خانہ ما و آنها روبروے هم بود. یڪ روز ناهار آنجا مـےخوردیمـ و یڪ روز اینجا. آن روز نوبت خانہ ما بود .موقع ناهار دیدم خانمش تنہا آمده؛ همیشہ باهم مـےآمدند. پرسیدم: چـےشده؟ چیزے نگفت، فهمیدیم ڪہ حتما با یوسف حرفش شده استـ بعد دیدم در مـےزنند. در را باز ڪردم. یوسف بود. روے یک کاغذ بزرگ نوشتہ بود " من پشیمانم " و گرفتہ بود جلوے سینہ اش. همہ تا او را دیدند زدند زیر خنده. خانمش هم خندید و جو خانہ عوض شد.
منبع: ڪتاب هالہ اے از نور
#شهید_یوسف_کلاهدوز
@Ekip_haji739