هدایت شده از فروشگاه کتاب حماسه
⏰ #دقایقی_با_کتاب 📚
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
صدیقه حکمت
من و عباس,پسر عمو دختر دایی بودیم . او متولد چهارده آذر1329 و من متولد خرداد1337 در بیمارستان بوعلی قزوین. ما هر دو در خیابان سعدی قزوین زندگی می کردیم. به دلیل رفت و آمد زیاد خانوادگی , من و عباس از بچگی با هم هم بازی بودیم و با هم درس می خواندیم. عباس با اینکه در رشته پزشکی قبول شده بود, اما خلبانی را انتخاب کرد. آن ایام ما د ر مشهد زندگی می کردیم. او قبل از رفتن به آمریکا آمد مشهد و با پدرم که دایی اش می شد, به عنوان بزرگتر مشورت کرد و ایشان را برای رفتن به آمریکا متقاعد کرد.
عباس قبل از رفتنش به آمریکا برای اینکه خودش را مقید کند که به فکر نامحرم نباشد و برای دور ماندن از وسوسه شیطان, در ذهن خود تصمیم به ازدواج با من را گرفته بود. او پنهانی عکس مرا از آلبوم برداشته و با خود به آمریکا برده بود.یکی از دوستانش به من می گفت:« شما می دونی که عباس چقدر شما رو دوست داره؟پرسیدم:« چطور؟» گفت:« آمریکا که بودیم دخترهای ایرانی مقیم آمریکا و خود آمریکایی ها خیلی راحت بودن و هیچ حد و حصری نداشتن. اون ها از عباس که چهره زیبایی داشت تقاضاهای مختلف می کردند; اما عباس در اینگونه موارد سرش را پایین می اندخت و بعد از نشان دادن عکس شما به اونها, می گفت:ایشون همسر من هستن.» این درحالی بود که من آن زمان کلاس پنجم بودم, اما او از همان ابتدا من را برای همسری انتخاب کرده بود.
📙 برشی از کتاب #لبیک_در_آسمان
☘️فروشگاه کتاب حماسه
✅ @Store_hamaseh_book
⏰ #دقایقی_با_کتاب
📖 #من_و_عباس_بابایی
🔸عباس جان یادت هست همیشه این جمله را زیر لب میگفتی و گریه میکردی که خدایا پس کی نوبت من می شود؟ من هم میگفتم اگر سعادت داشته باشیم می شود. یادت هست دائم این ورد زبانت بود که آنان که گستاخی شهادت را ندارند به ناچار مرگ آنها را میپذیرد.
🔸عباسم تو به بالاترین جایگاه نزد خداوند رسیدی که لیاقتش را داشتی و خوش به سعادتت ولی رفیق قولی که به من دادی یادت هست؟ که گفتی در آن دنیا دست مرا میگیری البته که میدانم مثل همیشه تو طبق قولت عمل خواهی کرد از تو ممنونم که در همه احوال هوای من را داری و هنوز فراموشم نکردی و هر وقت صدایت زدم جواب مرا دادی.
🔸عباس! دلم برای صوت قرآنت، برای کشتی گرفتن هایمان، دویدن های صبح زود، خنده های دلربا و زیر لبت، تعزیه خواندن هایت و در یک کلام دلم برای روزگار با تو بودن تنگ شده است. ای رهبر من! ای دوست من! از تو میخواهم از خدا بخواهی هر چه سریعتر به وصال را نزدیکتر کند
— — — — — — — — — — — —
🔻 ثبت سفارش 👇👇
🆔 @Store_Manager
— — — — — — — — — — — —
☘️فروشگاه کتاب حماسه
✅ @Hamaseh_Book
⏰ #دقایقی_با_کتاب
📖 #زیر_تیغ
🔸خدایا ؛ نمی دانم مرا بخشیده ای یا نه . هر بار که به گذشته ام فکر می کنم ، تک تک گناه ها و اشتباهات گذشته ام جلوی ذهنم مرور می شود و هر بار سرافکنده تر از قبل در درگاهت می شوم. خدایا! اعتراف می کنم گذشته خوبی نداشته ام . بنده ی خوبی برایت نبوده ام . خیلی ها مرا به چشم گنهکار می شناسند.
🔸خدایا! تو بیش از همه بر من اگاهی . خوب و بدم را می دانی و از گذشته ام با خبری . خدایا ! تو حر را بخشیدی، رسول ترک را خریدی ، مرا هم قبول کن . خدایا! این روسیاه پر گناه را هم به خیل شهدای درگاهت راه بده تا عالمیان به رحمتت یی ببرند.
— — — — — — — — — — — —
🔻 ثبت سفارش 👇👇
🆔 @Store_Manager
— — — — — — — — — — — —
☘️فروشگاه کتاب حماسه
✅ @Hamaseh_Book
⏰ #دقایقی_با_کتاب
📖 #سربلند
🔸پدر شهید تا من را دید، در آغوشم گرفت که تو بوی محسنم را میدهی. ازم پرسید: «چی از محسن آوردی؟» مانده بودم چه جوابی بدهم. خودم را راحت کردم که بروید قرارگاه و آنجا ببینیدش. قسمم داد که تو را به این بیبی بگو. عاجزانه ازش خواستم که این را از من نخواهد. تیر خلاص را زد. دستش را انداخت داخل شبکههای ضریح و گفت: «من همهٔ محسنم رو به این بیبی دادم؛ اگه بگی یه ناخن یا یه تار موش رو آوردی برای من کافیه!» نفسم را بهزور دادم بالا. سرم را انداختم پایین و گفتم: «سر که نداره هیچ؛ بدنش رو هم مثل بدن علیاکبر ارباًاربا کردهن!» پدر شهید برگشت سمت ضریح و گفت: «بیبی جان این هدیه رو از من قبول کن!
— — — — — — — — — — — —
🔻 ثبت سفارش 👇👇
🆔 @Store_Manager
— — — — — — — — — — — —
☘️فروشگاه کتاب حماسه
✅ @Hamaseh_Book
⏰ #دقایقی_با_کتاب
📖 #ابراهیم_ساره
🔸همین که واژه جبران را گفت همه دلتنگی ها، خستگی ها و اضطراب های دو هفته نبودنش فروریخت و دلگرمی عجیبی حکم فرما شد.
🔸با خودم گفتم: ساره شنیدی؟ گفت جبران می کنه. جبران یعنی این که بر می گرده، یعنی مطمئنه صحیح و سالم بر می گرده!.
🔸جبران را به خاطر سپردم. واژه عاشقانه ای بود.
— — — — — — — — — — — —
🔻 ثبت سفارش 👇👇
🆔 @Store_Manager
— — — — — — — — — — — —
☘️فروشگاه کتاب حماسه
✅ @Hamaseh_Book
⏰ #دقایقی_با_کتاب
📖#بگو_چگونه_از_حسین_دل_کندی
🔸دنیا اگر کربلا نداشت، معنایی نداشت.
کربلا هم اگر زینب نداشت، بقایی نداشت
و چه زیبا خدا معناداری عالم را
بسته به میدان داری یک زن کرده است؛ اما کدامین زن؟
شیرزنی که رزمیدن، او را نفسی از عفت ورزیدن غافل نکرده.
او یک زن است؛ اما مردان عالم در برابر عزت او احساس ذلت می کنند
و اقتدارش رابطۀ میان مظلومیت و خواری را قطع نمود.
او مظلومیت و اقتدار را که فرسنگ ها از هم فاصله گرفته بودند،
در کنار هم نشاند
و حجت خدا شد بر همۀ عالم
تا کسی مظلوم شدن را دلیلی بر ظلم پذیری نداند.
قهرمان کربلا، زیبایی مصیبت و بلا را چنان به تصویر کشید
که دیگر کسی بهانه ای برای شکوه از بلا نداشته باشد.
وای بر ما که در ذهن خویش تصویر زن ضعیفی از او ساخته ایم
که نالیدن کار اصلی او است
و ساعت ها در کنار این تصویر به گریه نشسته ایم.
چنین نقشی چه نسبتی با واقعیت بانوی مظلوم مقتدر کربلا، زینب دارد؟
باید برای زینب کربلا خون گریه کرد،
باید فریاد کشید و ضجه زد؛
اما قطره های اشک مان اگر آینۀ زیبایی حماسۀ این بانو نباشد،
باید از اشک جاهلانه مان استغفار کنیم.
— — — — — — — — — — — —
🔻 ثبت سفارش 👇👇
🆔 @Store_Manager
— — — — — — — — — — — —
☘️فروشگاه کتاب حماسه
✅ @Hamaseh_Book
⏰ #دقایقی_با_کتاب
📖#همرزمان_حسین
🔸برای اینکه کسی را تصرّف کنی، اوّل کوچکش کن، اوّل تحقیرش کن، اوّل به او حالی کن که چیزی نیست، اوّل در دل او این مطلب را فرو کن که هیچ نقطهٔ مثبتی در زندگی او وجود ندارد. وقتی که او خوب باورش آمد که هیچی نیست، وقتی باورش آمد که بیشخصیّت است، وقتی باورش آمد که حقیر است، وقتی باورش آمد که بیبُتّه و بیریشه است، خیلی آسان میشود او را تصرّف کرد.
— — — — — — — — — — — —
🔻 ثبت سفارش 👇👇
🆔 @Store_Manager
— — — — — — — — — — — —
☘️فروشگاه کتاب حماسه
✅ @Hamaseh_Book
⏰ #دقایقی_با_کتاب
📖##شانزده_سال_بعد
🔸دکتر ها گفته بودن چاره ای نیست و باید پات رو قطع کنیم.شب،بعد از کلی من و من گردن گفت:مادر!فردا قراره پنج،شش کیلو سبک بشم.گفتم:یعنی چی؟گفت:خدا یه بدن صحیح و سالم بهم داده بود،حالا می خواد یه دونه از پاهام رو پس بگیره.گریه م گرفت.دوتا قالیچه توی اتاق پهن بود.یکی رو نذر مسجد جمکران کردم.فردا صبح با دوتا عصا زیر بغل رفت و بی عصا برگشت.گفتم:چی شد؟ مگه قرار نبود پات رو قطع کنن؟گفت:خودم هم نمی دونم چه اتفاقی افتاد.پام رو گذاشتم روی میز که دکتر معاینه کنه،نگاه کرد و گفت:چرا پای سالم رو گذاشتی،پای مجروحت رو بیار.گفتم:همین مجروح بود.دوباره نگاه کرد.گفت:من که باورم نمیشه،این پای پای دیروز نیست؛سالمه سالمه.راستشو بگو چکار کردی؟گفتم:کاری نکردم،فقط مادرم برای اینکه خوب بشم یکی از قالیچه های خونه رو نذر امام زمان(علیه السلام) کرده.گفت:هرچی هست کار همون نذره.پای تو از مال منم سالم تره.می خوای بری جبهه برو.آمد خانه.ساکش را برداشت و بدو تا اعزام نیرو رفت.
— — — — — — — — — — — —
🔻 ثبت سفارش 👇👇
🆔 @Store_Manager
— — — — — — — — — — — —
☘️فروشگاه کتاب حماسه
✅ @Hamaseh_Book
⏰ #دقایقی_با_کتاب
📖#اسم_تو_مصطفاست
🔸محمدعلی را که به گریه افتاده بود بوسیدم و ناز کردم، برایش شعر خواندم و پسرمپسرم گفتم. نگاهم کردی و گفتی: «عزیز حواست باشه، زیادی داری وابستهش میشی! خوابی رو که برایت تعریف کردم یادت رفته؟» دلم لرزید: «نه یادم نرفته!» ـ پس زیاد وابستهش نشو، اون مال تو نیست! باید بدیش بره! ـ بدی نه، باهم بدیم! ـ شاید من نباشم! ـ نه، یا تو یا محمدعلی. اگه تو باشی محمدعلی که هیچ، فاطمه را هم میدم، ولی تو نباشی نه! نگاه تندی کردی: «با این کارات هم خودت هم من رو اذیت میکنی! من فقط نگران تو هستم! همیشه آدم با چیزایی که خیلی دوست داره امتحان میشه. من نگران امتحانی هستم که تو باید پس بدی!
— — — — — — — — — — — —
🔻 ثبت سفارش 👇👇
🆔 @Store_Manager
— — — — — — — — — — — —
☘️فروشگاه کتاب حماسه
✅ @Hamaseh_Book
⏰ #دقایقی_با_کتاب
📖#سرباز_روز_نهم
🔸مصطفی می گفت:«بعضی وقتا که میخوایم به روستایی حمله کنیم از ده تا روستا با ماشین به کمکشون میان. ما میبینیم که ماشینهای پر از آدم میاد. شاید بعضیها ندونن توی سوریه چه خبره و بگن نیروی قدس و فاطمیون قویه اما نه خدا قویه و واقعاً اینو با چشممون دیدیم. با چشم دل نه بلکه با چشم صورت دیدم دشمنی که تک تیراندازش لشکری رو زمین گیر میکنه. والله قسم فرار این دشمن رو با چشمم دیدم دیدم که بیست تا ماشین اونم محمول که قبل از اون کلی تلفات میگرفت فرار میکردن. چرا فرار کردن؟ چرا یک تیر سمت ما نمیزدن و قرار میکردن؟ پشت بیسیمها میشنیدیم با هم دعواشون شده بود. اسعاف میخواستن زخمیهاشون زیاد شده بود میگفتن ما دیگه نمیجنگیم و به هم ریخته بودن دشمنی که زمینو میکند و تونل میزد به این حال افتاده بود. ما اونجا معجزه الهی رو دیدیم واقعاً هیچ کس قوی نبود و فقط خدا قوی بود.»
— — — — — — — — — — — —
🔻 ثبت سفارش 👇👇
🆔 @Store_Manager
— — — — — — — — — — — —
☘️فروشگاه کتاب حماسه
✅ @Hamaseh_Book
هدایت شده از فروشگاه کتاب حماسه
⏰ #دقایقی_با_کتاب
📖#اسم_تو_مصطفاست
🔸محمدعلی را که به گریه افتاده بود بوسیدم و ناز کردم، برایش شعر خواندم و پسرمپسرم گفتم. نگاهم کردی و گفتی: «عزیز حواست باشه، زیادی داری وابستهش میشی! خوابی رو که برایت تعریف کردم یادت رفته؟» دلم لرزید: «نه یادم نرفته!» ـ پس زیاد وابستهش نشو، اون مال تو نیست! باید بدیش بره! ـ بدی نه، باهم بدیم! ـ شاید من نباشم! ـ نه، یا تو یا محمدعلی. اگه تو باشی محمدعلی که هیچ، فاطمه را هم میدم، ولی تو نباشی نه! نگاه تندی کردی: «با این کارات هم خودت هم من رو اذیت میکنی! من فقط نگران تو هستم! همیشه آدم با چیزایی که خیلی دوست داره امتحان میشه. من نگران امتحانی هستم که تو باید پس بدی!
— — — — — — — — — — — —
🔻 ثبت سفارش 👇👇
🆔 @Store_Manager
— — — — — — — — — — — —
☘️فروشگاه کتاب حماسه
✅ @Hamaseh_Book
هدایت شده از فروشگاه کتاب حماسه
⏰ #دقایقی_با_کتاب
📖#سرباز_روز_نهم
🔸مصطفی می گفت:«بعضی وقتا که میخوایم به روستایی حمله کنیم از ده تا روستا با ماشین به کمکشون میان. ما میبینیم که ماشینهای پر از آدم میاد. شاید بعضیها ندونن توی سوریه چه خبره و بگن نیروی قدس و فاطمیون قویه اما نه خدا قویه و واقعاً اینو با چشممون دیدیم. با چشم دل نه بلکه با چشم صورت دیدم دشمنی که تک تیراندازش لشکری رو زمین گیر میکنه. والله قسم فرار این دشمن رو با چشمم دیدم دیدم که بیست تا ماشین اونم محمول که قبل از اون کلی تلفات میگرفت فرار میکردن. چرا فرار کردن؟ چرا یک تیر سمت ما نمیزدن و قرار میکردن؟ پشت بیسیمها میشنیدیم با هم دعواشون شده بود. اسعاف میخواستن زخمیهاشون زیاد شده بود میگفتن ما دیگه نمیجنگیم و به هم ریخته بودن دشمنی که زمینو میکند و تونل میزد به این حال افتاده بود. ما اونجا معجزه الهی رو دیدیم واقعاً هیچ کس قوی نبود و فقط خدا قوی بود.»
— — — — — — — — — — — —
🔻 ثبت سفارش 👇👇
🆔 @Store_Manager
— — — — — — — — — — — —
☘️فروشگاه کتاب حماسه
✅ @Hamaseh_Book