eitaa logo
حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
2.7هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
3.2هزار ویدیو
100 فایل
اگه مقام و صندلی موندنی بود که به تو نمیرسید.😌 خودت رو نگیر دوست من🥇 کپی حلال با ذکر صلوات 💐 شرایط ادمینی ، تبادل و... 👇👇 https://eitaa.com/teb_hajimashty
مشاهده در ایتا
دانلود
حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
#قسمت_بیست‌وسوم رئیس تعمیرگاه حقوقم رو بیشتر کرد … 💸 از کار و پشتکارم خیلی راضی بود … می گفت خیلی
زندگی سراسر ترس و وحشت من تموم شده بود … یه آدم عادی بین آدم های عادی دیگه شده بودم … 🚶🏻‍♂ کم کم رمضان سال 2010 میلادی از راه رسید … مسلمان ها برای استقبالش جشن گرفتن … 🎉 برای من عجیب بود که برای شروع یک ماه گرسنگی و تشنگی خوشحال بودند …😐😕 توی فضای مسجد میز و صندلی چیده بودن … چند نوع غذای ساده و پرانرژی درست می کردن … بعد از نماز درها رو باز می کردن … بدون اینکه از کسی دینش رو بپرسن از هر کسی که میومد استقبال می کردن … 🤗 من رو یاد مراسم اطعام و شکرگزاری کلیسا می انداخت …😬 بچه که بودم چندباری برای گرفتن غذا به اونجا رفته بودم … تنها تفاوتش این بود که اینجا فقیر و غنی سر یک سفره می نشستن و غذا می خوردن … آدم هایی با لباس های پاره و مندرس که مشخص بود خیابان خواب هستند کنار افرادی می نشستند و غذا می خوردند که لباس هاشون واقعا شیک بود … بدون تکلف … سیاه و سفید … این برام تازگی داشت …😃 و من برای اولین بار به عنوان یک انسان عادی و محترم بین اونها پذیرفته شده بودم … این چیزی بود که من رو اونجا نگه می داشت و به سمت مسجد می کشید … .💞 بودن در اون جمع و کار کردن با اونها لذت بخش بود … من مدام به مسجد می رفتم …🕌 توی تمام کارها کمک می کردم … با وجود اینکه به خدا اعتقادی نداشتم و باور داشتم خدا قرن هاست که مرده … بودن در کنار اونها برام جالب بود …😍 مسلمان ها برای هر کاری، قانون و آداب خاصی داشتند … و منم سعی می کردم از تمام اون آداب و رفتار تبعیت کنم …🙂 ادامه دارد..
حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 #شب_رمان #خاطرات_یک_انتخاب #قسمت_بیست‌وسوم مهمان بود یا مهمانی بودند، دستشان به کاری بند ب
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 همیشه بسته‌های شکلات با اسم محرّ‌ِکُ لِلصّلوة(به حرکت درآورنده برای نماز) در خانه بود. وقت نماز که می‌شد، نوه‌ها، بچّه‌های فامیل و... سه ساله، پنج ساله و... هرکه بود، به شوق اینکه جایزۀ نماز بگیرد اوّل اذان به نماز می‌ایستاد. به هر نحوی که بلد بودند نماز می‌خواندند و همراه بزرگترها رکوع و سجده میرفتند. بعد هم یکی یکی شکلات محرّک للصّلوة می‌گرفتند و خوشحال می‌رفتند. اگر وقت بود، باباجون به نوبت همه را بغل می‌کردند و محکم می‌فشردند، یا هم بدون رعایت نوبت همه با هم می‌ریختند توی بغلشان و از سر و دوش ایشان بالا می‌رفتند. گاهی هم دنبال‌بازی و... ادامۀ تشویق‌های نماز بود. به همین راحتی محبّت نماز به دل بچهّ‌ها می‌نشست و مشتاق نماز میشدند، بعد هم برای نماز بعدی همدیگر را خبر می‌کردند. به این ترتیب کم‌کم خواندن نماز اوّل وقت در همۀ فامیل فرهنگ‌سازی شد! قاطعیّت را با محبّت گره زده بود. گاهی یک اخم باباجون برای تنبیه بچّه‌ها کافی بود. ازطرفی، همبازی خوبی برای بچّه‌ها بود. حتّی بعدها برای نوه‌ها... سفرۀ غذا که پهن میشد هرکدام زودتر غذا می‌خوردند، می‌پریدند روی دوش باباجون و بازی می‌کردند. برای هرکدام از نوه‌ها اسمی انتخاب کرده بود: گل محمدی، گل مهدوی، گل همیشه بهار و... همگی همزمان مشغول غذاخوردن می‌شدند. به طور طبیعی روغن غذایشان سرد می‌شد و می‌بست. فقط ظرف غذای باباجون روغنش نبسته و گرم میماند!! این اتّفاقی بود که همیشه می‌افتاد. یک روز بچّه‌ها سر صحبت را باز کردند و به گمانه‌زنی مشغول شدند. هیچ دلیلی برایش پیدا نکردند، جز اینکه علّتش را کرامتی از باباجون دانستند. به این نتیجه که رسیدند، فوراً باباجون حرفشان را قطع کرد و گفت: لطفاً برای من کرامت تراشی نکنید! 💛🌱 🆔 @Ekip_haji739 🔷🔸 🌼 ✨🌼 🌼✨🌼