حاجےمشتے| ʜᴀᴊɪᴍᴀꜱʜᴛʏ
#قسمت_هشتم توی زندان اعتیادم به مواد رو ترک کردم🚭 دیگه جزء هیچ باندی نبودم و از همه جدا افتاده ب
#قسمت_نهم
ساکت بود … ✋🏻
نه اون با من حرف می زد، نه من با اون🤐 ولی ازش متنفر بودم😒
فکر کنم خودشم از توی رفتارم اینو فهمیده بود🚶🏻♂
یه کم هم می ترسیدم😰 بیشتر از همه وقتی می ایستاد به نماز، حالم ازش بهم می خورد … .🛐
هر بار که چشمم بهش می افتاد توی دلم می گفتم: تروریست عوضی🤬 و توی ذهنم مدام صحنه های درگیری مختلف رو باهاش تجسم می کردم 💭🚫
حدود 4 سال از ماجرای 11 سپتامبر می گذشت … حتی خلافکارهایی مثل من هم از مسلمون ها متنفر بودن … حالا یه تروریست قاتل، هم سلولی من شده بود …❌
یک سال، در سکوت مطلق بین ما گذشت … و من هر شب با استرس می خوابیدم😥 دیگه توی سلول خودم هم امنیت نداشتم … .⚠️
خوب یادمه … اون روز هم دوباره چند نفر بهم گیر دادن!
با هم درگیر شدیم 🔪 این دفعه خیلی سخت بود … چند تا زدم اما فقط می خوردم … یکی شون افتاده بود روی من و تا می تونست با مشت می زد توی سر و صورتم … .👊🏻
سرم گیج شده بود … دیگه ضربه هایی که توی صورتم می خورد رو حس نمی کردم 🤕 توی همون گیجی با یه تصویر تار … هیکل و چهره حنیف رو به زحمت تشخیص دادم …
اون دو تا رو هل داد و از پشت یقه سومی رو گرفت و پرتش کرد … صحنه درگیریش رو توی یه تصویر مات می دیدم اما قدرتی برای هیچ کاری نداشتم …🖇
ادامه دارد...
#پسر_آمریکایی
🌱🌹🌱
🌹🌱
🌱
#بیانیه_گام_دوم
#قسمت_نهم
پس آنگاه انقلاب ملّت ایران، جهان دوقطبی آن روز را به جهان سهقطبی تبدیل کرد و سپس با سقوط و حذف شوروی و اقمارش و پدید آمدن قطبهای جدید قدرت، تقابل دوگانهی جدید «اسلام و استکبار» پدیدهی برجستهی جهان معاصر و کانون توجّه جهانیان شد. از سویی نگاه امیدوارانهی ملّتهای زیر ستم و جریانهای آزادیخواه جهان و برخی دولتهای مایل به استقلال، و از سویی نگاه کینهورزانه و بدخواهانهی رژیمهای زورگو و قلدرهای باجطلب عالم، بدان دوخته شد. بدینگونه مسیر جهان تغییر یافت و زلزلهی انقلاب، فرعونهای در بسترِ راحت آرمیده را بیدار کرد؛ دشمنیها با همهی شدّت آغاز شد و اگر نبود قدرت عظیم ایمان و انگیزهی این ملّت و رهبری آسمانی و تأییدشدهی امام عظیمالشّأن ما، تاب آوردن در برابر آنهمه خصومت و شقاوت و توطئه و خباثت، امکانپذیر نمیشد.
🌱
🌹🌱
🌱🌹🌱
#امام_خامنهای 🎤
#سیر_مطالعاتی 📚
#جهاد_تبیین ✌️🏻
#ماه_رمضان 📿
#اکیپ_حاجی💛🌱
🆔 @Ekip_haji739 🔷🔸
حاجےمشتے| ʜᴀᴊɪᴍᴀꜱʜᴛʏ
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 #شب_رمان #خاطرات_یک_انتخاب #قسمت_هشتم برای ورود به دانشگاه، در رشتۀ ریاضی بین حدود هزار ن
🌼✨🌼
✨🌼
🌼
#شب_رمان
#خاطرات_یک_انتخاب
#قسمت_نهم
حسین آقا ۲۴ ساله و فاطمه خانم ۱۲ ساله. پدر عروس کاملاً موافق بود؛ چون داماد، یک سال معلّم زیر دستش بود و به خوبی او را میشناخت. امّا بعضی از بزرگترهای فامیل با توجّه به خانوادۀ داماد موافق نبودند، چون خانوادۀ حسین آقا نه تنها با روحانیت سنخیّتی نداشتند، بلکه مخالف آخوندها بودند و... به لحاظ دینی خوشنام نبودند. البتّه نه از اراذل و خدای ناکرده بیعفّت! بلکه اهل علم و سواد و اکثراً دکتر، مهندس، خارج رفته و... به نظرشان پایبندی به دین سختگیری بود! بینماز، بیحجاب و بعضاً منکر خدا!!! حسین آقا مستقل بود و با همۀ مخالفتهایی که شد بههرحال قرار این وصلت گذاشته شد. مجلس عقد گرم و باصفا به پا شد. مدّاح هم شعر میخواند و هم مدح أهلبیت(ع) و صله میگرفت. میهمانان، جمعی از فامیل عروس بودند و دوستان داماد همگی مؤمن و متدیّن. اوّلین ازدواج خانوادۀ حاج آقای رحیمیان بود. او بزرگ فامیل بود و دخترش را به پسری تنها داده بود که فقط با پشتوانۀ ایمان به خدا پا جلو گذاشته بود. از خانوادۀ داماد فقط دو نفر معتدل تر شرکت کرده بودند.
#اکیپ_حاجی💛🌱
🆔 @Ekip_haji739 🔷🔸
🌼
✨🌼
🌼✨🌼
#قصه_دلبری
#قسمت_نهم
شال سبزی داشت که خیلی به آن تعصب نشان می داد.
وقتی روحانی کاروان می گفت:(( باندای بلندگو رو زیر سقف اتوبوس نصب کنین تا همه صداروبشنون)) ، من با آن شال باندهارا می بستم
بااین ترفندها ادب نمی شد و جای مرا عوض نمی کرد
درسفر مشهد ، ساعت یازده شب بادوستم برگشتیم حسینیه. خیلی عصبانی شد. اما سرش پایین بود و زمین را نگاه می کرد.گفت:((چرا به برنامه نرسیدین؟))
عصبانی گذاشتم توی کاسه اش:((هیئت گرفتین برای من یا امام حسین(ع)؟
اومدم زیارت امام رضا(ع)نه که بند برنامه ها و تصمیمای شمـا باشم!
اصلا دوست داشتم این ساعت بیام، به شما ربطی داره؟))
دق دلی ام را سرش خالی کردم.
بهش گفتم:((شما خانمایی رو به اردو آوردین که همه هجده سال رو رد کردن.
بچه پیش دبستانی نیستن که!))
گفت:((گروه سه چهارنفری بشید، بعد از نماز صبح پایین باشین خودم میام می برمتون..
بعدم یا با خودم برگردین یا بذارین هواروشن بشه گروهی برگردین!))