست حسین نمیتواند برای ازدواج، از طریق خانوادهاش اقدام کند. محمد از همه به حسین نزدیکتر بود و با او صمیمیتر. به نظر، چه کسی بهترین مورد برای حسین بود؟ حسین با خانوادهاش متفاوت بود. باید جایی اقدام میکرد که او را بشناسند و باور کنند او با خانوادهاش فرق دارد. از جنس خودش هم باشد نه از جنس خانوادهاش! محمد صادقانه قدم جلو گذاشت و حسین آقا را که پسری پاک و با تقوا، درس خوانده، امین و انقلابی، اهلّ نماز شب و مقیدّ به نماز اوّل وقت بود برای خواهرزادۀ خود معرّفی کرد.
#اکیپ_حاجی💛🌱
🆔 @Ekip_haji739 🔷🔸
🌼
✨🌼
🌼✨🌼
حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 #شب_رمان #خاطرات_یک_انتخاب #قسمت_هشتم برای ورود به دانشگاه، در رشتۀ ریاضی بین حدود هزار ن
🌼✨🌼
✨🌼
🌼
#شب_رمان
#خاطرات_یک_انتخاب
#قسمت_نهم
حسین آقا ۲۴ ساله و فاطمه خانم ۱۲ ساله. پدر عروس کاملاً موافق بود؛ چون داماد، یک سال معلّم زیر دستش بود و به خوبی او را میشناخت. امّا بعضی از بزرگترهای فامیل با توجّه به خانوادۀ داماد موافق نبودند، چون خانوادۀ حسین آقا نه تنها با روحانیت سنخیّتی نداشتند، بلکه مخالف آخوندها بودند و... به لحاظ دینی خوشنام نبودند. البتّه نه از اراذل و خدای ناکرده بیعفّت! بلکه اهل علم و سواد و اکثراً دکتر، مهندس، خارج رفته و... به نظرشان پایبندی به دین سختگیری بود! بینماز، بیحجاب و بعضاً منکر خدا!!! حسین آقا مستقل بود و با همۀ مخالفتهایی که شد بههرحال قرار این وصلت گذاشته شد. مجلس عقد گرم و باصفا به پا شد. مدّاح هم شعر میخواند و هم مدح أهلبیت(ع) و صله میگرفت. میهمانان، جمعی از فامیل عروس بودند و دوستان داماد همگی مؤمن و متدیّن. اوّلین ازدواج خانوادۀ حاج آقای رحیمیان بود. او بزرگ فامیل بود و دخترش را به پسری تنها داده بود که فقط با پشتوانۀ ایمان به خدا پا جلو گذاشته بود. از خانوادۀ داماد فقط دو نفر معتدل تر شرکت کرده بودند.
#اکیپ_حاجی💛🌱
🆔 @Ekip_haji739 🔷🔸
🌼
✨🌼
🌼✨🌼
حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 #شب_رمان #خاطرات_یک_انتخاب #قسمت_نهم حسین آقا ۲۴ ساله و فاطمه خانم ۱۲ ساله. پدر عروس کاملا
🌼✨🌼
✨🌼
🌼
#شب_رمان
#خاطرات_یک_انتخاب
#قسمت_دهم
پدر هیچ حمایتی از پسر نکرد. حسین آقا تنها بود و خدایش... با اندک حقوق معلّمی که خرج ایاب و ذهاب و خوراک و پوشاکش تأمین میشد. با همین اندک درآمد، خیلی تمیز و مرتّب میگشت. خطّ اتوی لباسش که شبها زیر تشک آن را تا میکرد و میگذاشت تا اتو شود همیشه نمایان بود. رابطۀ کمرنگ خانوادۀ حسین با او کمرنگتر شد و همگی او را طرد کرده بودند ، به جرم وصلت با خانوادۀ روحانیت! شدّت تندی اخلاق پدر و کبر فوقالعادهاش نمیگذاشت حسین به او نزدیک شود امّا «من یتّق الله یجعل له مخرجاً-و یرزقه من حیث لا یحتسب» (هرکس تقوای الهی پیشه کند، خداوند راه نجاتی برای او فراهم میکند و او را از جایی که گمان ندارد روزی میدهد. طلاق۲،۳) خداوند درعوض، همسری به او داده بود که تحت تربیت عزیز و آقاجون -پدر و مادر کمنظیرش- صبور، قانع، عفیف و باحیا بار آمده بود. به لطف خدا خانوادۀ فاطمه خانم همگی به دیدۀ احترام حسین آقا را پذیرفته بودند. فاطمه خانم کمسن بود و دوران عقدشان سه سال طول کشید. سال ۱۳۵۰ مصادف با میلاد پیامبر أعظم (ص) قرار جشن عروسیشان بود. پدرخانم جهت مخارج عروسی و شروع زندگی به منظور آرامش حسین آقا به ایشان گفت: تو هم مثل پسرم هستی! و انصافاً هوای داماد را داشت.
#اکیپ_حاجی💛🌱
🆔 @Ekip_haji739 🔷🔸
🌼
✨🌼
🌼✨🌼
حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 #شب_رمان #خاطرات_یک_انتخاب #قسمت_دهم پدر هیچ حمایتی از پسر نکرد. حسین آقا تنها بود و خدایش
🌼✨🌼
✨🌼
🌼
#شب_رمان
#خاطرات_یک_انتخاب
#قسمت_یازدهم
تدریس حسین آقا در تهران موقّت بود و برای دائمی شدنش باید یک سال در یکی از شهرهای اطراف تهران خدمت میکرد تا برای همیشه اجازۀ تدریس در پایتخت به او داده شود. حسین آقا از بین شهرهای نزدیک به تهران، قم را انتخاب کرد. دور شدن از پدر و مادر برای فاطمه خانم سخت بود، امّا عزیز که خودش دلباختۀ قم بود دخترش را به زندگی در قم و همجواری با حضرت معصومه سلام الله علیها تشویق کرد. از مزایای این شهر با جوّ مذهبی و حضور علما و... برایش گفت تا راضی شد و قول داد که نگذارد تنها بماند و مرتّب به او سر بزند. حالا حسین آقا با همسری باصلابت و ارادۀ راسخ به قم میرفت و دست خدا را مثل همیشه در زندگی احساس میکرد. طبق وعده، عزیز و آقاجون هر هفته یا دو هفته یکبار به قم میآمدند، با دست پر از مواد غذایی، خشکه، میوه و... خلاصه یخچال را پر میکردند، حتّی آب شیرین هم از تهران میآورند. بعد هم میرفتند حرم و سفارش دخترشان را به بی بی(س) میکردند و برمیگشتند. حسین آقا به تدریس در قم مشغول شده بود. برگزاری جلسات مذهبی در قالب سرود، تئاتر و... با دانش آموزان در مدرسه و مسجد و محافل دیگر چون رنگ و بوی مبارزه با رژیم داشت، برایش خطرناک شده بود. هروقت حسین آقا از خانه بیرون میرفت، فاطمه خانم احتمال خبر دستگیری او را میداد.
#اکیپ_حاجی💛🌱
🆔 @Ekip_haji739 🔷🔸
🌼
✨🌼
🌼✨🌼
حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 #شب_رمان #خاطرات_یک_انتخاب #قسمت_یازدهم تدریس حسین آقا در تهران موقّت بود و برای دائمی شدن
🌼✨🌼
✨🌼
🌼
#شب_رمان
#خاطرات_یک_انتخاب
#قسمت_دوازدهم
حسین آقا با دوستانش هماهنگ کرده بود که هوای همسر و بچّههای کوچکش را داشته باشند. با فاطمه خانم هم صحبت کرده بود و آمادگی لازم در ایشان انجام شده بود. با حاج آقای محمد قائمی آنقدر در هماهنگی جلسات همکاری داشتند که ساواک هم هردو یشان را باهم احضار کرد. از بچّگی به زیرکی و حاضرجوابی معروف بود، به او میگفتند حسین کلک! همین حاضر جوابی و زیرکی برای رهایی از ساواک کارساز شد و هر دو بار توانست با توسّل به أهل بیت علیهم السلام از چنگال ستمگرشان جان سالم به در ببرد. شاید هم تأثیر دعای مادر بود. عکس حسینش را لای قرآن گذاشته بود و هروقت قرآن میخواند میگفت: خدایا! حسینم را به تو میسپارم... ساواک به جرم مبارزه با طاغوت شش ماه حقوقش را قطع کرد و بعد هم با تهدید او را از آموزش و پرورش اخراج کرد. حسین آقا خوشحال شد و گفت: اینطور بهتر و آزادانهتر میتوانم فعالیّتهایم را ادامه دهم. با تشویق عزیز و آقاجون ادامۀ زندگی دخترشان در قم تحقّق پیدا کرد. حتّی عزیز نذر سفرۀ حضرت رقیّه کرده بود. فاطمه خانم طلاهایش را فروخت، حسین آقا با اندک درآمد معلّمی و با کمک آقاجون و یک شریک دیگر توانست خانهای محقّر در دو طبقه بسازد. ولی شریک سهم خود را به دیگری فروخت. حالا با چهار فرزند قدونیمقد در این خانۀ کوچک با یک اتاق تودرتو زندگی میکردند. آشپزخانهای کوچک داشت و حمامی در زیرزمین که باید با هماهنگی شریک استفاده میشد.
#اکیپ_حاجی💛🌱
🆔 @Ekip_haji739 🔷🔸
🌼
✨🌼
🌼✨🌼
حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 #شب_رمان #خاطرات_یک_انتخاب #قسمت_دوازدهم حسین آقا با دوستانش هماهنگ کرده بود که هوای همسر
🌼✨🌼
✨🌼
🌼
#شب_رمان
#خاطرات_یک_انتخاب
#قسمت_سیزدهم
در راه تحصیل علم مانند کسی بود که گمشدهای دارد. میگفت دروس دانشگاه مرا إغنا نمیکند. به قم که آمد گمشدهاش پیدا شد. با شرکت در دروس عمومی علما کمکم تصمیم خود را گرفت. ۳۰ ساله بود که رسماً وارد حوزه شد و دو سال بعد در سال ۱۳۵۴ همزمان با تولّد فرزندش زهرا در شام میلاد حضرت زینب(س) عمامهگذاری کرد. ایشان با استعداد بالا و در طی ۳ تا ۴ سال به سرعت دروس سطح حوزه را خواندند. در آن خانۀ محقّرشان، همسر شریک جدید، خیلی ناسازگار بود، خیلی! حسین آقا به فاطمه خانم گفته بود اگر صبر نکنی این خانواده تهران میروند و پسرشان طلبه نمیشود. تحمّل ایـن اوضـاع خیلـی سـخت بـود ولـی فاطمـه خانـم نـوۀ کبـل زهـرا بـود و حـالا نوبـت او بـود که سـربازی بـه یاران امام زمـان(عج) اضافـه کنـد. صبرشـان نتیجـه داد و به لطف خـدا از آن خانواده، دو پسـر، طلبـه شـدند و یکـی از آن دو، در یکـی از معاونتهای حـوزۀ علمیـۀ قـم خدمتگـذار طلاّب میباشد. حــالا وقتـش رسـیده بـود کـه حـاج آقـای طیّبیـان بـه دنبـال مسـکنی مناسـب بـرای خانـوادۀ شـش نفرهشـان باشد. دوست داشتند خانهای نزدیک حرم داشته باشند. زندگیشان از صفر شروع شده بود. حالا قصد خرید خانهای ۲۰۰ متری نزدیک حرم را داشتند. حسین آقا متوسّل به امام زمان(عج) شد و تصمیم گرفت هر هفته به جمکران برود تا حضرت عنایت کند. هفتۀ دوّم پولِ خرید خانه معجزهوار تأمین شد! بله او میدانست: «من یتّق الله یجعل له مخرجاً-و یرزقه من حیث لا یحتسب»
#اکیپ_حاجی💛🌱
🆔 @Ekip_haji739 🔷🔸
🌼
✨🌼
🌼✨🌼
حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 #شب_رمان #خاطرات_یک_انتخاب #قسمت_سیزدهم در راه تحصیل علم مانند کسی بود که گمشدهای دارد. م
🌼✨🌼
✨🌼
🌼
#شب_رمان
#خاطرات_یک_انتخاب
#قسمت_چهاردهم
فرزند چهارمشان یک ماهه بود که آمدند نزدیک حرم. الحمدالله خانه محقّر نبود، ولی درودیوارش از ترَک پُر بود! خانهای قدیمی و باصفا. حیاط بزرگی داشت با چند باغچه و حوضی در وسط آن که فضای مناسبی برای بازی بچّهها فراهم شده بود. هوا که گرم میشد، شبها در حیاط میخوابیدند و صبحها با نوازش آفتاب، سرحال و شاداب بیدار میشدند. آن خانۀ قدیمی پر بود از خاطرهها...
یک روز بچّهها دور هم جمع شدند و تصمیم گرفتند از این پس پدر و مادر را باباجون و مادرجون صدا بزنند. طرحشان تصویب شد و همه قبول کردند. آن سالها اوضاع جبههها طوری نبود که امثال باباجون توی خانه بنشینند. باباجون از طرف تیپ روحانیون سپاه عازم جبههها میشد. مادرجون هم مثل همۀ زنان صبور آن دوران، مراقب زندگی و بچّهها بود، با بازوی استقامت. آقاجون هم با پسرهایش جبهه میرفتند و چند بار هم عزیز را با خود برده بودند پشت خطّ مقدّم. طی سالهای ۶۰ تا ۶۷ سه نفر از برادرهای مادرجون شهید شدند: شهید علیاصغر، شهید مهدی و سوّمین شهید حاج حسن رحیمیان امیری که با آخرین داماد خانواده باهم یکجا شهید شده بودند. یعنی یک خانواده چهار شهید. (سال ۹۸ شهید پنجم نیز اضافه شد که جانباز شیمیایی بود و جانشین داماد شهید خانواده)
#اکیپ_حاجی💛🌱
🆔 @Ekip_haji739 🔷🔸
🌼
✨🌼
🌼✨🌼
حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 #شب_رمان #خاطرات_یک_انتخاب #قسمت_چهاردهم فرزند چهارمشان یک ماهه بود که آمدند نزدیک حرم. ال
🌼✨🌼
✨🌼
🌼
#شب_رمان
#خاطرات_یک_انتخاب
#قسمت_پانزدهم
باباجون در خانوادۀ پدریاش غریب بود. اقدس خانم تنها عمۀ خوب بچّهها بود که با راهنماییهای برادرش حسین توانست عزم خود را جزم کند و خانوادهای مذهبی تشکیل دهد. با اینکه او را به مردی بینماز شوهر داده بودند، امّا او با انواع لطایف الحیل همسرش را نمازخوان و تنها پسرش را طلبه کرد. هر دو دخترش را هم به طلبه شوهر داد. امّا اگر به بقیۀ خانوادۀ باباجون سری بزنیم؛ خواهرزادههایش شاپور و شروین و شاهرخ شبیه پدر و مادر خود ضدّ انقلاب و پناهنده به آلمان شده بودند. برادرش عبّاس هم که منکر خدا بود شرط کرده بود باید همسر حسین بدون حجاب به خانهاش برود! دیگر برادرش رضا نیز مرتد بود و با همسرش هما و دخترش دنا بعد از چندسال زندگی در آمریکا را انتخاب کرده بودند. همه شان غرق در ثروت و مادیات و دنیا...
خدا را شکر که حسین نخواست مثل آنها باشد. آری؛ «والّذین جاهدوا فینا لنهدینّهم سبلنا و انّالله لمع المحسنین.» (و آنها که در راه ما با خلوص نیت جهاد کنند، قطعا به راه های خود هدایتشان خواهیم کرد و خداوند با نیکوکاران است. عنکبوت/۶۹)
سال ۱۳۶۱ حسین روحانی حج شد و سالهای بعد هم روحانی عمره و حج. این سفرها مزید بر سفرهای تبلیغی و اعزام به جبههها شد، پشت سرهم و طولانی. مادرجون که بسیاری از ایام سال را با بچّهها سپری میکرد، خسته میشد. یک بار گلایهوار به باباجون گفت: شما حج میروید، جبهه میروید... یا زیارت است یا تبلیغ و همهاش کار و تلاش در راه خدا، من با بچّهها ماندهام. باباجون مثل همیشه با احادیث و روایات اهلبیت علیهم السّلام دلش را آرام کرد و از باطن اعمال برایش گفت، در آخر هم خیلی جدّی استارت یک معامله را با مادرجون زد و گفت: من حاضرم همۀ ثوابم را با ثواب بچّهداری و زحمات شما جابهجا کنم! امّا مادرجون که ترسید سرش کلاه برود، زرنگی کرد و نپذیرفت!
#اکیپ_حاجی💛🌱
🆔 @Ekip_haji739 🔷🔸
🌼
✨🌼
🌼✨🌼
حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 #شب_رمان #خاطرات_یک_انتخاب #قسمت_پانزدهم باباجون در خانوادۀ پدریاش غریب بود. اقدس خانم ت
🌼✨🌼
✨🌼
🌼
#شب_رمان
#خاطرات_یک_انتخاب
#قسمت_شانزدهم
سال ۱۳۶۶ بود. باباجون به عنوان روحانی کاروان حج در صف اوّل مراسم برائت از مشرکین مکّه حضور داشت. با حملۀ وحشیانۀ آلسعود، از ناحیۀ سر به شدّت مجروح شد. راه گریز از جلو بسته بود و از پشت سر اگر میخواست جان سالم به در ببرد، میبایست از روی مجروحین عبور کند! نرفت و همانجا روی زمین نشست. مجدّداً مورد حمله قرار گرفت و با باتوم چنان ضربهای به مچ دست چپ و پهلویش زدند که تا سالها آثارش مانده بود. بر اثر شدّت جراحات بیهوش شد. وقتی با آمبولانس او را به سمت بیمارستان میبردند، جنایتکاران وحشی آلسعود شیشۀ آمبولانس را شکستند و... تا مرز شهادت پیش رفت و در حسرت شهادت بیش از گذشته سوخت. مقیّد بود که در قنوت هیچ نمازی این دعا را قضا نکند: «اللّهم عجّل لولیّک الفرج و العافیه والنّصر...»
خانۀ قدیمی شان درحال فرو ریختن بود. دوستان مرتّب اعتراض میکردند و میگفتند: این خانه خطرناک شده است. امّا باباجون میگفت: به قول گفتنی این درودیوار فعلا درحال ذکر گفتن هستند و هنوز به سجده نیفتادهاند! یک شب باباجون از طبقۀ بالا پایین آمد. با خنده به مادرجون گفت: رفتم بالا از کتابخانه کتاب بردارم، ستارههای آسمان را دیدم! مادرجون تعجّب کرد!!! رفتند بالا و دیدند سقف روی کتابخانه ریخته و آسمان پیداست! این اوّلین بخش سجده بود و تا همۀ خانه به سجده نیافتاده بود باید فکری میکردند... با عنایت استادش «آیتالله مظاهری حفظهالله» خانهای مستأجری تهیّه کردند. در همان کوچه و با یک درب فاصله که آن هم ۲۰۰ متری بود و قدیمی. بچّهها با خاطرات شیرین خانهشان خداحافظی کردند و خانه کوبیده شد. البتّه! به کارگرها خیلی هم سخت نگذشت چون سقف طبقه دوم را که کوفتند تا زیر زمین فروریخت! بقیه خانه هم همینطور...
#اکیپ_حاجی💛🌱
🆔 @Ekip_haji739 🔷🔸
🌼
✨🌼
🌼✨🌼
حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 #شب_رمان #خاطرات_یک_انتخاب #قسمت_شانزدهم سال ۱۳۶۶ بود. باباجون به عنوان روحانی کاروان حج د
🌼✨🌼
✨🌼
🌼
#شب_رمان
#خاطرات_یک_انتخاب
#قسمت_هفدهم
چهار سال طول کشید تا اسکلت سه طبقه ساخته شد. نمیخواست دستش را جلوی کسی دراز کند. وام بانکی هم نمیگرفت، به لقمهاش مشکوک بود. طبقۀ همکف نیمهکاره بود و هنوز درب و پنجرههایش گذاشته نشده بود که خواستگاری دختر اوّل خانواده انجام شد. داماد، طلبه بود و به لحاظ مالی کمبضاعت. باباجون با یک جمله خیال داماد را راحت کرد و حقیقتاً به گفتۀ خود عمل کرد: «ما اُریدُ اَن اَشُقَّ علیک»(من نمیخواهم بر تو سخت بگیرم. قصص/۲۷) باباجون این جمله را به همۀ دامادهایش گفت، چون همۀ آنها طلبه بودند و در مضیقۀ مالی. باباجون به داماد پیشنهاد داد جای درب و پنجرهها را با پلاستیک و پارچه بپوشانند و مجلس جشن را در همین خانه برگزار کنند. آذرماه بود و هوا سرد. داییها و خالههای عروس که همیشه با محبّت و دلسوز بودند، آمدند. هر کسی وسیلهای مورد نیاز همراه خود آورده بود. دایی قاسم که مدّاح بود، با باند و بلندگو و وسایل تزئینات آمده بود و با دایی حسین که شوخ طبع بود، در پی تدارکات جشن بودند. ماشاءالله بچّههای عزیز و آقاجون همه هنرمند بودند. یکی از خالهها آشپزی را به عهده گرفت و دیگری برای عروس لباس آماده میکرد و آن دیگری هم با دوربین فیلم برداری و عکّاسی آمده بود. خدا خیرشان دهد، جای درب و پنجره ها را با پلاستیک پوشاندند و بعد هم روی آنها را با پارچههای رنگارنگ و وسایل تزئینات زیبا کردند. آقای رستار هم که بچّهها او را عمو رستار صدا میزدند، مثل یک برادر صمیمی دست راست باباجون بود و خانمش هم مثل خواهر برای مادرجون. با کمک همه مجلس شادی به پا شد. بسیار دلچسب و به یاد ماندنی.
#اکیپ_حاجی💛🌱
🆔 @Ekip_haji739 🔷🔸
🌼
✨🌼
🌼✨🌼
حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 #شب_رمان #خاطرات_یک_انتخاب #قسمت_هفدهم چهار سال طول کشید تا اسکلت سه طبقه ساخته شد. نمیخو
🌼✨🌼
✨🌼
🌼
#شب_رمان
#خاطرات_یک_انتخاب
#قسمت_هجدهم
میهمانان از مازندران، لرستان، تهران و... آمده بودند. برای ۲۰۰ نفر شام پختند. انصافاً جشن باصفایی بود. نه رقص بود، نه آواز، نه گناه... محرم و نامحرم کاملا جدا بود. مدح اهل بیت علیهم السلام میخواندند، چند نفر نمایشنامه اجرا میکردند، لطیفههای مخصوص عروسی میگفتند و اشعاری در خصوص عروس و داماد میخواندند. تنها برادر عروس هم که ۲۰ ساله بود به وجد آمده و با استفاده از شعر نسیم شمال، مجلس را گرم میکرد:( شبی در خواب دیدم محرمانه، عروسی تازه آوردم به خانه، شتر در خواب بیند پنبه دانه...) خلاصه خیلی خوش گذشت، به همه...
مادرجون نگران جهیزیۀ زهراخانم بود. هنوز مخارج سنگین خانهسازی روی دستشان بود که تهیۀ جهیزیه هم روی آن آمد! عزیز از نگرانی مادرجون باخبر شد و به او گفت: دخترم! فقط بگو خدا! همینطور هم شد، همۀ جهیزیه به لطف خدا آماده شد. بله اینگونه است «من یتّق الله یجعل له مخرجاً-و یرزقه من حیث لا یحتسب...» چند ماه بعد هم طبقۀ همکف خانه کامل شد و مادرجون و باباجون بعد از ۲۱ سال زندگی وارد خانۀ مطلوب خود شدند.
#اکیپ_حاجی💛🌱
🆔 @Ekip_haji739 🔷🔸
🌼
✨🌼
🌼✨🌼
حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 #شب_رمان #خاطرات_یک_انتخاب #قسمت_هجدهم میهمانان از مازندران، لرستان، تهران و... آمده بودند
🌼✨🌼
✨🌼
🌼
#شب_رمان
#خاطرات_یک_انتخاب
#قسمت_نوزدهم
درس آیتالله مظاهری حفظهالله ساعت ۸ صبح شروع میشد. باباجون میدانست فاصلۀ خانه تا مسجد آبشار که محلّ درس بود ۵ دقیقه است. سالها بود که هر روز رأس همان ساعت صدای درب خانه شنیده میشد. یکی از دامادهای باباجون میگفت شنیده بودیم در نجف از اعمال حضرت امام خمینی رضوان الله تعالی علیه میتوانستند ساعت خود را تنظیم کنند و حالا نمونهاش را میبینیم. چند سال امام جماعت شرکت گاز قم بودند. آن روز راننده دقیقاً میدانست که حاج آقا ساعت ۱۲:۳۰ از خانه بیرون میآیند. مهمان داشتند، درب خانه باز بود و پسر بچّهها رفتوآمد میکردند. یکی از بچّهها گفت: حاج آقا! راننده منتظره! باباجون درحالیکه مشغول تجدید وضو بود گفت: قرار بود دوازده و نیم بیاید. پسربچّه نگاهی به ساعتش کرد و گفت: خب، دوازده و نیم شده دیگه! باباجون گفت ۲ دقیقه مانده! و رفت تا لباسهایش را بپوشد. پسرک با خنده گفت: هنوز کوووو... تااااا... دوازده و نیم!!! حاج آقا دقیقا ساعت ۱۲:۳۰ از خانه بیرون رفت.
با فرزندانش مسابقۀ حفظ قرآن گذاشته بود. با اینکه سرگرم تحقیقات و مطالعات علمی بود، امّا با رعایت نظم و تنظیم وقت، از همهشان سبقت گرفت. بچّهها هنوز جزء هفتم بودند که باباجون به جزء یازدهم رسید!
مستشکل همیشگی درس آیتالله مظاهری حفظهالله و مورد عنایت خاصّ ایشان بودند. هروقت حضرت استاد نبودند ایشان جای استاد، امام جماعت میشدند. چند بار استاد به ایشان گفته بودند شما مجتهد هستید! نپذیرفته بودند. ایشان ۴۱ ساله بودند که برای آخرین بار استاد فرمودند: از این پس تقلید، بر شما حرام است! اینجا دیگر تسلیم استاد شدند.
#اکیپ_حاجی💛🌱
🆔 @Ekip_haji739 🔷🔸
🌼
✨🌼
🌼✨🌼
حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 #شب_رمان #خاطرات_یک_انتخاب #قسمت_نوزدهم درس آیتالله مظاهری حفظهالله ساعت ۸ صبح شروع میشد
🌼✨🌼
✨🌼
🌼
#شب_رمان
#خاطرات_یک_انتخاب
#قسمت_بیستم
آیات محکم الهی و فرمایشات قاطع أهلبیت(ع) به عمق جان برخی نفوذ نمیکند و دنبال راهی غیرطبیعی برای رسیدن به حقایق هستند، امّا باباجون اصلیترین راه برای هدایت را علم و تفکّر در آیات الهی میدانستند. شبی باباجون شهید علیاصغر را در خواب دید که نگران است کسی شصت او را نگیرد! شنیده بود اگر شصت مرده را در خواب بگیرند، هر سؤالی بپرسند مجبور به پاسخ میشود. او نزدیک شهید رفت و گفت: نگران نباش، من کاری با تو ندارم. مگر از آن دنیا خبری بیشتر از آنچه که در روایات أهل بیت علیهم السلام است آوردهای؟ شهید علیاصغر گفت: نه؛ خبر همان است که میدانید. باباجون هم گفت: أئمّۀ أطهار(ع) همه چیز را برای ما گفتهاند و چیزی بیشتر از آن از جایی نصیب ما نمیشود. عمق اعتقاد قلبی ایشان به معاد باعث شده بود که حتّی از شهید هم خبری بالاتر و برتر از آنچه در بیداری خوانده و یقین داشت، دنبال نکند. گاهی نیمه شبها در بالکن خانه قدم میزدند و این آیات را زمزمه میکردند: (مسلّما در آفرینش آسمان ها و زمین و آمد و رفت و شب و روز، نشانههای روشنی برای خردمندان. همان ها که خدا را در حال ايستاده و نشسته و آنگاه که بر پهلو خوابیده اند، یاد میکنند. و در اسرار آفرینش آسمان ها و زمین می اندیشند میگویند بارلها! این ها را بیهوده نیافریدهای، منزّهی تو! ما را از عذاب آتش نگه دار. آل عمران/۹۰.۹۱)
از اینکه برادرانش مرتد و از دین خارج شده بودند رنج میبرد. مادرشان مریض شده بود. برادرشان رضا مادر را برای مراقبت به خانۀ ایشان آورد. یک شب فرصت بود و فردا رضا میرفت. با اینکه احتمال تأثیر خیلی کم بود و قبلا بارها صحبت شده بود، امّا آن شب باباجون تا نزدیک اذان صبح با کمال صمیمیّت با رضا صحبت کردند. از معاد برایش گفتند و اینکه کسی از دایرۀ حکومت الهی نمیتواند خارج شود و سرنوشت نهایی هر کسی به دست خود اوست؛ یا بهشت، یا جهنّم! امّا حیف... که رضا، بیخیال گفت: من به این مسائل فکر نمیکنم! بله، قرآن هم دربارۀ امثال او فرموده: «لهم قلوب لا یفقهون بها...» (آن ها دلهایی دارند که با آن اندیشه نمیکنند و نمیفهمند)
#اکیپ_حاجی💛🌱
🆔 @Ekip_haji739 🔷🔸
🌼
✨🌼
🌼✨🌼
حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 #شب_رمان #خاطرات_یک_انتخاب #قسمت_بیستم آیات محکم الهی و فرمایشات قاطع أهلبیت(ع) به عمق جا
🌼✨🌼
✨🌼
🌼
#شب_رمان
#خاطرات_یک_انتخاب
#قسمت_بیستویکم
«...آیا چنین کسی با ارزش تر است یا کسی که در ساعات شب به عبادت مشغول است و در حال سجده و قیام، از عذاب آخرت میترسد و به رحمت پروردگارش امیدوار است؟! بگو: آیا کسانی که میدانند با کسانی که نمیدانند یکساند؟! تنها خردمندان متذکر میشوند. زمر/۹»
این آیات را برای بچّهها میخواند تا راه اصلی را گم نکنند و بدانند علم حقیقی چیست؟ همان علمی که توحید را تقویت کند و به خدا نزدیکتر سازد. میگفت: خانمی که مزیّن به علم الهیست دیگر احساس نمیکند برای هر مجلس و میهمانی باید به فکر زيورآلات و لباس چنین و چنان باشد. چرا که از درون غنی شده و به بهترین زینت مزیّن است.
شیوۀ تربیتی مادرجون طوری بود که اعتقادات بچّههارا محکم میکرد. پرسشهای مختلف، در جمع باباجون و بچّهها مطرح میکرد تا بچّهها جواب مستدل، منطقی و قوی از باباجون بشنوند و در ذهنشان حک شود. بچّهها بزرگتر هم که شدند، هر شبهۀ اعتقادی که برایشان پیش میآمد از باباجون میپرسیدند و جواب قانع کننده میگرفتند. خیالشان راحت بود که همیشه به کُر وصل هستند!
آن روز وقتی از حوزه به خانه آمد، پیش باباجون رفت و گفت: یکی از دوستانم لیسانس ادبیّات دارد. میگوید سؤالی ذهنم را مشغول کرده و از هر کسی پرسیدم جوابش آرامم نکرد. از پدرت بپرس چرا خدا ما را آفرید؟ حدود ۳۰ سال پیش، این سؤال را از باباجون پرسیده بودند. بیدرنگ این پاسخ به ذهنش آمده بود و در آن شخص خیلی مؤثّر شده بود. همان را در جواب دخترش گفت: به دوستت بگو هستی بهتر است یا نیستی؟ این سؤال، پاسخ سؤال اوست. دوستش وقتی این جمله را شنید مثل کسی که آب سردی بر رویش بریزند، روی زمین نشست، آهی کشید و گفت: کاش زودتر این پاسخ را شنیده بودم.
#اکیپ_حاجی💛🌱
🆔 @Ekip_haji739 🔷🔸
🌼
✨🌼
🌼✨🌼
حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 #شب_رمان #خاطرات_یک_انتخاب #قسمت_بیستویکم «...آیا چنین کسی با ارزش تر است یا کسی که در سا
🌼✨🌼
✨🌼
🌼
#شب_رمان
#خاطرات_یک_انتخاب
#قسمت_بیستودوم
معمولاً وقتی سفره پهن میشد گویا پای کلاس درس نشستهاند. قال الصّادق و قال الباقر(ع) زینت و برکت سفرههایشان بود. باباجون برای هر قضیه و قصهای شاهد مثال قرآنی میآورد. بچّهها هم به همین روش عادت کرده بودند. حتّی در بازیها و شوخیها هم قرآن میخواندند. ماه رمضان بود. خانوادگی دانشگاه ابوریحان پاکدشت بودند. چهار عضو خانواده در دانشگاه و مجتمع مسکونی آن مشغول تبلیغ بودند. هرشب بر سر سفرۀ افطار بساط بگو و بخند پهن میشد. یک شب بچّهها قاشق را از لیوان شیر هم میقاپیدند و... تا اینکه نهایتاً یکی از بچّهها به دیگری گفت: یک قطره شیر همراه قاشق از لیوان شیر من گرفتی، یادت باشد فردا شب یک قطره شیر به من بدهکاری! همه خندیدند، باباجون هم با لبخند این آیه را خواند: «یتنازعون فیها کاساً لالغو فیها ولا تاثیم.» (آن ها در بهشت جام های پر از شراب طهورا که نه بیهودگی در آن است و نه گناه، از یکدیگر میگیرند. طور/۲۳)
یکی از داماد ها میگفت: سردر این خانه باید بنویسید: زائرسرای حاج آقای طیّبیان! دائماً مهمان داشتند. از همه ساده و بی ریا پذیرایی میکردند. مادرجون در آشپزخانه مشغول بود و دخترش در اتاق سرگرم خواندن نافله. باباجون وارد اتاق شد و گفت: حالا وقت نافله خواندن نیست، وقتی مادر به کمک تو احتیاج دارد، نماز مستحبّی پیش خدا ارزشی ندارد. او که قبلاً ثواب نافله خواندن را از باباجون شنیده بود، متوجّه شد دین عزیز اسلام چقدر دقیق و کامل است و با جمع کردن بین تکالیف فردی و اجتماعی باید تعریف صحیحی از دین داشته باشد. البتّه مادرجون هم موقعیت و سن و سال آنها را درنظر میگرفت و در هر شرایطی ابراز نیاز نمیکرد. امّا بچهها آموخته بودند که کمک به مادر از هر عمل مستحبّی ثوابش بیشتر است.
#اکیپ_حاجی💛🌱
🆔 @Ekip_haji739 🔷🔸
🌼
✨🌼
🌼✨🌼
حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 #شب_رمان #خاطرات_یک_انتخاب #قسمت_بیستودوم معمولاً وقتی سفره پهن میشد گویا پای کلاس درس نش
🌼✨🌼
✨🌼
🌼
#شب_رمان
#خاطرات_یک_انتخاب
#قسمت_بیستوسوم
مهمان بود یا مهمانی بودند، دستشان به کاری بند بود یا نه، مشغول مطالعه بود یا... در هر شرایطی محکم و جدّی اوّل وقت اذان را به خدا اختصاص داده بود و بس. کوچک وبزرگ، همه این را میدانستند. هروقت راهی سفری میشدند نماز اوّل وقت را با راننده شرط میکردند. با قطار به پابوسی امام رض(ع) میرفتند. آن شب باباجون به خاطر سروصدای نوههایش که همسفرش بودند خیلی کم خوابیدند. نیمه شب برای نماز شب بیدار شدند و یک شب هم ترک آن را روا ندانستند. از اذان صبح گذشته بود. باباجون درسالن قطار قدم میزد و ذکر میگفت تا بالأخره قطار توقّف کرد. دل نگرانی او برای تأخیر اوّل وقتِ نمازی که در اختیارش نبود، درس بزرگی برای همسفرانش شد. اوایل ازدواجشان طبق مرسوم، منزل یکی از اقوام همسرشان دعوت بودند. به همراه خانوادۀ همسرشان میرفتند که در بین راه اذان شد. ایشان ایستادند و گفتند: من همینجا نماز میخوانم و بعد میآیم. همراهان گفتند: فقط چند دقیقه مانده تا برسیم، اینجا تنها میمانید. امّا ایشان گفتند: برای نماز اوّل وقت هر چند دقیقه تأخیر که باشد زیاد است! همانجا ماندند و بعداز خواندن نماز، خود را به میهمانی رساندند.
#اکیپ_حاجی💛🌱
🆔 @Ekip_haji739 🔷🔸
🌼
✨🌼
🌼✨🌼
حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 #شب_رمان #خاطرات_یک_انتخاب #قسمت_بیستوسوم مهمان بود یا مهمانی بودند، دستشان به کاری بند ب
🌼✨🌼
✨🌼
🌼
#شب_رمان
#خاطرات_یک_انتخاب
#قسمت_بیستوچهارم
همیشه بستههای شکلات با اسم محرِّکُ لِلصّلوة(به حرکت درآورنده برای نماز) در خانه بود. وقت نماز که میشد، نوهها، بچّههای فامیل و... سه ساله، پنج ساله و... هرکه بود، به شوق اینکه جایزۀ نماز بگیرد اوّل اذان به نماز میایستاد. به هر نحوی که بلد بودند نماز میخواندند و همراه بزرگترها رکوع و سجده میرفتند. بعد هم یکی یکی شکلات محرّک للصّلوة میگرفتند و خوشحال میرفتند. اگر وقت بود، باباجون به نوبت همه را بغل میکردند و محکم میفشردند، یا هم بدون رعایت نوبت همه با هم میریختند توی بغلشان و از سر و دوش ایشان بالا میرفتند. گاهی هم دنبالبازی و... ادامۀ تشویقهای نماز بود. به همین راحتی محبّت نماز به دل بچهّها مینشست و مشتاق نماز میشدند، بعد هم برای نماز بعدی همدیگر را خبر میکردند. به این ترتیب کمکم خواندن نماز اوّل وقت در همۀ فامیل فرهنگسازی شد!
قاطعیّت را با محبّت گره زده بود. گاهی یک اخم باباجون برای تنبیه بچّهها کافی بود. ازطرفی، همبازی خوبی برای بچّهها بود. حتّی بعدها برای نوهها... سفرۀ غذا که پهن میشد هرکدام زودتر غذا میخوردند، میپریدند روی دوش باباجون و بازی میکردند. برای هرکدام از نوهها اسمی انتخاب کرده بود: گل محمدی، گل مهدوی، گل همیشه بهار و...
همگی همزمان مشغول غذاخوردن میشدند. به طور طبیعی روغن غذایشان سرد میشد و میبست. فقط ظرف غذای باباجون روغنش نبسته و گرم میماند!! این اتّفاقی بود که همیشه میافتاد. یک روز بچّهها سر صحبت را باز کردند و به گمانهزنی مشغول شدند. هیچ دلیلی برایش پیدا نکردند، جز اینکه علّتش را کرامتی از باباجون دانستند. به این نتیجه که رسیدند، فوراً باباجون حرفشان را قطع کرد و گفت: لطفاً برای من کرامت تراشی نکنید!
#اکیپ_حاجی💛🌱
🆔 @Ekip_haji739 🔷🔸
🌼
✨🌼
🌼✨🌼
حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 #شب_رمان #خاطرات_یک_انتخاب #قسمت_بیستوچهارم همیشه بستههای شکلات با اسم محرِّکُ لِلصّلو
🌼✨🌼
✨🌼
🌼
#شب_رمان
#خاطرات_یک_انتخاب
#قسمت_بیستوپنجم
سالها پشت سر باباجون نماز جماعت خوانده میشد. به عدد انگشتان یک دست، کسی یادش نبود که ایشان در نمازشان شکّی کرده باشند. با توجّه کامل میخواندند. یک روز بعد از نماز صبح، بچّهها به وضوح، نوری را دیدند که پشت دو کتف باباجون قرار گرفته بود! به ایشان گفتند، جلو رفتند و هرچه دقّت کردند، جز حقیقت چیزی نبود! باباجون مشغول تعقیبات خود بود و به گفتگوی بچّهها هیچ توجهی نکرد، هیچ! آن روز بچّهها یقین کردند که آن نور، ماورائی بود.
به هیچ قیمتی از حق عبور نمیکرد، به عدالت در قضاوت معروف بود. این را همه میدانستند حتّی اگر به ضرر نزدیکترین اعضای خانوادهاش تمام میشد. دوستان و آشنایان و بستگان برای حلّ مشکلاتشان به ایشان مراجعه میکردند. از اختلافات خانوادگی گرفته تا مشورت در کار و تحصیل و... از راهنماییهای شان استفاده میکردند. دخترش را آورده بود پیش باباجون. میگفت دخترم مات و مَه شده. از دوستان قدیمی بودند. پرسان پرسان منزل حاج آقای طیّبیان را پیدا کرده بود. دو ماه بود که دخترش را عقد کرده و در این دو ماه اینگونه شده بود. نه سؤالی جواب میداد، نه حرفی میزد. زبانش سالم بود ولی حالت خاصّی پیدا کرده بود. گریه میکرد و آمده بود تا بلکه راه حلّی پیدا کند. باباجون چهارقل و آیاتی از سورۀ اعراف و سورۀ یونس که در حاشیۀ مفاتیح الجنان نوشته شده را بر ظرف آبی خواند و دختر از آن آب خورد. همانجا شروع به حرف زدن کرد. مادر ذوق زده شد و از خوشحالی به گریه افتاد...
#اکیپ_حاجی💛🌱
🆔 @Ekip_haji739 🔷🔸
🌼
✨🌼
🌼✨🌼
حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 #شب_رمان #خاطرات_یک_انتخاب #قسمت_بیستوپنجم سالها پشت سر باباجون نماز جماعت خوانده میشد.
🌼✨🌼
✨🌼
🌼
#شب_رمان
#خاطرات_یک_انتخاب
#قسمت_بیستوششم
برای تبلیغ که به دانشگاه میرفت، شبها تا دیروقت برای پاسخ به سؤالات، پیش دانشجوها میماند. جلسه را با خوشخلقی و مزاح اداره میکرد تا خسته نشوند. آن شب یکی از دانشجوها گفت: حاج آقا! من با دانشجوی دختر درس میخوانم، جزوه میدهم، میگیرم و... قرار درسی باهم داریم. اما هیچ حسّی هم به من دست نمیدهد! این کار چه اشکالی دارد؟ بعد هم گفت: حاج آقا! جواب من را بالینی بدهید! باباجون در جواب گفت: در شرح نهجالبلاغه إبن أبی الحدید معتزلی روایتی دیدهام از امام حسن مجتبی(ع) (جلد۱۸/ص۸۹) که فرمودهاند: «من زعم أنّه لایحبّ المال» هرکس خیال کند مال را دوست ندارد «فهو عندی کاذب!» از نظر من او دروغ میگوید «و إن علمتُ صِدقَه» و اگر دانستم راست میگويد [و واقعاً مال را دوست ندارد] «فهو عندی أحمق!» دانشجوها که منظور حاج آقا را فهمیده بودند، خندیدند و یکی گفت: خواجه!
اهل موازی کاری نبود. دوست داشت باری زمینمانده را بلند کند. از این رو با مطالعۀ کامل صحاح ستّه و دیگر منابع اهل سنّت به بررسی موضوعاتی خاص پرداخت. حاصل ۱۷ سال کار تحقیقاتی ایشان مجموعۀ هفت جلدی: «خدا
در صحاح، پیامبر در صحاح، اهل بیت در صحاح، خلفا در صحاح۱و۲ ،عایشه در صحاح و اصحاب در صحاح» شد. علاوه بر آن، با مطالعۀ شرح کامل نهج البلاغه إبن أبی الحدید کتابی با نام «علی(ع) از دیدگاه إبن أبی الحدید معتزلی» و نیز «مناظرۀ دو عالم اهل سنّت پیرامون برتری علی(ع)» را از همان شرح نهجالبلاغه به چاپ رسانید. جای این کتب در حوزه خالی بود و هرکدام چند بار تجدید چاپ شده و مورد استفادۀ علاقمندان قرار گرفته است.
اطاعتش از ولی فقیه به اندازهای بود که میگفت: اگر روزی رهبر عزیز به من بگوید همۀ این تحقیقات را رها کن و به نظافت توالتهای سیستان بپرداز، حتماً این کار را انجام خواهم داد. باباجون که موضوع ولایت فقیه را برای اطرافیانش تبیین میکرد، با این مثال به آنها میفهماند که اطاعت از اوامر ولی فقیه چون و چرا ندارد و ادامۀ اطاعت از معصومین است.
#اکیپ_حاجی💛🌱
🆔 @Ekip_haji739 🔷🔸
🌼
✨🌼
🌼✨🌼
حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 #شب_رمان #خاطرات_یک_انتخاب #قسمت_بیستوششم برای تبلیغ که به دانشگاه میرفت، شبها تا دیرو
🌼✨🌼
✨🌼
🌼
#شب_رمان
#خاطرات_یک_انتخاب
#قسمت_بیستوهفتم
علم را با عمل گره زده بود. ده سال از زندگی مشترک دختر اوّلشان زهرا خانم میگذشت. دو پسر داشت: ۹ ساله و ۴ ساله. زهرا به بستر بیماری افتاده بود و مادرجون پرستار او. دوران محنتبار سختی بود. بستگان و دوستان همه دست به دعا بودند. دعاهای پرشور، با توسّل عمیق به أهلبیت(ع) و ذکر مصیبت امام حسین(ع). از باباجون پرسیدند: چطور اینهمه دعاهای سنگین به اجابت نمیرسد و نه تنها بهتر نمیشود، بلکه هر روز حالش وخیمتر میشود؟ خیلی محکم و قاطع جواب داد: مگر در دعای مکارم الاخلاق نخواندهاید که امام سجّاد خطاب به خداوند عرضه میدارد: «أنت... ولی الإعطاء و المنع»؟ ولایت به دست اوست، به هرکه بخواهد میدهد و از هرکه بخواهد میگیرد. به خدا اعتماد داشته باشید. خدای متعال به مصلحت بندهاش عمل میکند و هرچه پیش آورد، قطعاً از جانب خدا خیر است! صلابت نگاهش و طنین صدایش در آن روزهای غمبار، هنوز بعد از سالها باقی مانده است و اینکه چگونه با تقویت ایمان در سختترین شرایط زندگی به خدا اعتماد مطلق داشته باشیم. خواست خدا چنین تعلّق گرفت که زهرا خانم شب نیمۀشعبان از قفس دنیا خلاص شود. یکی از دوستان در خانۀ خود در أثنای مراسم جشن، زهرا خانم را دید که با لباسی زیبا و نورانی گوشهای از اتاق ایستاده بود و به او خبر رفتنش را داد! و خداحافظی کرد و رفت... زهرا مبلّغهای موفّق و روضهخوان امام حسین(ع) بود. عفیف و با حجاب و همسری فداکار و مادری رئوف و دلسوز. شوهرش طلبهای جانباز بود و در مراسم تدفینش با صدای بلند گریه میکرد و میگفت: خدایا! تو شاهد باش که من از او راضی بودم.
#اکیپ_حاجی💛🌱
🆔 @Ekip_haji739 🔷🔸
🌼
✨🌼
🌼✨🌼
حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 #شب_رمان #خاطرات_یک_انتخاب #قسمت_بیستوهفتم علم را با عمل گره زده بود. ده سال از زندگی مش
🌼✨🌼
✨🌼
🌼
#شب_رمان
#خاطرات_یک_انتخاب
#قسمت_بیستوهشتم
باباجون ۶۸ ساله شده بودند. به دلیل بیماری خاصی که داشتند قادر به مسافرت طولانی نبودند. امّا آن روزها گویا دلتنگیشان به آخر رسیده بود. چند ماه بود که گاه و بیگاه این شعر را زمزمه می کردند:
ای آب فرات ! از کجا میآیی؟
بیتاب، ولی چه باصفا میآیی!
خودرا نرساندی به لب خشک حسین
دیگر ز چه رو به کربلا میآیی؟
زمستان ۸۹ سه روز مانده بود به اربعین حسینی. باباجون و مادرجون به همراه پسرشان و خانوادهاش راهی کربلا شدند تا زائر اربعین حسینی شوند. با اینکه روز قبل، بچّهها برای خداحافظی منزل باباجون جمع شده بودند، امّا به خانۀ بچّهها رفتند و با همه خداحافظی کردند.
شبانه حرکت کردند. عمری بود که در هیچ شرایطی نماز شب را ترک نکرده بودند. نیمه شب کنار مسجدی توقّف کردند. آب به قدری سرد بود که استخوانها را میسوزاند. با همان آب وضو گرفتند و آخرین نماز شبشان را خواندند. بعد از نماز صبح که راه افتادند، طبق عادت چهل ساله، زیارت هر روز امام زمان عجّل الله تعالی فرجه الشّریف، دعای عهد و مثل همیشه زیارت روز و دعای روز و... را خواندند و ساعتی بعد...
تصادف خیلی سنگین بود. همه بیهوش شده بودند. باباجون که سالها با قلم خود از حقّانیّت أمیرالمؤمنین(ع) دفاع کرده بود، با قلبی مالامال از عشق اربابش و سوز مظلومیّت حضرتش میخواست ابتدا به زیارت مولای خود علی(ع) برود، امّا وقتی در راه ز یارت آن حضرت فرقش شکافته شد، بالافاصله لبّیک گفت و به مقصد رسید. مادرجون که عمری بین همۀ دوستان و آشنایان و فامیل به متانت و صبوری معروف بود، اینبار نیز صبورانه و آرام، نظارهگر صحنۀ دلخراش تصادف بود و از پیش چشمانش جنازۀ غرق خون باباجون را برای همیشه بردند... و با بقیۀ همسفران صحنۀ تصادف را در شهر صحنه (نزدیک کرمانشاه) رها کردند و با دلی شکسته و غمبار برگشتند. باباجون قبلاً به بعضی از دوستانش گفته بود: روزی که من به سفر کربلا بروم، پایان عمر من است و از کربلا برنمیگردم. خانوادهاش نمیدانستند امّا دلخوشند به این که:
گر برود جان ما، در طلب وصل دوست
حیف نباشد که دوست، دوستتر از جان ماست
#اکیپ_حاجی💛🌱
🆔 @Ekip_haji739 🔷🔸
🌼
✨🌼
🌼✨🌼
حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 #شب_رمان #خاطرات_یک_انتخاب #قسمت_بیستوهشتم باباجون ۶۸ ساله شده بودند. به دلیل بیماری خاصی
🌼✨🌼
✨🌼
🌼
#شب_رمان
#خاطرات_یک_انتخاب
#قسمت_بیستونهم (آخر)
گفت: سبکبال با ملائکه داشتم بالا میرفتم. نگاهی به مجروحین حادثه کردم و گفتم خدایا! کمکشان کن و از آسمان اوّل عبور کردیم و رفتیم...
اینها را در خواب به دختر کوچکشان گفته بود. تشریففرمایی امام زمان أرواح العالمین لتراب مقدمه الفداء با چهرۀ دلربا و نازنینشان به همراه جمعی از ملائکه جهت تسلیت به خانۀ باباجون در روز سوّم، رؤیای آرامبخش و دلنشین دخترش، مایۀ دلگرمی اهل خانواده شد. از میهمانی سفرۀ حضرت علی(ع) تا همصحبتی با سلمان فارسی و همنشینی با محدّث قمی و... مجموعهای از رؤیاهاست... لکن ما از ذکر رؤیاها میگذریم...
یک سال قبل از رحلتش در مراسم تدفین تنها خواهر متدیّنش اقدس خانم که مصادف با اربعین حسینی بود، بر سر مزار خواهر بودند که خبر رفتنش را به خواهرزادههایش داد و گفت: نفر بعد از طیّبیانها من هستم که میروم و به یک سال هم نمیکشد. از این مطلب جز آن دو خواهرزاده کسی اطّلاعی نداشت. همانطور که گفته بود، یک سال نشد و سال بعد در راه زیارت اربعین خبری که داده بود به حقیقت پیوست! امید است جزو کسانی باشند که با رجعت خود زیر پرچم حضرت ولیّ عصر أرواح العالمین لتراب مقدمه الفداء خدمتی را تقدیم اسلام نمایند...
این هم زمزمههای عاشقانۀ روزهای آخر باباجون:
ای عشق! بیا که سینههامان شد چاک
أین النُّبأ العظیم؟ گشتیم هلاک
چشمی که تو را ندیده باشد کور است
خون شد دل ما متی ترانا و نراک؟
#اکیپ_حاجی💛🌱
🆔 @Ekip_haji739 🔷🔸
🌼
✨🌼
🌼✨🌼