حاجےمشتے| ʜᴀᴊɪᴍᴀꜱʜᴛʏ
#قسمت_ششم یه سال دیگه هم همین طور گذشت🔄 کم کم صدای بچه ها در اومد … 🗣 اونها هم می خواستن مثل کین
#قسمت_هفتم
هر شب که چشم هام رو می بستم با کوچک ترین صدایی از خواب می پریدم😨
چشمم که گرم می شد تصویر جنازه ها و مجروح ها میومد جلوی چشم هام😵 جیغ مردم عادی و اینکه با دیدن ماها فرار می کردن🤕
کم کم خاطرات گذشته و تصویر آدلر و ناتالی هم بهش اضافه می شد💔
فشار عصبی، ترس، استرس و اضطرابم روز به روز شدیدتر می شد😰
دیگه طاقت تحمل اون همه فشار رو نداشتم🚶🏻♂
مشروب و مواد هم فقط تا زمان خمار بودن کمکم می کرد! بعدش همه چیز بدتر می شد❌🍷 …
اونقدر حساس شده بودم که اگر کسی فقط بهم نگاه می کرد می خواستم لهش کنم …👊
کم کم دست به اسلحه هم شدم🔫 اوایل فقط تمرینی... بعد حمل سلاح هم برام عادی شد 🤷♂
هر کس دو بار بهم نگاه می کرد اسلحه ام رو در میاوردم😒
علی الخصوص مواد هم خودش محرک شده بود و شجاعت و اعتماد به نفس کاذب بهم داده بود؛ در حد ترسوندن بود اما انگار سلطان اون جنگل شده بودم … 🚫
درگیری به حدی رسید که پای پلیس اومد وسط 🚨… یه شب ریختن داخل خونه ها و همه رو دستگیر کردن …🚔
دادگاه کلی و گروهی برگزار شد …! با وجود اینکه هنوز هفده سالم کامل نشده بود و زیر سن قانونی بودم 🔞
مثل یه بزرگسال باهام رفتار می کردن😕 وکیلم هم تلاشی برای کمک به من یا تخفیف مجازات نکرد🚶🏻♂
به 9 سال حبس محکوم شدم😞
یه نوجوان زیر 17 سال، توی زندان و بند بزرگسال ها …
آدم هایی چند برابر خودم … با انواع و اقسام جرم های …⚠️
ادامه دارد...
#پسر_آمریکایی
🌱🌹🌱
🌹🌱
🌱
#بیانیه_گام_دوم
#قسمت_هفتم
اینک در آغاز فصل جدیدی از زندگی جمهوری اسلامی، این بندهی ناچیز مایلم با جوانان عزیزم، نسلی که پا به میدان عمل میگذارد تا بخش دیگری از جهاد بزرگ برای ساختن ایران اسلامی بزرگ را آغاز کند، سخن بگویم. سخن اوّل دربارهی گذشته است.
عزیزان! نادانستهها را جز با تجربهی خود یا گوش سپردن به تجربهی دیگران نمیتوان دانست. بسیاری از آنچه را ما دیده و آزمودهایم، نسل شما هنوز نیازموده و ندیده است. ما دیدهایم و شما خواهید دید. دهههای آینده دهههای شما است و شمایید که باید کارآزموده و پُرانگیزه از انقلاب خود حراست کنید و آن را هرچه بیشتر به آرمان بزرگش که ایجاد تمدّن نوین اسلامی و آمادگی برای طلوع خورشید ولایت عظمیٰ (ارواحنافداه) است، نزدیک کنید. برای برداشتن گامهای استوار در آینده، باید گذشته را درست شناخت و از تجربهها درس گرفت؛ اگر از این راهبرد غفلت شود، دروغها به جای حقیقت خواهند نشست و آینده مورد تهدیدهای ناشناخته قرار خواهد گرفت. دشمنان انقلاب با انگیزهای قوی، تحریف و دروغپردازی دربارهی گذشته و حتّی زمان حال را دنبال میکنند و از پول و همهی ابزارها برای آن بهره میگیرند. رهزنان فکر و عقیده و آگاهی بسیارند؛ حقیقت را از دشمن و پیادهنظامش نمیتوان شنید.
🌱
🌹🌱
🌱🌹🌱
#امام_خامنهای 🎤
#سیر_مطالعاتی 📚
#جهاد_تبیین ✌️🏻
#ماه_رمضان 📿
#اکیپ_حاجی💛🌱
🆔 @Ekip_haji739 🔷🔸
حاجےمشتے| ʜᴀᴊɪᴍᴀꜱʜᴛʏ
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 #شب_رمان #خاطرات_یک_انتخاب #قسمت_ششم پول هنگفتی در مدرسه گم شده بود. مدیر مضطرب شد. بهترین
🌼✨🌼
✨🌼
🌼
#شب_رمان
#خاطرات_یک_انتخاب
#قسمت_هفتم
شلوغترین بچّهها تو این کلاس جمع شده بودند. دو معلّم از اوّل سال جابجا کرده بودند.
... مدیر گمان کرد کسی در کلاس نیست! درب را باز کرد، با تعجّب دید همه هستند!! بعد هم آرام و مؤدّب در یک صف رفتند حیاط تا آن روز در فضای باز مدرسه امتحان دهند. پایان سال، همین کلاس به عنوان کالس برگزیدۀ مدرسه معرّفی شد!
در جذب نوجوانان و جوانان متبحّر بود. بچهها خیلی دوستش داشتند. رهایش نمیکردند. تا دانشگاه یا حوزه، تا ازدواج یا انتخاب شغل و... بعدها هم جلساتش با همان بچّهها ادامه داشت. در جذب نوجوانان و جوانان متبحّر بود. جلسات مذهبی و آموزش اصول اعتقادات داشت با منطقی محکم و دلنشین. انگار او را ساخته بودند برای پاسخ به سؤالات اعتقادی! این بهترین روش برای مبارزه با طاغوت بود. هر روحانی به سعادتآباد میآمد، آقای طیّبیان مشتری پروپاقرصش میشد با اینکه خودش به انس با قرآن و تسلّط به احکام معروف بود. سعادتآبادیها از او خواستند برای معلّمین خانم، جلسۀ تعلیم اصول اعتقادات بگذارد. به یک شرط پذیرفت: من مجرّدم و به شرطی که یکی از آقایان متأهّل و معتمد محل در هر جلسه حضور داشته باشد میپذیرم. پذیرفتند و جلسات شکل گرفت.
#اکیپ_حاجی💛🌱
🆔 @Ekip_haji739 🔷🔸
🌼
✨🌼
🌼✨🌼
#قصه_دلبری
#قسمت_هفتم
چند دفعه کارهایی که می خواستم برای بسیج انجام دهم رو ، نصفه نیمه رها کردم و بعد هم با عصبانیت بهش توپیدم
هر بار نتیجهٔ برعکس می داد
نقشه ای سرهم کردم که خودم را گم و گور کنم و کمتر در برنامه ها و دانشگاه آفتابی بشوم ، شاید از سرش بیفتد.
دلم لک می زد برا برنامه های «بوی بهشت »
راستش از همان جا پایم به بسیج باز شد . دوشنبه ها عصر ، یک روحانی کنار معراج شهدا تفسیر زیارت عاشورا می گفت و اکثر بچه ها آن روز را روزه می گرفتند ..
بعد از نماز هم کنار شمسهٔ معراج افطار می کردیم.
پنیر که ثابت بود ، ولی هر هفته ضمیمه اش فرق می کرد :هندوانه ، سبزی یا خیار ، گاهی هم می شد یکی به دلش افتاد که آش نذری بدهد
قید دوتا از اردوها را هم زدم ..
یک کلام بودنش ترسناک بود به نظر می رسید..
حس می کردم مرغش یک پا دارد
می گفتم :«جهان بینی ش نوک دماغشه! آدمِ خود مچکربین!»
دراردوهـایی که خواهران را می برد، کسی حق نداشت تنهـایی جایی برود، حـداقل سه نـفری
اصـرار داشت:((جمـعی و فقط با برنامه های کاروانن همـراه باشیـد!))
مـا از برنامه های کاروان بدمان نمی آمد، ولی می گفتیم گاهی آدم دوست دارد تنهـا باشد و خلوت کند یا احیانا دو نفر دوست دارند باهم بروند.
درآن موقع،باید جوری می پیچـاندیم ودرمی رفتیم.
چـند بار دراین در رفتن ها مچمان راگرفت...
#قصه_دلبری
#قسمت_هفتم
چند دفعه کارهایی که می خواستم برای بسیج انجام دهم رو ، نصفه نیمه رها کردم و بعد هم با عصبانیت بهش توپیدم
هر بار نتیجهٔ برعکس می داد
نقشه ای سرهم کردم که خودم را گم و گور کنم و کمتر در برنامه ها و دانشگاه آفتابی بشوم ، شاید از سرش بیفتد.
دلم لک می زد برا برنامه های «بوی بهشت »
راستش از همان جا پایم به بسیج باز شد . دوشنبه ها عصر ، یک روحانی کنار معراج شهدا تفسیر زیارت عاشورا می گفت و اکثر بچه ها آن روز را روزه می گرفتند ..
بعد از نماز هم کنار شمسهٔ معراج افطار می کردیم.
پنیر که ثابت بود ، ولی هر هفته ضمیمه اش فرق می کرد :هندوانه ، سبزی یا خیار ، گاهی هم می شد یکی به دلش افتاد که آش نذری بدهد
قید دوتا از اردوها را هم زدم ..
یک کلام بودنش ترسناک بود به نظر می رسید..
حس می کردم مرغش یک پا دارد
می گفتم :«جهان بینی ش نوک دماغشه! آدمِ خود مچکربین!»
دراردوهـایی که خواهران را می برد، کسی حق نداشت تنهـایی جایی برود، حـداقل سه نـفری
اصـرار داشت:((جمـعی و فقط با برنامه های کاروانن همـراه باشیـد!))
مـا از برنامه های کاروان بدمان نمی آمد، ولی می گفتیم گاهی آدم دوست دارد تنهـا باشد و خلوت کند یا احیانا دو نفر دوست دارند باهم بروند.
درآن موقع،باید جوری می پیچـاندیم ودرمی رفتیم.
چـند بار دراین در رفتن ها مچمان راگرفت...