استاد حمید وحیدی
🔶 آنچه در پی میآید، برشی از #خاطرات حجتالاسلام والمسلمین استاد #حمید_وحیدی در باب تبلیغ دین و عال
#خاطرات_طلبگی_6
- نه همين لباس جين است ...
تي شرت عجيب و غريبي كه به تن داشت در تمام طول مشاوره حواسم را پرت كرده بود. لباسي كه لايه سفيد بيروني اش را گويا با برس سيمي چاك چاك كردهاند و اگر نبود لايه مشكي داخلي اش هر آينه تمام محتوياتش پيدا بود.
شلوار جينش هم البتّه دست كمي از لباسش نداشت و به لحاف چهل تكّه بيشتر شبيه بود تا ساتر نيمكره جنوبي بدن!
تنها اثري كه از ريشش (يا بهتر بگويم ريش سابقش) ميشد يافت خط نازكي بود كه از زير لبش آغاز ميشد و به چانه نرسيده هم تمام.
خلاصه تيپ ظاهري اش به نقّاشي هاي كوبيسمِ پيكاسو شبيه تر بود تا يك جوان سي ساله مجرّد
البتّه باتوجّه به اين تجربه كه هرگز با ظاهر كسي به قضاوت ننشينم صميمانه پاي سخنش نشستم و بعدها هم فهميدم قضاوتم درباره قضاوت نكردن درست بوده است و بنده خدا دلش خيلي مثل لباس و شلوارش نيست.
خودش هم نمي دانست كه از كجا شروع كند و ظاهراً تا آن لحظه با روحاني جماعت از اين فاصله برخوردي نداشت لذا وقتي با موضوع كنار آمد و باورش شد كه «زلال احكام» و «سمت خدا» ي تلويزيون نيستيم و چهره در چهره يك آخوندِ غير مجازي نشسته است. باب سخن گشود و مثل بسياري از مردم با اين پيش زمينه كه ما با اين لباسمان حتماً دستمان به جايي ميرسد و كارهاي در اين مملكت هستيم رفت سراغ حلّ معضلات اجتماعي و راهكار ارائه كردن براي برون رفت از بحران هاي موجود اجتماع!
مهمترين دغدغهاي كه داشت بحران مهاجرين افغاني بود و بدجوري احساس ملّي گرايي اذيّتش ميكرد و نگران هزينه هايي بود كه اين عدّه براي كشور داشته اند و دارند و مثل خيلي از كارشناس نمايان بيكاري را هم خيلي راحت مي انداخت گردن حضور همين بندگان خدا.
اين بخش كلامش را كه بايد مهاجرين افغاني سامان دهي شوند و نظارت درستي بر ورود و خروج و رفت و آمدهاي مرزي صورت بگيرد را به عنوان نقطه اشتراكمان تاييد كردم؛ امّا با تذكّر اين نكته كه بيكارهاي ما تحصيل كرده اند و سوداي مشاغلي شيك و تميز دارند؛ ولي مهاجرين غالباً كارهاي دست پاييني را انجام ميدهند كه هرگز بيكاران كشورمان سراغ آنها نمي روند سعي در تعديلش نمودم.
از ارتباط سنّتي و پيشينه فرهنگي مشتركمان با اين كشور و مردمانش و از اين كه بسياري از اين مرزبندي براي ايجاد تفرقه است و از اين قبيل منبرها هم برايش رفتم
و توصيه اش كردم حتماً كتاب زيباي «جانستانِ كابلستان» جناب اميرخاني را بخواند. با اينكه بعيد ميدانستم كسي را پيدا كنم كه اين كتاب را بخواند و ديدش نسبت به افاغنه تغيير نكند با كمال تعجّب ديدم ميگويد كتاب را خوانده ام! و من نيز فهميدم آن كس را كه بعيد مي دانستمش پيدا كردم.
كتاب مذكور كه سفرنامه اي شيرين از اميرخاني است واقعا ستودني و خواندني و حتّي نيوشيدني است و پايان زيباي كتاب نيز از آن پايانهايي است كه هرگز از خاطرم محو نميشود. خدا عاقبت همه نويسندگان متعهّد را عموماً و عاقبت اميرخاني را خصوصاً ختم به خير كند آمين.
سي سال از خدا عمر گرفته بود ولي هنوز زن نگرفته بود شاعر هم شده بود! (هيچ بعيد نميدانستم در اثر تجرّد سر از بيابان شاعري در آورده باشد)
البتّه شعر سپيد مي سرود تا دغدغه وزن و قافيه اعصابش را خرد نكند چند بيتي هم مهمانمان كرد كه همانگونه كه حدس ميزدم مضاميني بس مبهم داشت و براي گروه سنّي بنده و امثال بنده قدري سنگين مينمود. مضاميني از اين دست كه از ديوار نترس و ماه پشتت آب ميريزد و مانند اينها.
جرأت انتشار شعر را نداشت و انتشاراتي ها تحويلش نميگرفتند و قدر هنرش را نميدانستند.
خودش معتقد بود در فضاي نشر و چاپ، از شعر «تو سري خور»تر نداريم كه ظاهراً حقّ هم داشت البتّه اين را كه اين توسري ها حقّ شعرها و شاعرها هست يا نه را نميدانم ولي تو سري خور بودنش را خود نيز قبول دارم.
اعتقاد جالبي كه داشت اين بود كه علّت رواج خشونت در جامعه امروزمان دوري از شعر و شاعري است! و پاي اين حرفش خيلي هم استدلال ميآورد كه در گذشته ها كه ايرانمان آرام بوده و آرامش داشته به بركت رونق اين هنر آسماني در جامعه بوده است.
توصيهاش هم كردم كه از عالم تجرّد خارج شود و دينش را كامل كند و ثواب نمازش را هفتاد برابر.
در مقابل اين نصيحت شيخ مشفق فقط لبخندي مختصر تحويل ميداد و سري بالا و پايين ميكرد كه تا آخر هم نفهميدم از سر حجب و حيا و خجالت بود يا از روي اين كه در دلش ميگذشت :«اي حاج آقا دلت خوشه كي حال داره زن بگيره» و از اين قبيل حرفها.
🌀 @HamidVahidi_ir
🌐 http://hamidvahidi.ir