حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
#قسمت_یازدهم من بی حال روی تخت دراز کشیده بودم … همه جا ساکت بود …❗️ حنیف بعد از خوندن نماز، قرآن
#قسمت_دوازدهم
صبح☀️ که بیدار شدم سرم درد می کرد و گیج بود🤕
حنیف با خوشحالی گفت: دیشب حالت بد نشد 😄
از خوشحالیش تعجب کردم...به خاطر خوابیدن من خوشحال بود😳
ناخودآگاه گفتم: احمق، مگه تو هر شب تا صبح مراقب من بودی؟ 🙄
نگاهش که کردم تازه فهمیدم سوال خنده داری بود … و این آغاز دوستی من و حنیف بود … . 🤝
اون هر شب برای من قرآن می خوند … از خاطرات گذشته مون برای هم حرف می زدیم...
اولین بار بود که به کسی احساس نزدیکی می کردم و مثل یه دوست باهاش حرف می زدم …
توی زندان، کار زیادی جز حرف زدن نمی شد کرد … ♓️
وقتی برام تعریف کرد چرا متهم به قتل شده بود؛ از خودم و افکارم درباره اش خجالت کشیدم …😟
خیلی زود قضاوت کرده بودم … 🚶🏻♂
حنیف یه مغازه لوازم الکتریکی داشت … اون شب که از مغازه به خونه برمی گشت متوجه میشه که یه مرد، چاقو به دست یه خانم رو تهدید می کنه و مزاحمش شده … حنیف هم با اون درگیر می شه … .🔪
توی درگیری اون مرد، حنیف رو با چاقو میزنه و حنیف هم توی اون حال با ضرب پرتش می کنه … اون که تعادلش رو از دست میده؛ پرت میشه توی زباله ها و شیشه شکسته یه بطری از پشت فرو میشه توی کمرش … .⛓
مثل اینکه یکی از رگ های اصلی خون رسان به کلیه پاره شده بوده … اون مرد نرسیده به بیمارستان میمیره … و حنیف علی رغم تمام شواهد به حبس ابد محکوم میشه …🔗
#پسر_آمریکایی
🌱🌹🌱
🌹🌱
🌱
#بیانیه_گام_دوم
#قسمت_دوازدهم
اوّلاً: ثبات و امنیّت کشور و تمامیّت ارضی و حفاظت از مرزها را که آماج تهدید جدّی دشمنان قرار گرفته بود ضمانت کرد و معجزهی پیروزی در جنگ هشتساله و شکست رژیم بعثی و پشتیبانان آمریکایی و اروپایی و شرقیاش را پدید آورد.
ثانیاً: موتور پیشران کشور در عرصهی علم و فنّاوری و ایجاد زیرساختهای حیاتی و اقتصادی و عمرانی شد که تا اکنون ثمرات بالندهی آن روزبهروز فراگیرتر میشود. هزاران شرکت دانشبنیان، هزاران طرح زیرساختی و ضروری برای کشور در حوزههای عمران و حملونقل و صنعت و نیرو و معدن و سلامت و کشاورزی و آب و غیره، میلیونها تحصیلکردهی دانشگاهی یا در حال تحصیل، هزاران واحد دانشگاهی در سراسر کشور، دهها طرح بزرگ از قبیل چرخهی سوخت هستهای، سلّولهای بنیادی، فنّاوری نانو، زیستفنّاوری و غیره با رتبههای نخستین در کلّ جهان، شصت برابر شدن صادرات غیرنفتی، نزدیک به ده برابر شدن واحدهای صنعتی، دهها برابر شدن صنایع از نظر کیفی، تبدیل صنعت مونتاژ به فنّاوری بومی، برجستگی محسوس در رشتههای گوناگون مهندسی از جمله در صنایع دفاعی، درخشش در رشتههای مهم و حسّاس پزشکی و جایگاه مرجعیّت در آن و دهها نمونهی دیگر از پیشرفت، محصول آن روحیه و آن حضور و آن احساس جمعی است که انقلاب برای کشور به ارمغان آورد. ایرانِ پیش از انقلاب، در تولید علم و فنّاوری صفر بود، در صنعت بهجز مونتاژ و در علم بهجز ترجمه هنری نداشت.
🌱
🌹🌱
🌱🌹🌱
#امام_خامنهای 🎤
#سیر_مطالعاتی 📚
#جهاد_تبیین ✌️🏻
#ماه_رمضان 📿
#اکیپ_حاجی💛🌱
🆔 @Ekip_haji739 🔷🔸
حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 #شب_رمان #خاطرات_یک_انتخاب #قسمت_یازدهم تدریس حسین آقا در تهران موقّت بود و برای دائمی شدن
🌼✨🌼
✨🌼
🌼
#شب_رمان
#خاطرات_یک_انتخاب
#قسمت_دوازدهم
حسین آقا با دوستانش هماهنگ کرده بود که هوای همسر و بچّههای کوچکش را داشته باشند. با فاطمه خانم هم صحبت کرده بود و آمادگی لازم در ایشان انجام شده بود. با حاج آقای محمد قائمی آنقدر در هماهنگی جلسات همکاری داشتند که ساواک هم هردو یشان را باهم احضار کرد. از بچّگی به زیرکی و حاضرجوابی معروف بود، به او میگفتند حسین کلک! همین حاضر جوابی و زیرکی برای رهایی از ساواک کارساز شد و هر دو بار توانست با توسّل به أهل بیت علیهم السلام از چنگال ستمگرشان جان سالم به در ببرد. شاید هم تأثیر دعای مادر بود. عکس حسینش را لای قرآن گذاشته بود و هروقت قرآن میخواند میگفت: خدایا! حسینم را به تو میسپارم... ساواک به جرم مبارزه با طاغوت شش ماه حقوقش را قطع کرد و بعد هم با تهدید او را از آموزش و پرورش اخراج کرد. حسین آقا خوشحال شد و گفت: اینطور بهتر و آزادانهتر میتوانم فعالیّتهایم را ادامه دهم. با تشویق عزیز و آقاجون ادامۀ زندگی دخترشان در قم تحقّق پیدا کرد. حتّی عزیز نذر سفرۀ حضرت رقیّه کرده بود. فاطمه خانم طلاهایش را فروخت، حسین آقا با اندک درآمد معلّمی و با کمک آقاجون و یک شریک دیگر توانست خانهای محقّر در دو طبقه بسازد. ولی شریک سهم خود را به دیگری فروخت. حالا با چهار فرزند قدونیمقد در این خانۀ کوچک با یک اتاق تودرتو زندگی میکردند. آشپزخانهای کوچک داشت و حمامی در زیرزمین که باید با هماهنگی شریک استفاده میشد.
#اکیپ_حاجی💛🌱
🆔 @Ekip_haji739 🔷🔸
🌼
✨🌼
🌼✨🌼
#قصه_دلبری
#قسمت_دوازدهم
با اعتماد به نفس صدایش را صاف کرد :«ولی من فکر می کنم خیلی هم به هم میخوریم !»
جوابم راکوبیدم توی صورتش :« آدم باید کسی که می خواد همراهش بشه ، بهدلش بشینه !»
خنده پیروزمندانه ای سر داد . انگار به خواسته اش رسیده بود :«یعنی این مسئله حل بشه ، مشکل شمام حل میشه ؟!»
جوابی نداشتم ...
چادرم را زیر چانه محکم چسبیدم و صحنه را خالی کردم .
از همان جایی که ایستاده بود ، طوری گفت که بشنوم :«ببینید ! حالا این قدر دست دست می کنید ، ولی میاد زمانی که حسرت این روزا رو بخورید !»
زیر لب با خودم گفتم «چه اعتماد به نفسی کاذبی »
اما تا برسم خانه ، مدام این چند کلمه در ذهنم می چرخید :
«حسرت این روزا !»
مدتی پیدایش نبود ، نه در برنامه های بسیج ، نه کنار معراج شهدا .
داشتم بال در می آوردم . از دستش راحت شده بودم
کنجکاوی ام گل کرده بود بدانم کجاست
خبری از اردوهای بسیج نبود ، همه بودند الا او ..
خجالت می کشیدم از اصل قضیه سر در بیاورم.
تا اینکه کنار معراج شهدا اتفاقی شنیدم از او حرف می زنند
یکی داشت می گفت :«معلوم نیست این محمد خانی این همه وقت توی مشهد چی کار می کنه !»
نمی دانم چرا ..!
یک دفعه نظرم عوض شد!
دیگر به چشم یک بسیجی افراطی و متحجر نگاهش نمی کردم .
حس غریبی آمده بود سراغم . نمی دانستم چرا این طور شده بودم