eitaa logo
همراه شهدا🇮🇷
2.3هزار دنبال‌کننده
13.4هزار عکس
7.1هزار ویدیو
73 فایل
ٖؒ﷽‌ 💌#شهـבا امامزاבگاט عشقنـב كـہ مزارشاט زيارتگاـہ اهل يقين است. آنها همچوט ستارگانے هستنـב کـہ مے تواט با آنها راـہ را پیـבا کرב. پل ارتباطی @Mali50 @Hamrahe_Shohada #کپی_ازاد
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید🥀 عبدالرضا محمودی دارانی»:شعار مرگ بر امپریالیسم آمریکا از خاطر نبرید 🥀🍃شهید«عبدالرضا محمودي داراني» فرزند صدرالله درتاریخ اول اسفندماه 1340 ، در «تويسركان» در يك خانوادة مؤمن و مذهبي ديده به جهان گشود. 🔸 وي دوران كودكي خويش را در آغوش گرم مادري مهربان و دلسوز و پدري زحمتكش و فداكار سپري نمود. 🔹وقتی سن هفت سالگي رسيد و جهت كسب دانش و معرفت وارد كانون فرهنگي و آموزشي كه همان مدرسه است شد و تحصيلات خود را تا كلاس دوم راهنماییي ادامه داد و سپس ترك تحصيل نمود و جهت امرار معاش زندگي به شغل لوله كشي پرداخت. 🔻سرانجام شهید« عبدالرضا محمودی دارانی» در تاریخ هفدهم آبان ماه 1361، در منطقة موسيان بر اثر حمله دشمن جاویدالاثر شد. فرازی از وصیت نامه شهید ▪️خدایا! خودت در قرآن فرمودی در دنیا به یاد من باشید که من در آخرت به یاد شما باشم . ▫️با سلام و درود فراوان به رهبر کبیر انقلاب اسلامی ایران و درود بیکران به روان پاک شهیدان کربلای ایران و با سلام به امت شهید پرور و همیشه قهرامان ایران زمین و با دادن پیام حقیر به امت هوشیار که هر لحظه بیداری و وحدت یگانگی خویش را حفظ و شعار مرگ بر امپریالیسم آمریکا از خاطر نبرید. شهیدعبدالرضامحمودیدارانی 🥀🌱 @Hamrahe_Shohada
شهید حجت‌الاسلام والمسلمین «مصطفی ردانی‌پور» تازه دامادی که هرگز برنگشت 📌شهید حجت‌الاسلام والمسلمین «مصطفی ردانی‌پور» اول فروردین ۱۳۳۷، در شهر اصفهان به دنیا آمد. پدرش «محمدباقر» از راه کارگری و مادرش از طریق قالی بافی مخارج زندگی را تأمین کرده و زندگی بسیار ساده‌ای داشتند. 🔸 پس از پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه، با عضویت در شورای فرماندهی سپاه یاسوج، فعالیت‌های همه جانبه‌ی خود را آغاز کرد.با شروع جنگ تحمیلی، شهید ردانی پور به همراه عده‌ای از همرزمان خود از کردستان وارد جنوب شد و با نیرو‌های اعزامی از اصفهان که در نزدیکی آبادان جبهه دارخوین مستقر بودند شروع به فعالیت کرد. 🔹شهید ردانی پور ۲۵ ساله بود که با همسر یکی از شهدا ازدواج کرد و دو هفته پس از ازدواجش یعنی پانزدهم مرداد سال ۱۳۶۲ در منطقه حاج عمران در حالی که فرماندهی لشکر امام حسین علیه‌السلام را به عهده داشت طی عملیات والفجر ۲ بر اثر اصابت تیر به پشت جمجمه‌اش به شهادت رسید. پیکر پاکش بر خاک پاک جبهه‌ها باقی ماند و هرگز برنگشت. 🥀🌱شهید_مصطفی_ردانی_پور @Hamrahe_Shohada
9.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 ۲۱ آبان؛ سال‌روز شهادت شهید حسن طهرانی مقدم و سایر شهدای اقتدار @Hamrahe_Shohada
33.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹به سوی قدس به یاد مرد وعده های صادق شهید حسن تهرانی مقدم🇮🇷 @Hamrahe_Shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نگاههایتان ... تسبیح ذکرخداوند بود...✨ که اینگونه دلنشین مانده است😍 صبح دلنشینی میشود با نگاه شما📿 تون_متبرک_به نگاه _شهدا✨ @Hamrahe_Shohada
17.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃 امرزها دلتنگ همه دلتنگ توییم «اخلاص در عمل میتواند به اعمال قدسیت ببخشد شهیدان ما قبل از اینکه شهید بشوند ، کریم شدند.″ شهدای ما کریمانند، که به مقام کرامت رسیده اند...» صحبت‌های شنیدنی شهید جمهور آیت‌الله رئیسی درمورد رسیدن به جایگاه شهادت [یادواره ۲۶۶ شهید محله ستارخان پنجشنبه ۱۳۹۳/۰۷/۰۳ ‌‌ کفران نعمت کرده ایم ایران مان را قفس نامیدند قطع کردند برق مان را نامش را نفس نامیدن 🖌سیّد اخلاص موسوی @Hamrahe_Shohada
948_54954984166916.mp3
7.3M
🎧 زیبا و احساسی🖤 🎵 حیدر حیرونه 🎵 عالم گریونه 🎤 ◼ 🏴 (س) @Hamrahe_Shohada
همراه شهدا🇮🇷
‍ #قسمت_يازدهم #شهيد_مهدي_زين_الدين ما هم آدم های معمولی بودیم . جوان بودیم . می دانستیم خوش گذران
حالا که حرفی از مجید زدم باید از این بردار بیش تر بگویم . مجید پسر دوست داشتنی فامیل زین الدین بود . کوچک ترین بچه ی خانواده بود . قیافه نورانی داشت . مهدی پای مجید را به منطقه باز کرده بود ، گردان تخریب . هر جا می رفت مجید را هم با خودش می برد . همدیگر را خوب می فهمیدند . بعضی وقت ها می شد مهدی هنوز حرفی را نگفته مجید می گفت " می دونم چی می خوای بگی . " و می رفت تا کار را انجام دهد . در یکی از عملیات ها مجید مجبور شده بود دو سه روز در نی زارها قایم شود . وقتی آقا مهدی او را به خانه آورد . از شدت مسمومیت همه ی بدنش تاول زده بود . یک هفته ازش پرستاری کردم آن قدر سردی بهش بستم که حالش خوب شد . همان جا او را خوب شناختم . با مهدی هم که دیگر حسابی صمیمی شده بودم ، ولی باز هم به روش خودمان . وسط اتاقمان رخت خواب ها را چیده بودم و اتاق را دو قسمت کرده بودم . پشت رختخواب ها اتاق مهدی بود . بعضی شب ها که از منطقه بر می گشت ، می رفت می نشست توی قسمت خودش و بیدار می ماند . من هم سعی می کردم وقتی او آن جا است زیاد مزاحمش نشوم ، راحت باشد . زن خانه بودم و باید به کارهایم می رسیدم ، ولی گوشم پیش صدای دعا خواندن او بود . یک بار هم سعی کردم وقتی دعا می خواند صدایش را ضبط کنم . فهمید گفت " این کارها چیه می کنی ؟ " بعد از چند روز آقا مهدی تلفن زد گفت " آماده شوید می خواهیم برویم مشهد . " گفتم " چه طور ؟ مگر شما کار ندارید ؟ " گفت " فعلاً عملیات نیست . دارند بچه ها را آموزش می دهند . " برایم خیلی عجیب بود . همیشه فکر می کردم این ها آن قدر کار دارند که سفر کردن خوش گذارنی ِ زیادی برایشان حساب می شود . آن قدر سؤال پیچش کردم که " حالا چه شده می خواهی بری مسافرت ؟ " گفت " مدت ها دنبال فرصت بودم که یک جایی ببرمت . فکر کردم چه جایی بهتر از امام رضا ، که زیارت هم رفته باشیم . " با راننده اش ، آقای یزدی ، آمدیم قم و دو خانواده همراه یکدیگر رفتیم مشهد . مشهد خیلی خوش گذشت . رفت و برگشتنمان چهار روز طول کشید . بعد از مشهد رفتن ، و بر گشتنمان به اهواز مهدی تغییر کرده بود . دیگر حرف زدنهایمان فقط در صحبت های پنج دقیقه ای پشت تلفن خلاصه نمی شد . راحت تر شده بود . شاید می دانست وقت چندانی نمانده ، ولی من نمی دانستم . 🌸پايان قسمت دوازدهم داستان زندگي 🌸 ‌‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا