eitaa logo
حاجےمشتے| ʜᴀᴊɪᴍᴀꜱʜᴛʏ
2.5هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
3.3هزار ویدیو
101 فایل
اگه مقام و صندلی موندنی بود که به تو نمیرسید.😌 خودت رو نگیر دوست من🥇 کپی حلال با ذکر صلوات 💐 شرایط ادمینی ، تبادل و... 👇👇 https://eitaa.com/teb_hajimashty
مشاهده در ایتا
دانلود
میشه سر سفره سحر و افطار، سر نمازاتون برای یه بنده خدایی دعا کنید؟ میشه؟ لطفاً...
AUD-20220404-WA0007.m4a
2.31M
-قسمت²⁰: رسالت عظیم⛰ بچه ها! مأموریت و رسالتتان یادتان نرودها😟 یادتان نرود شما کجا بودید🗾 راهیِ کجا شدید و عاقبت به کجا بازمی‌گردید🙂 اڪیپ‌حاجۍ
آدم ها اغلب؛ یک روز به دنیا می آیند و یک روز میمیرند. ولی بعضی ها؛ یک روز به دنیا می آیند و هر روز زنده تر می شوند، جماعتِ "عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ"... ساعت ۱:۲۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاجےمشتے| ʜᴀᴊɪᴍᴀꜱʜᴛʏ
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 #شب_رمان #خاطرات_یک_انتخاب #قسمت_شانزدهم سال ۱۳۶۶ بود. باباجون به عنوان روحانی کاروان حج د
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 چهار سال طول کشید تا اسکلت سه طبقه ساخته شد. نمی‌خواست دستش را جلوی کسی دراز کند. وام بانکی هم نمی‌گرفت، به لقمه‌اش مشکوک بود. طبقۀ همکف نیمه‌کاره بود و هنوز درب و پنجره‌هایش گذاشته نشده بود که خواستگاری دختر اوّل خانواده انجام شد. داماد، طلبه بود و به لحاظ مالی کم‌بضاعت. باباجون با یک جمله خیال داماد را راحت کرد و حقیقتاً به گفتۀ خود عمل کرد: «ما اُریدُ اَن اَشُقّ‌َ علیک»(من نمی‌خواهم بر تو سخت بگیرم. قصص/۲۷) باباجون این جمله را به همۀ دامادهایش گفت، چون همۀ آنها طلبه بودند و در مضیقۀ مالی. باباجون به داماد پیشنهاد داد جای درب و پنجره‌ها را با پلاستیک و پارچه بپوشانند و مجلس جشن را در همین خانه برگزار کنند. آذرماه بود و هوا سرد. دایی‌ها و خاله‌های عروس که همیشه با محبّت و دلسوز بودند، آمدند. هر کسی وسیله‌ای مورد نیاز همراه خود آورده بود. دایی قاسم که مدّاح بود، با باند و بلندگو و وسایل تزئینات آمده بود و با دایی حسین که شوخ طبع بود، در پی تدارکات جشن بودند. ماشاءالله بچّه‌های عزیز و آقاجون همه هنرمند بودند. یکی از خاله‌ها آشپزی را به عهده گرفت و دیگری برای عروس لباس آماده میکرد و آن دیگری هم با دوربین فیلم برداری و عکّاسی آمده بود. خدا خیرشان دهد، جای درب و پنجره ها را با پلاستیک پوشاندند و بعد هم روی آنها را با پارچه‌های رنگارنگ و وسایل تزئینات زیبا کردند. آقای رستار هم که بچّه‌ها او را عمو رستار صدا میزدند، مثل یک برادر صمیمی دست راست باباجون بود و خانمش هم مثل خواهر برای مادرجون. با کمک همه مجلس شادی به پا شد. بسیار دلچسب و به یاد ماندنی. 💛🌱 🆔 @Ekip_haji739 🔷🔸 🌼 ✨🌼 🌼✨🌼
اگه کسی بیدار هست خبر کنه خبر بدید ببینم امشب چند نفر رزق سحر دارن اینم لینک گفتگومون: http://payamenashenas.ir/Shikhmojtaba
منتظر چندتا مشتری سحری هستم پرو پا قرص😂 کسی نبود؟
من بیدارم (: * * * خب این اولیش انشالله همیشه بیدار بمونی
سلام دختر هستین؟ بله من بیدارم✋🏻 * * * سلام و رحمت بنظرتون ابوزینب دختره؟😁
شما چرا یه شب در میون میای؟ * * * بابا کلا دوشب نبودم 😂 یک شب بعلت پیرمردی بیمار شدم یه شب هم بعلت بچه داری خواب موندم😁